نوشته: کریم لک زاده

توضیح: متن فیلم‌نامه با نسخه نهایی فیلم متفاوت است.

شب / خارجی / فضای باز در کنار یک روستا

در تاریکی جزییات زیادی دیده نمی‌شود. گویی یک راه باریک است به اندازه گذر یک دوچرخه و در اطراف آن زمین‌های زراعتی است. صدای جیرجیرک‌ها و شغال‌ها، صدای باد در میان درخت‌ها و جوی آب باریکی که انگار از گوشه‌ای می‌گذرد فضای خاصی را به آن مکان داده است. مرد جوانی تقریبن با قد بلند و لاغر، با زمختی یک جوان روستایی در جاده ایستاده است. از سرما شال گردنی را محکم دور گردنش بسته و به سختی به سیگارش پک محکمی‌می‌زند. آهسته در جاده راه می‌رود. گویی دور خودش قدم می‌زند. انگار صدایی می‌شنود لحظه‌ای می‌ایستد و گوش می‌دهد. صدای آمدن یک دوچرخه را می‌شنویم که گویی نزدیک می‌شود. بیشتر گوش می‌دهد. صدا نزدیک‌تر می‌شود و کمی‌برق بخش‌های فلزی دوچرخه را از دور می‌بیند. مرد با عجله جهت مخالفی که می‌رفت را بر می‌گردد. اکنون یک ماشین پیکان قدیمی‌را می‌بینیم که به سختی در گوشه‌ای از این راه ایستاده است و تقریبا راه را بسته است. چراغ‌های این ماشین روشن است و بخشی از فضا را برای ما روشن کرده است. کاپوت جلو ماشین باز است. مرد می‌رود و مقابل کاپوت جلوی ماشین می‌ایستد. و همچون کسی که در حال تعمیر ماشین باشد سیم‌هایی را جا به جا می‌کند. دوچرخه اکنون به ماشین رسیده است. پیرمرد لاغر و خشکیده‌ای است. قد بلند و عینک کلفتی دارد. کت و شلوار سرمه‌ای قدیمی‌به تن دارد. سر و شکلش روستایی است اما همچون کشاورزها یا دامدارها نیست. پیرمرد برای آنکه از جاده عبور کند از دوچرخه‌اش پیاده می‌شود. دوچرخه را روی دستش می‌گیرد و با سختی از روی جوی باریک آب به این طرف ماشین می‌رسد. او یک جعبه بازی «تخته نرد» زیر بغل دارد. به مرد نگاه می‌کند. نگاهشان تلاقی پیدا می‌کند.

مرد: ببخشید… می‌شه یه کمک بهم بکنین؟

پیرمرد که کمی ‌ترسیده تنها ایستاده و به او نگاه می‌کند.

مرد: یه چندتا استارت بزنین…

سکوت و نگاه

مرد: سوییچ توی ماشینه…

پیرمرد: بلد نیستم.

مرد: کاری نداره فقط سوییچ رو بچرخونین…

پیرمرد دوچرخه را روی زمین می‌گذارد. اما تخته نرد همچنان زیر بغلش است. او می‌رود در ماشین را باز کرده و پشت فرمان می‌نشیند. تخت نرد را روی صندلی کناریش می‌گذارد. به کنار فرمان ماشین نگاه کرده و استارت را پیدا می‌کند. دستش را روی آن گذاشته و می‌خواهد استارت بزند. ناگهان دستی از پشت سر او به گردنش نزدیک می‌شود که چون پیرمرد برای زدن استارت کمی‌به جلو خم می‌شود، آن دست به عقب بر می‌گردد. پیرمرد که انگار تکان و دست پشت سرش را احساس کرده است. استارت نمی‌زند و به آرامی‌سرش را چرخانده و به پشت سرش نگاه می‌کند. دوربین هم با چرخش سر او به صندلی عقب پن می‌کند. دو چشم براق سیاه بر روی صندلی عقب در آن تاریکی می‌درخشد. برای لحظه کوتاهی به هم نگاه می‌کنند. آن مردی که پشت است با سرعت دستش را با پارچه‌ای مقابل دهان پیر مرد می‌گیرد، دست‌های مرد کوچک اما بسیار استخوانی و قوی است. پیرمرد در سکوت تنها تقلا می‌کند. مرد بلند قد از مقابل کاپوت به کنار پنجره می‌آید. و به تقلا کردن پیرمرد زیر دستمال نگاه می‌کند. کمی‌ بعد پیرمرد بیهوش می‌شود. مرد کوچک بیرون می‌آید. او لاغر و کوتاه قد و سبزه روست. اما نوعی خشونت در چهره‌اش دیده می‌شود که هیبت خاصی به او داده است. او حدودن ۳۰ ساله است و آفتاب سوختگی صورتش در همان اندک نور هم دیده می‌شود. دستش را تکان می‌دهد طوری که انگار خسته شده است.

مردکوچک: من رو دید…

مرد بلند: سگ صاحبشو نمی‌شناسه توی این تاریکی… چیه تو رو دید آخه؟

مرد کوچک دست خودش را ماساژ می‌دهد و به مرد بلند نگاه می‌کند

مرد کوچک: بگیر اونورش رو

دست و پای پیرمرد را گرفته و روی صندلی عقب می‌گذارندش.

مرد بلند پشت فرمان می‌نشیند. جعبه تخته نرد را برداشته و در آن را باز می‌کند. پر از تراول‌های ۵۰ هزار تومنی و اسکناس‌های ۱۰ هزار تومنی است…

مرد کوچک هم می‌آید و داخل می‌نشیند. جعبه و پو ل‌ها را از او می‌گیرد.

مرد بلند: ببین ناکس باز هم برده (می‌خندد) شعبده بازه حرومزاده

مرد کوچک: تقلب می‌کنه دیوث…

ماشین را روشن کرده و حرکت می‌کند. سرش را چرخانده و به پیرمرد که بی‌هوش روی صندلی عقب افتاده نگاه می‌کند. آن‌ها در راه باریک و تاریک می‌رانند. مرد کوچک پول‌ها را از جعبه بیرون می‌آورد. و همه را داخل جیبش می‌گذارد.

مرد بلند: بشمار نصف کن…

مرد کوچک: صبر کن بابا… این مال یه شبشه…

مرد بلند به او نگاه می‌کند.

مرد کوچک: بذار برسیم

مرد بلند: کودوم ور برم الان؟

مرد کوچک: تا پشت قنات برو… چراغ خونش معلومه… می‌بینی؟

مرد بلند با دقت بیشتری نگاه می‌کند.

مرد بلند: برا چی روشنه؟ کسی هست مگه…

مرد کوچک: نه. همیشه روشن می‌ذاره…

ادامه /شب / مقابل خانه‌ی بزرگ با سقف شیروانی و دیوارهای قدیمی، خانه‌ای تک در اطراف روستا، در میان چند درخت و زمین‌های زراعتی

باران به آرامی ‌و نم نم شروع به باریدن کرده است. برف پاک کن‌های خشک پیکان با صدای غژ غژ دو بار شیشه را تمیز می‌کنند، ماشین می‌ایستد. مرد کوچک با سرعت پیاده شده و داخل جیب‌های پیرمرد را می‌گردد. دسته بزرگ کلید را پیدا می‌کند و از جیب او بیرون می‌کشد. به سمت در خانه می‌رود با یکی از کلید‌ها قفل و در را باز می‌کند.

ادامه / شب / مقابل خانه

 در زیر درخت مقابل خانه، مرد کوچک و مرد بلند زمین را کنده‌اند. اکنون مرد کوچک کنار درخت با یک کلنگ ایستاده است و مرد بلند با بیل آخرین خاک‌ها را از چاله‌ای که به اندازه دفن پیرمرد است خارج می‌کند. مرد کوچک به آسمان و قطرات باران نگاه می‌کند. سپس چرخیده و به پیکر پیرمرد بر روی صندلی عقب ماشین نگاه می‌کند. پیرمرد کمی ‌دستش را تکان می‌دهد انگار می‌خواهد بدنش را کمی‌ بچرخاند که توانش را ندارد.

مرد کوچک: بسه… داره به هوش میاد.

مرد بلند از چاله بیرون می‌پرد. آن‌ها به سمت ماشین رفته و پیکر پیرمرد را گرفته و داخل آن قبر می‌اندازند. مرد کوچک بیل را برداشته و شروع به خاک ریختن بر روی پیرمرد می‌کند. پیرمرد تکان‌های کوچکی می‌خورد اما بر زیر توده خاک محو می‌شود. مرد بلند با پشت بیل کف زمین را صاف می‌کند. سپس سوار بر ماشین شده و چند بار بر روی قبر جلو و عقب می‌شود. تا برجستگی خاک هموار شود. باران تندتر شده است.

مرد کوچک: بیا تو، بسه…

ادامه / داخلی / خانه

هر دو خیس باران هستند. در خانه را باز کرده و وارد می‌شوند.

راهروهای نا گرفته قدیمی، و چند اتاق تو در تو و پله‌های باریکی که حالت دوبلکس به عمارت داده است. یک شومینه با ذغال‌های روشن. یک میز چوبی با صندلی‌های رنگ و رو رفته در گوشه‌ای است، و یک کرسی و پتویی در وسط هال، پشته‌ای از رخت خواب هم در گوشه‌ای دیگر بر روی هم تلنبار است.

آن‌ها وارد می‌شوند و به سرعت کنار زغال‌ها می‌روند. صدای باران بر روی سقف شیروانی خانه شنیده می‌شود. کنار شومینه پیک نیک و دیگر وسیله‌های کشیدن تریاک دیده می‌شود.

مرد کوچک: بساطش هم جوره… بیا کرسی رو راش بنداز

مرد بلند تشت فلزی را برداشته و بخشی از ذغال‌ها را داخل آن می‌ریزد. و شروع به مهیا کردن کرسی می‌شود. مرد کوچک، آرام به اطراف نگاه کرده و به سمت اتاقی در گوشه هال می‌رود آنجا یک در فلزی آبی کوچک دارد. در را با یک فشار آرام باز می‌کند. آنجا همچون یک انباری است و پشته‌ای از چوب‌های هیزم آنجاست. اندک نوری که از بیرون اتاق به آنجا افتاده آنجا را روشن کرده است. میان اتاق تاریک می‌گردد. دستی بر روی هیزم‌ها می‌کشد. تعدادی از آن‌ها برداشته، و دوباره به اطرافش نگاه می‌کند. در آن تاریک روشن پیت نفت را میابد و کمی‌ نفت بر روی هیزم‌هایش می‌ریزد سپس به هال می‌آید، هیزم‌های نفتی را روی زغال‌ها می‌گذارد. ناگهان شعله‌ور می‌شوند. مرد کوچک به مرد بلند نگاه می‌کند. مرد بلند می‌خندد و دستش را بروی شعله می‌گیرد.

ادامه / شب / داخلی / خانه پیرمرد

مرد کوچک پاهایش را زیر کرسی کرده و یک لیوان شیشه‌ای بزرگ چای در دست دارد. تعداد زیادی قند داخل آن می‌ریزد و با دسته قاشق آن را هم می‌زند و هورت می‌کشد. مرد بلند هم کنار شومینه نشسته است و بر روی پیک نیک تریاک می‌کشد. او با یک اسکناس ده هزار تومنی لول کشیدن تریاک را درست کرده است.

مرد بلند: (پس از پکی سنگین) بازش کن ببین چند توشه!

مرد کوچک لیوان چای را تا ته سر می‌کشد. از زیر کرسی بیرون می‌آید. بالش کوچک سفیدی را از کنار دست مرد بلند بر می‌دارد و با چاقوی بزرگ کنار پیراهنش، دهنه آن را باز می‌کند. و بالش پر از پول را روی پتو بین شومینه و کرسی خالی می‌کند. بسته‌هایی از چک‌پول‌های پنجاه هزار تومنی…

مردها به هم نگاه می‌کنند.

مرد بلند لبخندی هم از سر رضایت و هم کیف تریاک می‌زند.

مرد کوچک می‌نشیند یک بسته برای خودش و یک بسته برای مرد بلند به دو طرف مختلف می‌اندازد. به هر کدام از آن‌ها چند بسته می‌رسد.

مرد کوچک بلند شده پول‌های خودش را داخل یک نایلون مشکی می‌گذارد. مرد بلند هم با پایش کمی‌ پول‌هایش را به طرف خودش می‌کشد. و همچنان درگیر کشیدن تریاک است. مرد کوچک از پله‌های باریک خانه به سمت اتاق‌های دوبلکس می‌رود. یکی از اتاق‌ها خالی است. و دیگری قفل دارد. در میان کلیدها می‌گردد. پس از امتحان چند کلید در را باز کرده و وارد اتاق می‌شود. لامپ کوچک آنجا را روشن می‌کند. آنجا پر از طبقه‌های فلزی است و شیشه‌های مختلف. یک کمد آهنی باریک هم آنجاست. در کمد را با یک فشار محکم باز می‌کند. چند شیشه مشروب خارجی آنجاست و یک جعبه کوچک فلزی… در جعبه را باز می‌کند و داخل آن را نگاه می‌کند.

شب / داخلی / هال

مرد کوچک از پله‌ها پایین می‌آید در حالی که شیشه‌های مشروب در دست اوست. از پله‌ها که پایین می‌آید. مرد بلند به او نگاه می‌کند. مرد کوچک شیشه‌ها را بالا می‌برد و به او نشان می‌دهد.

مرد کوچک: چَپَش همیشه پره…

مرد بلند: (می‌خندد) ای کثافت خون‌خوار…

هر دو به هم لبخند می‌زنند

مرد بلند: بیار تا دو کِیفه شیم…

شب / داخلی / خانه پیرمرد / جلوی پنجره‌ای باز رو به بیرون

باران نه چندان شدید می‌بارد. مردها پیک‌های دیگری از مشروب را می‌خورند. مرد کوچک در خود فرو می‌رود معلوم نیست از طعم اسیدی نوشیدنی است یا حال دیگری دارد. مرد بلند به او نگاه می‌کند.

مرد کوچک سر بلند می‌کند و به مرد بلند نگاه تقریبا طولانی می‌کند.

مرد کوچک: من رو شناخت…

مرد بلند لبخند می‌زند

مرد بلند: خوب شناخته باشه…

سکوت

مرد کوچک: به نظرت هنوز زنده است؟

مرد بلند: (می‌خندد) قاطی شده، نه؟

مرد کوچک: چی؟

مردبلند: عقل و گُه‌ت… (می‌خندد)

مرد کوچک: (لبخند مستی می‌زند) جدی می‌گم… من می‌شناسمش، جون سَقَطه. مطمئنم زنده‌اس هنوز…

لبخند می‌زند.

مرد بلند: نه بابا الان نصفش رو کرم خورده

مرد بلند به بامزگی خودش می‌خندد

مرد کوچک: زنده‌اس… شرط می‌بندم…

مرد بلند: سر چی؟

مرد کوچک نگاه طولانی به مرد بلند می‌کند

مرد کوچک: سهم پولم

مرد بلند: (می‌خندد و سیگاری روشن می‌کند) سهم پولت؟

مرد کوچک: آره… اگرم زنده بود که سهم پول تو می‌آد اینور…

مرد بلند قهقهه می‌زند.

مرد کوچک تنها با لبخند به او نگاه می‌کند.

مرد بلند: لااقل نصف سهمت…

مرد کوچک: شور خودت رو می‌زنی یا من؟

مرد بلند با لبخند به او نگاه می‌کند…

مرد بلند: باشه

و لیوان مشروبش را سر می‌کشد.

حدود ۴ صبح / خارجی / مقابل خانه / زیر درخت

مرد کوچک و بلند در حال کندن زمین هستند. باران همچنان می‌بارد و لباس آن‌ها گِلی شده است. اما با جدیت به کندن زمین ادامه می‌دهند. به جنازه پیرمرد می‌رسند. کمر و پاهای او را می‌گیرند و سعی می‌کنند که او را بیرون بیاورند. هنگامی ‌که دارند او را بیرون می‌آورند هر دو ریسه می‌روند از خنده. کمی‌ به سختی و بی‌تعادل او را بیرون می‌کشند. هر دو همچنان می‌خندند. پیر مرد شدیدا گِل‌آلود است.

مرد بلند: (می‌خندد و در میان خنده حرف می‌زند) مومیایی شده… (و دوباره می‌خندد)

مرد کوچک گوشش را روی قلب پیرمرد می‌گذارد. و گوش می‌دهد. مرد بلند به این کار او می‌خندد.

مرد کوچک: زنده است… به خدا زنده است…

مرد بلند روده‌بُر می‌شود از خنده و می‌آید و گوشش را روی قلب پیرمرد می‌گذراد و خنده‌اش شدیدتر می‌شود. مرد کوچک و مرد بلند هر دو می‌خندند. ناگهان پیر مرد سرفه می‌کند. مردها با این سرفه بیشتر می‌خندند. پیرمرد سرفه می‌کند و مردها در میان گِل‌ها روی زمین روده‌بر شده‌اند از خنده…

حدود ۵ صبح / داخلی / خانه

اندکی هوا روشن شده است. باران بند آمده. مردها در دو طرف اتاق نشسته‌اند. دیگر نمی‌خندند. تنها صدای قطره‌های ناودان شنیده می‌شود. پیرمرد سرا پا گِلی روی یک صندلی نشسته و در سکوت سیگار می‌کشد. نمایی از هر سه در اتاق. پیرمرد به سیگار پک دیگری می‌زند.

مرد کوچک به آرامی‌ بلند شده و کیسه پولش را بر می‌دارد. در آن را باز می‌کند. به سمت پول‌های مرد بلند می‌روند که همچنان گوشه خانه کنار شومینه است. آن‌ها را به آرامی‌ برداشته و داخل پلاستیک پول‌های خودش می‌گذارد. مرد بلند و پیرمرد هر دو در سکوت به او نگاه می‌کنند.

مرد بلند: چی کار می‌کنی؟ (برخاسته و مقابل مرد کوچک می‌ایستد)

مرد کوچک چاقویش را به سرعت از کنار پیراهنش بیرون می‌کشد و مقابل شکم مرد بلند نگه می‌دارد.

مرد کوچک: شرط بستی… (سکوت) اگه مردش نیستی که حرفی جدا… نکنه بد مستی؟

سکوت. مرد بلند به چشم‌های مرد کوچک نگاه کرده سپس به آرامی ‌سرش را به سمت پیرمرد می‌چرخاند. مرد کوچک در پلاستیک پول‌هایش را گره می‌زند. پالتو بزرگ سبز رنگش را می‌پوشد و زیپ آن‌را تا انتها بالا می‌کشد. تمام حرکاتش را به آرامی‌ و در سکوت انجام می‌دهد. آسمان سیاهی‌اش را از دست داده است و داخل خانه کمی‌ تاریک‌تر از بیرون است. مرد بلند که کمی‌ ترسیده، پوزخند می‌زند.

مرد کوچک در را باز می‌کند و با پلاستیک پولش مقابل در می‌ایستد. نگاهی بین هر سه رد و بدل می‌شود.

مرد بلند: یه بار دیگه شرط ببندیم؟

مرد کوچک: سر چی؟

مرد بلند: یه ساعته دیگه، یه ساعته دیگه بمونه زیر خاک…

مرد کوچک: سر چی؟

مرد بلند: سر ماشینم، اگر هم من بردم، همه پول

سکوت، مرد کوچک به او نگاه می‌کند

مرد کوچک: نه…

مرد بلند: سهم خودم. اگه تو بردی ماشین، اگه من بردم سهم خودم

سکوت

مرد کوچک: نه…

سکوت

پیرمرد: با من شرط ببند

مرد کوچک به او نگاه می‌کنند

پیرمرد: دو ساعت می‌رم اونجا، اگه زنده موندم، ماشین و پول‌ها مال من. اگه شما بردین (انگشتش را داخل دهنش می‌کند. و با کشیدن لبش به یک طرف دندان‌های طلایش را نشان می‌دهد.) پنج تا دندون طلا، قیمتش دو برابر اون پولاست… بشکنید و ببریدش. هر کودوم یه تومن پولشه…

مرد کوچک به او نگاه می‌کند

سکوت.

مردها به هم نگاه می‌کنند.

مرد کوچک: کی اونا رو می‌خره؟

پیرمرد: هر طلا فروشی که ببرید…

سکوت و نگاه مردها

پیرمرد: روکش نیست، خالصه…

سکوت

صبح (اما هنوز هوا کاملا روشن نشده) / خارجی / مقابل خانه

مرد کوچک ایستاده و مرد بزرگ با ماشین بر روی قبر، همچون دیشب عقب و جلو می‌شود. تا خاک را صاف کند. معلوم است که پیرمرد را خاک کرده‌اند. مرد بلند ماشین را کمی ‌جلوتر پارک می‌کند و پیاده می‌شود. هر دو مقابل درخت، رو به قبر ایستاده‌اند.

سکوت

صبح / خارجی / مقابل خانه پیر مرد

هوا کمی‌ روشن‌تر شده است. نم نم باران دوباره شروع شده. مرتعی بزرگ و درخت‌هایی در دور دست اکنون بهتر دیده می‌شوند هرچند، مه اطراف خانه را فرا گرفته است.

 مرد کوچک گِل‌ها و کاه‌های چسبیده به کف کفشش را با لبه یک کنده درخت تمیز می‌کند.

مرد بلند در سکوت به او نگاه می‌کند

مرد بلند: سهم من رو بده…

سکوت

مرد کوچک به او نگاه می‌کند. در پلاستیکش را باز می‌کند. دو بسته از پول‌ها را مقابل او پرت می‌کند.

مرد بلند انگار همچنان منتظر است. اما مرد کوچک در پلاستیک پول را دوباره گره می‌زند. مرد بلند دو بسته پول را برمی‌دارد. و داخل جیب کاپشن بزرگ و پف کرده‌اش می‌چپاند.

مرد بلند: بیا بریم

مرد کوچک: شرط بستیم

مرد بلند: می‌بره، اینکارست… قماربازه… (سکوت) من که ماشینم رو نمی‌دم…

سکوت

مرد بلند: بیا بریم…

مرد کوچک به مرد بلند و قبر نگاهی می‌کند.

مرد کوچک: تو برو

مرد بلند پس از مکثی کوتاه می‌رود پشت فرمان می‌نشیند. پس از چند استارت ماشین روشن می‌شود. در میان گل و لای به سختی حرکت می‌کند، مرد کوچک به او نگاه می‌کند، ماشین در همان مسیر باریک در میان نم نم باران و مه، دور و محو می‌شود. نمایی بسته از صورت مرد که به امتداد چراغ‌های قرمز عقب ماشین نگاه می‌کند.

صبح / ادامه / داخلی / دستشویی

دیوار آنجا چوبی است با یک در فلزی، دستشویی در همان محوطه مقابل خانه قرار دارد. در تا نیمه باز است. صدای باران بر سقف آن شنیده می‌شود.

مرد کوچک، ایستاده می‌شاشد.

 بیرون می‌آید. می‌ایستد و به قبر نگاه می‌کند.

صبح / ادامه / خانه پیرمرد

مرد کوچک پله‌ها را به آرامی‌ به سمت اتاق بالا می‌رود. وارد همان اتاق پر از شیشه می‌شود. لحظه‌ای می‌ایستد و فکر می‌کند. به سمت کمد آهنی می‌رود. در کمد را باز می‌کند و همان جعبه‌ای را که قبل‌تر داخل کمد دیده بود را بر می‌دارد به آرامی‌ در آن را باز می‌کند. کمی‌ بیشتر به خرت و پرت‌های داخل جعبه نگاه می‌کند، و با انگشت کمی‌ آن‌ها را زیر و رو می‌کند. دندان‌های طلا را در میان آن‌ها می‌یابد. آن‌ها را برداشته و کف دستش می‌ریزد. نمایی از صورت او می‌بینیم که دارد به آن‌ها نگاه می‌کند. ناگهان دستی گِل آلود از پشت سر با سرعت مقابل دهن مرد می‌آید. او را محکم گرفته و عقب می‌کشد.

کات به سیاهی/ تیتراژ/ قمارباز

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=7452