نوشته: فرشته پرنیان، سهند کبیری، آرین مظفری
روز / داخلی / دفتر مدرسه
خانم انصاری بر روی صندلی نشسته است و به روبهرو نگاه میکند.
صدایی خارج از قاب: دوروزه حکمت از وزارت خونه اومده. تبریک (خانم انصاری لبخند میزند) قبل از جلسه خواستم با خودت در میون بذارم. توی جلسه ابلاغ میکنم
خانم انصاری سعی میکند خوشحالیاش را پنهان کند.
داخلی / روز / راهرو مدرسه
خانم انصاری در راهرو راه میرود. خوشحال است و به فکر فرو رفته. کسی به او تنه میزند.
صدا: چطوری خانم مدیر؟
خانم انصاری برمیگردد.
خانم انصاری: ایبابا (بلند میخندد)
روز / داخلی / کلاس درس
معلم (خانم انصاری) بر روی صندلی نشسته است و با مداد آرام بر روی میز میکوبد. صدای پچپچ دانش آموزان میآید. صدای برخورد محکم روی میزمی آید.
معلم: ساکت! به کارتون برسین.
صدای شاگرد: خانم اجازه؟
معلم: گفتم تا بعد حلّ تمرینا سؤالی رو جواب نمیدم.
صدای دانشآموز: آخه دم در کارتون دارن.
معلم به سمت در برمیگردد. سر دختر جوانی (رؤیا) را از شیشه کلاس میبیند. آشفته از جای خود بلند میشود.
روز / داخلی / راهرو
رؤیا (دختری حدوداً بیست و سه ساله) پشت در کلاس ایستاده است. معلم (مادر رؤیا) از کلاس خارج میشود.
مادر: اینجا چیکار میکنی؟ (نگاهی به سر و وضع رؤیا میاندازد)
رؤیا: سلام
مادر: سلام. چی شده؟
رؤیا: میخوام باهات حرف بزنم.
مادر: حالا که کلاس دارم. (برمیگردد که داخل کلاس برود.)
رؤیا: یه دقیقه بیا … (رؤیا دست مادر را میگیرد.)
مادر: نمیتونی صبر کنی شب بیام خونه؟ (برمیگردد به سمت کلاس)
رؤیا: نمیشه. دیگه نمیخوام بیام خونه.
مادر (سر برمیگرداند): چی؟
رؤیا: دیگه نمیآم خونه.
کسی (یکی از معلمان) از کنار آنها رد میشود. نگاهی به رؤیا میاندازد.
معلم: مبارکه! (لبخند میزند)
مادر: حالا که خبری نیست (لبخند میزند)
مادر منتظر میماند تا آن شخص دور شود. دست رؤیا را میگیرد و راه میافتد.
روز / داخلی / راهرو
مادر دست رؤیا را گرفته و در راهرو راه میرود. از بالای شیشه به کلاسها نگاه میکند. در کلاس خالی را باز میکند.
مادر: برو تو (رو به رؤیا)
رؤیا داخل کلاس میرود. مادر خارج میشود
روز / داخلی / کلاس خالی
رؤیا روی یکی از نیمکتها نشسته و منتظر مادر است. کمی عصبی به نظر میآید. مادر وارد کلاس میشود. بیآنکه در را ببندد کنار چارچوب در دستبهسینه به دیوار تکیه میزند.
مادر: خب؟
رؤیا (که به مادر نگاه نمیکند): دارم میرم.
مادر: کجا؟
رؤیا: با مهسا خونه گرفتم.
مادر: چی گرفتی؟
رؤیا: خونه.
مادر: خونه گرفتی؟ مگه خودت خونه نداری؟
رؤیا سکوت میکند.
مادر: بساط جدیدته؟
رؤیا همچنان سکوت کرده است. به مادر نگاه نمیکند. مادر به رؤیا نگاه میکند.
مادر: پاشو این مسخره بازیارو تموم کن. خونه گرفتم… (به سمت در کلاس میرود.)
رؤیا (سرش را بالا میگیرد): من وسایلمو بردم. اتاقم الآن خالیه
مادر برمیگردد و محکم در را میبندد. به رؤیا نزدیک میشود.
مادر: همین الآن میری وسایلتو برمیگردونی تا محسن نفهمیده…
رؤیا: من به اون چی کار دارم؟
مادر: پس من چی؟ به آبروی من فکر نمیکنی؟
رؤیا: من برنمیگردم.
مادر سکوت میکند. آرام به رؤیا نزدیک میشود.
مادر: تو اصلاً میفهمی چی داری میگی؟ کرایه خونه رو از کجا میاری؟ (جلوتر میآید)
رؤیا: از حقوقم میدم.
مادر: حقوقت؟ فکر میکنی با اون چندرغاز میتونی زندگی بچرخونی؟
رؤیا: واسه خودم کافیه!
مادر: مگه من نگفته بودم اجازه نمیدم؟!
رؤیا: من نیومدم اینجا اجازه بگیرم.
مادر سکوت میکند.
رؤیا: یککم از پولای بابا رو میخوام.
مادر: اون پولا برای وقتای ضروریه.
رؤیا: من الآن احتیاج دارم.
مادر: تو چه میفهمی به چی احتیاج داری؟ هر چی هیچی نمیگم بیشتر شلنگ تخته میاندازه. حالا هم میخواد خونه بگیره …مگه ما چیکارت میکنیم؟
رؤیا سکوت کرده است.
مادر: کار ما غیر از رسیدگیه مگه؟
رؤیا: بحث این چیزا نیست.
مادر: پس چیه؟ جای این کارا بشین مثل بچه آدم درستو بخون…
توپ محکم به پنجره کلاس کوبیده میشود و رؤیا که ترسیده کمی کنار میرود. مادر به سمت پنجره میرود و آن را باز میکند.
صدای شاگردی از حیاط: خانم ببخشید نمیدونستیم شما تو کلاس مایید. (مادر عقب میرود و نفسی میکشد)
پنجره را باز میکند.
مادر: اصلاً تا حالا چند تا واحد پاس کردی؟
رؤیا: تو به این کارا چی کار داری؟ من مثل آدم اومدم میگم دو میلیون از ارث بابا رو بهم بده.
مادر: ارث بابا ارث بابا نکن، آگه من راضی نباشم یه قرونم بهت نمیدم. تو اتاقتو نمیتونی تمیز نگه داری، حالا میخوای خونه زندگی جدا راه بیاندازی؟ اصلاً این مهسا که میگی کی هست؟
رؤیا (عصبی): تو مهسا رو ندیدی؟!
مادر: دیدم. ولی نمیشناسمش که، مادرش کیه، پدرش کیه…
رؤیا: تو به مردم چیکار داری؟ من ۲۳ سالمه مامان
مادر: اصلاً ۱۰۰ سالت! (جلوتر میرود) هنوز اختیارت دست منه…
رؤیا: مامان…
مادر: اینقدر شعور نداری که بفهمی با این سر و وضع نیای محل کار من…
رؤیا: مگه سر و وضع من چشه؟! (داد میکشد)
مادر: صداتو نبر بالا (با نگرانی به اطراف نگاه میکند)
رؤیا سکوت میکند. کیفش را برمیدارد و به سمت در میرود. مادر جلوی او را میگیرد.
مادر: بشین.
رؤیا آرام به سمت نیمکتی میرود و روی آن مینشیند. مادر از کلاس خارج میشود. دم در کلاس خودش میرود و بچههای کلاسش را با تشری ساکت میکند. مادر برمیگردد در را پشت سرش میبندد. به رؤیا نگاه میکند.
رؤیا: برو سر کلاست (از جایش بلند میشود)
مادر: مگه نیومده بودی حرف بزنی
رؤیا: با تو نمیشه حرف زد
مادر: بشین!
رؤیا بر روی نیمکت مینشیند.
مادر: من گفتم صداتو نبر بالا مردم نشنوند…
رؤیا: بشنوند… تا کی میخوای از مردم بترسی.
مادر سکوت میکند. به سمت رؤیا میرود کنار او بر روی نیمکت مینشیند.
مادر: چرا یهو همچین تصمیمی گرفتی؟
رؤیا: چرا فکر میکنی یهو تصمیم گرفتم؟
مادر: چرا میخوای بری؟
رؤیا: من میخوام مستقل باشم.
مادر: خب باش. درستو تموم کن. کار حسابی گیر بیار. یه موقعیت اجتماعی خوب. مستقل میشی… منو ببین، اقلاً دستم تو جیب خودمه.
رؤیا: همین؟
مادر سکوت میکند. صدای در میآید. دانشآموزی وارد کلاس میشود.
دانشآموز: خانم تمرینا تموم شد.
مادر: بگو تمرینای صفحه بعد رو هم حل کنند. (رؤیا به از جای خود بلند میشود و به سمت پنجره میرود)
دانشآموز: خانم اجازه دخترتونه؟
مادر: برو!
دانشآموز: خانم بهتون نمیخوره دخترتون این شکلی باشه (رؤیا پنجره را میبندد)
صدای خنده از بیرون میآید.
مادر: گفتم برو (از جای خود بلند میشود) درو هم ببند!
دانشآموز میرود.
مادر: تو هنوز بچهای. من یه چیزی میدونم که…
رؤیا: تو همسن من بودی پیش مامان بابات زندگی میکردی (به سمت تخته میرود)
مادر: نه! ولی خونه خودم بودم.
رؤیا: خونه شوهرت بودی! (برمیگردد و به مادر نگاه میکند)
مادر: تو الآن سرت باد داره. فکر میکنی چه خبره. تهش همینه…
رؤیا: تهش این نیست.
مادر: ببین رؤیا جان. دختر من، عزیز من. سرتو بیار بالا. واقعیتارو ببین! خونه مجردی، دو تا دختر تنها، کرایه خونه… در و همسایه…
رؤیا سکوت میکند.
مادر: تو این جامعه باید خیلی چیزا رو رعایت کنی، مثل همه…
رؤیا: مثل تو! (برمیگردد رو به مادر)
مادر سکوت میکند.
رؤیا: نه بگو دیگه مثل تو!
ناگهان در باز میشود دو دختر وارد کلاس میشوند.
دخترها (جا خورده): ببخشید…
دخترها خندهای میکنند و نگاهی بهم میاندازند و به سمت یکی از نیمکتها میروند. مادر بر روی نیمکت مینشیند. به آنها نگاه نمیکند. رؤیا پشت میز معلم مینشیند طوری که روبه روی مادر باشد. دخترها سریع از کلاس خارج میشود و در را میبندند. در تمام این مدت مادر به آنها نگاه نمیکند.
رؤیا: از تو کیفشون موبایل برداشتن. نمیخوای اطلاع بدی؟
مادر: تو راجع به من چی فکر میکنی؟
رؤیا: هیچی (آرام)
رؤیا: آگه پول هم ندی دیگه نمیمونم.
مادر: با کی داری لج میکنی؟
رؤیا سکوت میکند.
مادر: تو چته؟ چرا مثل بقیه نیستی؟
رؤیا: نمیخوام باشم!
مادر: اگر مادرت راضی نباشه…
رؤیا: من زندگی خودمو دارم.
مادر سکوت میکند. رؤیا به مادر خیره شده است.
مادر: حق من نیست رؤیا… حق من…
رؤیا: حقت نیست که شوهرت تو دعواها بهت بگه از خونهاش بیرونت میکنه.
مادر از حرف رؤیا بهتزده میشود. سکوت میکند.
رؤیا: من با بقیه آدمها فرق دارم. دیوار من به دیوار اتاقت چسبیده.
مادر سکوت میکند. صدای زنگ تفریح میآید. رؤیا از جایش بلند میشود.
مادر: چرا اومدی اینجا این حرفا رو بهم بزنی.
رؤیا: من نیومده بودم اینا رو بهت بگم.
بچهها وارد کلاس میشوند. مادر از جای خود بلند میشود. سعی میکند جلوی بچهها خوددار باشد. به سمت رؤیا میرود.
مادر: پولو میریزم به حسابت. (آرام)
رؤیا بر روی صندلی مینشیند. مادر از کلاس خارج میشود.
مادر: می دونم.
مستخدم شروع به جارو زدن میکند و مادر همچنان روی نیمکت نشسته است و فکر میکند.
مستخدم: خانم مدیر همه رو تو اتاقشون جمع کردن، شما نمیرین؟ (در حال جارو زدن)
مادر که همچنان روی نیمکت نشسته است. به پنجرهٔ باز کلاس نگاه میکند که چند نرده آن را پوشانده است. بیرون آفتابی است و صدای بازی و سروصدای دختران از حیاط مدرسه به گوش میرسد.
فیدان در شبکههای اجتماعی