درباره فیلم کوتاه «دیدن» به کارگردانی سهیل امیرشریفی
نوشته: فرید متین
دختری نزدیکِ دوربین میشود. از پلهها پایین میآید و بعد، به راست میپیچد و از سمتِ چپِ قاب خارج میشود. این افتتاحیهای ست که امیرشریفی برای فیلمش طراحی کردهاست. افتتاحیهای که اوّلین مضمونِ مهمّ فیلم را هم به مخاطب معرّفی میکند: هدایتشدن. هندزفریای در گوشِ دختر است که با آن صدای دوستپسرش را میشنویم. کسی که داردهدایتش میکند تا بهجایی برسد که بتواند دختر را ببیند. اِعمالِ قدرت هم از همینجا شروع میشود. اعمالِ قدرتِ یک مرد بر یک زن. چیزی که شاید اشارهای به نگاهِ مردسالارانه هم داشتهباشد. دختر میپیچد و صفحه سیاه میشود: «دیدن».
صدا میگوید:«بیا جلوتر… بیا، بیا، بیا، بیا… آها! دیدمت.» و مسئله فیلم هم همین است و دوربینهای مداربستهای هم که امیرشریفی نشانمان میدهد برای تأکید بر همیناند: «دیدن»، بهمثابه بهسلطه درآوردن. دوربینِ مداربسته اصلا ماهیتش همین است. برای دیدنِ چیزی که دیده نمیشود و استفاده ابزاری از آن. امیرشریفی خیلی خوب با المانهای فیلمش بازی میکند. ایدههای فیلمش را خوب گسترش میدهد تا بتواند همه کارتها را ببَرد. فیلم دختر را در موقعیتِ ضعف قرار میدهد و پسر را بالاتر مینشانَد ــ هم فیزیکی (بالای ساختمان)، و هم روانی (از طریقِ دوربین و گوشی و متلک). حالا که پسر میتواند او را ببیند، پس سوار بر اوست. هر دستوری بدهد باید اجابت شود. پس قدرت دستِ کسی ست که میبیند و دختر تنها بازیچهای در دستِ اوست.
پسری که درطلافروشی کار میکند میآید و متلکی میگوید و میرود. دختر کاری نمیکند، چون توانش را هم ندارد. مسئله مردسالاری باز هم جلوهای از خودش را نشان میدهد. ولی حالا وقتِ انتقامگیریِ شخصیِ مرد است. مرد، با صدایش، دختر را تحتسلطه گرفته وحالا قدرتِ او باید از طریقِ دختر روی کارگرِ طلافروشی اعمال شود. اینجا نقشِ بازیچگیِ دختر از همیشه عیانتر است. او فقط وسیلهای برای سرگرمیِ مرد است. همانطورکه وقتی مرد قطعه کم آورده و بیکار شده، به دختر گفت بیاید تا ببیندَش. مرد میگوید و دختر عمل میکند. صاحبِ قدرت مرزی هم نمیشناسد و هربار خواسته عجیبتری ازکارگرِ طلافروشی دارد. و نکته عجیبترِ این موقعیت هم در اینجاست که، در لایه ظاهریو از نگاهِ کارگر، درواقع دختر است که دارد کارگر را مؤاخده میکند. بهواسطه چیزی که از او دیده و قرار نبود ببیند. بنابراین جای مرد و زن، در مقامِ ستمگر و ستمدیده، عوض میشود. و این در حالیست که مای مخاطب، بهمددِ راویِ دانای کل، میدانیم که در پسِ این دگرگونیِ ظاهری، نظمِ پیشین همچنان استوار است. اینگونه، یک وضعیتِ پارادوکسیکالِ حیرتانگیز در فیلم شکل میگیرد. یک لحظه فراموشنشدنی.
کارگر که میرود، چیزی درونِ دختر عوض شدهاست. از سمتِ راستِ قاب، مقابلِ دوربین میآید و دور میشود و این تمهیدِ میزانسیکِ فیلم برای نشاندادنِ این تغییر است. دقیقا برعکسِ نخستین پلانِ فیلم. دختر عوض شده و بازی را بههم زدهاست. تماس را قطع میکند. هندزفری را که از گوش درمیآورد، انگار سحرِ صدا را هم از خودش دور کردهاست (و مرد چه صدای سحرانگیزی هم دارد!). دیگر ابزارِ سلطه مستقیما او بر کارگر نیست. او از سلطه چشم هم خارج میشود. به جایی میرود که دوربینها آنجا کار گذاشته نشدهاند. هرچند این بار هم مرد او را پیدا میکند، ولی بازی اینبار دستِ دختر افتادهاست. مرد میخواهد با سؤالهایش دوباره سلطه را اعمال کند، امّا دختر چیزهایی میگوید که نمیدانیم راستاند یا دروغ. دقیقا عینِ حرفهایی که پیشتر مرد درباره کارگر گفت، که نمیدانستیم راستاند یا دروغ. با این قرینگیِ هوشمندانه، بازی دستِ دختر میماند. هرچه گوشی زنگ بخورد، دیگر کسی جوابگو نیست. صدا و دوربین، هر دو ابزارِ ابتداییِ سلطه، دیگر از کار افتادهاند.
«دیدن» فیلمِشگفتانگیزی ست. در پسِ ظاهرِ ساده و دکوپاژِ کمینهگرایش حرفهای بسیار زیادی برای گفتن دارد. حرفهایی که در دلِ یک داستانِ ساده حل شدهاند، امّا چنان عمیق وچنان همیشگیاند که فیلم پس از دیده شدن رهایتان نمیکند. شروع میکند به نفسکشیدن و گستردهشدن. آنقدر که باقیِ چیزها را پس میزند.
فیدان در شبکههای اجتماعی