نوشته: سهند کبیری و محمد نجاریان داریان
روز ــ خارجی ــ ایستگاه عوارضی اتوبان
هواپیمایی در آسمان حرکت میکند. خیلی دور و کوچک، رد سفیدی در آسمان پخش میشود. پسر میان بیابان کنار ساختمانهای عوارضی رو به آسمان ایستاده. گوشی هدفونش را داخل گوشش میگذارد. میان ردیفی از کیوسکهای عوارضی و بیابانی خشک و بیآب و علف با ساختمانهایی زشت ایستاده، دم صبح است.
صدای معلم
mornings, good morning
کپشن: صبح…. صبح بخیر
روز ــ داخلی ــ رختکن
پسر در حال عوض کردن لباسش است. پیراهن خود را در آورده و روپوش یونیفرم را تنش میکند. دکمهها را یکی یکی میبندد.
صدای معلم زبان:
I wake up in the morning
You wake up in the morning
He wakes up in the morning
کپشن:
من صبح بیدار میشوم.
تو صبح بیدار میشوی.
روز ــ داخلی ــ غذاخوری:
پسر پشت میز درازی کنار عدهای از همکارانش با همان لباسهای یک شکل نشسته و مشغول خوردن عدسی در ظرفهای فلزی است، بیتوجه به اطرافش و آرام.
صدای معلم زبان:
I go to work in the morning
You go to work in the morning
He goes to work in the morning
She goes to work in the morning
کپشن:
من صبح به سر کار میروم.
تو صبح به سر کار میروی
روز ــ خارجی ــ کیوسک عوارضی
پسر در کیوسک نشسته و مشغول کار است. پول میگیرد. فیش را همراه بقیه پول پس میدهد. قفس کوچکی با دو فنچ گوشه قرار دارد. این عمل مدام تکرار میشود. پسر دست از کار میکشد و به بیابان روبهرویش خیره میشود. دیگر روز شده.
صدای معلم زبان:
I love morning
You love morning
He loves morning
She loves morning
Hello, good morning
What a beautiful morning
کپشن:
من عاشق صبح هستم
تو عاشق صبح هستی
او عاشق صبح است
سلام، صبح بخیر
چه صبح زیبایی
عنوان فیلم ظاهر میشود:
عوارض خروج
روز ــ خارجی ــ عوارضی، جایی نزدیک دستشویی
تعداد زیادی خرده کاغذ که در واقع فیشهای عوارضی هستند روی زمین همه جا پخش شدهاند و با نسیمی هراز چندگاهی تکان میخورند. پسر با فلاسکی در دست از کیوسکش خارج میشود و نزدیک میشود. پسر فلاسک را گوشهای گذاشته داخل دستشویی میشود. گل احمد دم دستشویی میرود و با جاروی دستهداری کاغذها را از از روی زمین بر میدارد و داخل کیسهای که به کمرش بسته میریزد. گل احمد مدتی کاغذ جمع میکند. پسر خارج شده و سمت کیوسک میرود.
گل احمد فلاسک را از روی زمین بر میدارد.
گل احمد: پرش کنم؟
پسر همانطور که به راهش ادامه میدهد: آره
گل احمد:… نباید محل کارتو ترک کنی.
پسر: نگاه کردم کسی از دور نمیاومد.
گل احمد: اما چند تا ماشین رد شد.
پسر جواب نمیدهد و سمت کیوسک میرود. گل احمد همچنان پسر را نگاه میکند.
روز ــ خارجی ــ کیوسک
پسر و گل احمد داخل کیوسک کنار هم نشستهاند و بیرون را نگاه میکنند. لیوان چای روبهرویشان است، جاده شلوغ نیست و پسر خیلی درگیر پروسه دادن فیش نیست.
سکوت برقرار است.
گل احمد: تاریکی به خاطر عدم وجود نوره، برای ایجاد احساس رضایت باید روشنیا رو ببینی،
پسر: عوض اون مجلهها یکم اخبار بخون. جنوب سیل اومده ۵۰۰ نفر کشته شدن.
گل احمد: همه جا پیش میاد.
پسر: نه همه جا پیش نمیاد فقط اینجا پیش میاد.
سکوت میشود.
پسر: مثلا تو خارج پیش نمیاد.
گل احمد: اونجام حتما پیش میاد.
پسر: اونجا هیچ اتفاقی همینجوری نمیافته.
گل احمد: سیل و زلزله همینجوری میاد…
سکوت برقرار میشود.
گل احمد: اینجا بودن و آنجا را خواستن دلیل رنج است.
پسر نگاه عاقل اندرسفیهیی به گل احمد میاندازد.
سکوت میشود. کمی از چایشان میخورند.
پسر: وانت واسه کاغذا گیر آوردی؟
گل احمد: باید وانت مخصوص بازیافت باشه.
سکوت میشود.
گل احمد: به دو سه جای دیگه هم زنگ زدم میگن دوره…
پسر: الکی خودتو علاف کردی.
گل احمد سکوت میکند.
پسر: حالا چند تا کاغذ بازیافت نشن ــ گل احمد جواب نمیدهد… ــ ببرشون همین پشت بسوزون… ــ گل احمد جواب نمیدهد… ــ من دلم برات میسوزه که اینارو بهت میگم.
سکوت ادامه پیدا میکند. گل احمد بلند میشود، از کانکس خارج شده و در را پشت سرش میبندد.
پسر: درو بستی که!
گل احمد ــ در را از بیرون باز میکند ــ: زودتر درستش کن،
دم غروب ـ خارجی ـ عوارضی جاده
پسر لباس فرمش را عوض کرده و ساک به دست همراه گل احمد به سمت جاده میرود.
گل احمد: امروز سرحال نیستی.
پسر سکوت میکند.
گل احمد: درست نیست جواب نمیدی.
پسر: آره.
گل احمد: بهتره اینطوری هم جواب ندی.
پسر: راست میگی.
گل احمد: مرسی.
سکوت میشود.
گل احمد: زبان که میخونی؟
پسر: آره.
گل احمد: آفرین اگه بخوای بری باید بلد باشی.
پسر:…
گل احمد: باید هر روز تمرین کنی. زبان زود فراموش میشه.
پسر:…
گل احمد: ولی خب سخته.
پسر: آره
گل احمد: امروز اصلا حوصله نداری.
پسر:…
گل احمد: برای بهتر زندگی کردن باید یاد بگیری قشنگ صحبت کنی.
پسر: ….
سکوت میافتد مدتی راه میروند. گل احمد مسیرش را کج میکند و پسر مستقیم به راهش ادامه میدهد. لب جاده میرسد و هدفونش را در گوشش میگذارد. آن طرف جاده دختری قدبلند. با چادری سیاه و صورتی سرد ایستاده. دختر کولی است. اسپندی دود میکند و به پسر خیره نگاه میکند. پسر هم همانطور که اینطرف جاده ایستاده به دختر کولی خیره است.
صدای معلم زبان:
Boy
Girl
I’m a boy
You’re a girl
کپشن:
پسر
دختر
من یک پسر هستم
تو یک دختر هستی
روز ــ خارجی ــ عوارضی جاده
گل احمد در حال گره زدن کیسه بزرگی پر از کاغذ رسید عوارضی است. پشت سرش تل بزرگی از کیسههای پر از کاغذ است. دختر کولی کمی دورتر در حال تماشای گل احمد است.
پسر مشغول کار است. پسر هدفون در گوش دارد. دختر دم کیوسک میایستد. پسر متوجه حضور دختر میشود و هدفونش را در میآورد و به دختر نگاه میکند. مکثی میافتد.
دختر: چی گوش میدی؟
پسر: آموزش زبان
دختر: گوش دادنیه مگه؟
پسر: چی؟
دختر: آموزش زبان.
پسر: گوش دادنیشم هست.
مکث میافتد و برای مدتی به هم نگاه میکنند.
دختر ــ به گل احمد اشاره میکند ــ: اون چی کار میکنه؟
پسر: کی چی کار میکنه؟
دختر: با کیسهها، چیکار میکنه؟
پسر: میخواد بده ببرن بازیافت کنن.
دختر: بازیافت کنن؟
مکث میافتد. پسر هدفونش را دوباره گوشش میگذارد.
دختر: چایی داری؟
پسر متوجه نشده.
دختر: هی!
پسر هدفون را در میآورد.
دختر: چایی داری؟!
پسر: آره.
دختر میخواهد وارد کیوسک شود.
پسر: نمیشه!
دختر مکثی میکند لحظهای همدیگر را نگاه میکنند.
پسر: پس بشین رو زمین. درم نبند، خرابه. از تو باز نمیشه.
کات به داخل کیوسک:
دختر روی زمین نشسته و به دیوار پر از پوستر تکیه داده. پسر پشت میز کارش مشغول است.
دختر: برای چی زبان میخونی؟
پسر: میخوام برم.
دختر: کجا؟
پسر: خارج…
دختر: چه خبره مگه؟
پسر: چی؟
دختر: خارج چه خبره؟
پسر: یعنی چی؟
دختر: یعنی چرا میخوای بری خارج؟
پسر: … خب… همه چی راحتتره.
دختر: چی مثلا؟
پسر: منظورت چیه؟
دختر: منظورم اینه که… چمیدونم مثلا غذا مفتیه؟ لباس ارزونه؟ خونه مجانیه؟ دوست و رفیق بیشتر داری؟ چی؟ چه خبره که همه چی راحتتره؟
پسر: آره یه جورایی…
دختر: خب چرا نمیری؟
پسر: اتوبوس که نیست… نمیشه همینجوری سوار هواپیما شد.
دختر: بالاخره یه جوری میشه.
پسر: اره ولی سخته. واسه همین دارم زبان میخونم. سخته…
دختر سکوت میکند. پسر کمی مشغول ماشینهای بیرون میشود و پول میگیرد و فیش میدهد.
دختر در تمام این مدت در حال بازی با فنچهایی بوده که قفسشان را روی دامنش گذاشته.
دختر: وقت تخم گذاشتنشونه.
پسر: نمیتونن تخم بزارن.
دختر: میتونن.
پسر: نمیتونن. اینا نرن.
دختر: چرا. میذارن.
پسر جوابی نمیدهد.
دختر: باور نمیکنی؟
پسر نگاه عاقل اندر سفیهیی به دختر میاندازد.
دختر: اگه تخم گذاشتن تخما مال من. تخم فنچ نر هم به دردم میخوره.
پسر سکوت کرده به کارش ادامه میدهد. به دختر اهمیتی نمیدهد.
دختر:… باشه؟
دختر نگاهش میکند. پسر همچنان مشغول کارش است و اهمیتی نمیدهد. ناگهان دختر قفس را از روی دامنش زمین گذاشته.
دختر: این کاغذا رو واسه چی میدی؟
پسر: باید بدم که رد شن.
مکثی میشود.
دختر: خسته نمیشی؟
پسر: یعنی چی؟
دختر: هی یه کاریو انجام میدی؟
پسر: یعنی چی؟
دختر: یعنی هی پول میگیری، بعد بقیه پولو با یه تیکه کاغذ پس میدی؟
پسر سکوت میکند.
دختر: خسته نمیشین؟
پسر: ها؟
دختر: هی یه سری پول میدن. بعد تو هی بقیه پولشونو با یه تیکه کاغذ بهشون پس میدی، بعد اونا هی کاغذارو میریزن زمین، بعد اون هی کاغذارو جمع میکنه میده بازیافت. بعد اونا هی کاغذ جدید میارن، بعد تو دوباره هی کاغذای جدیدو میدی به ماشینا، بعد اونا دوباره هی کاغذارو میریزن زمین، بعد اون دوباره هی کاغذارو جمع میکنه…. خسته نمیشین؟ یه سری کارو هی انجام میدین؟
مکثی میافتد.
گل احمد به در کیوسک میزند.
گل احمد: چای نمیخوای؟
پسر: چرا چرا…
پسر سریع فلاسک را برداشته از کیوسک بیرون میرود و در را پشت سرش میبندد.
کات به:
پسر سمت کیوسک بر میگردد. در کیوسک باز است پسر که تعجب کرده اطراف را نگاه میکند. دختر دورتر دارد لای ماشینها میپلکد.
پسر وارد کیوسک میشود در را پشت سرش میبندد و سعی میکند در را باز کند. در باز نمیشود. پسر مکثی میکند. و مشغول کار میشود.
صدای آموزش زبان:
Man: hey, what is your plan for tonight?
Woman: mm…I’m going out to have dinner with my friends
Man: good, have fun
Woman: thanks, do you want to join us?
Man: yeah sure
Woman: cool
کپشن:
مرد: سلامو برنامهت برای امشب چیه؟
زن: با چندتا از دوستام میریم بیرون که شام بخوریم.
مرد: خوبه، خوش بگذره.
زن: میخوای به ما بپیوندی؟
مرد: آره حتما
زن: چقدر خوب.
پسر به دختر انطرف جاده نگاه میکند. دختر هم به او نگاه کرده و به پسر لبخند میزند.
دم غروب ــ خارجی ــ عوارضی جاده
پسر لباس فرمش را عوض کرده و با همان ساک همیشگیاش به سمت جاده میرود. در میانه راه دختر کنارش میآید. و اسپندان روشن در دست دارد. اسپندان دود میکند.
پسر سکوت میکند.
دختر: فردا صبح وانت میاد کیسههارو ببره.
پسر: واقعا؟
دختر: به بابا بزرگم گفتم، وانت بازیافت سراغ داشت.
پسر: یعنی به گل احمد بگم؟
دختر: نه خودشون زنگ میزنن.
پسر: بابا بزرگت وانت بازیافت سراغ داشت؟
دختر: بابا بزرگ من خیلی کارا میتونه بکنه.
پسر سکوت میکند.
دختر: مثلا میتونه یه کاری بگه من واست بکنم که راحت سوار هواپیما شی.
پسر سکوت میکند
دختر: واقعا میگم.
پسر سکوت میکند.
دختر: خوشم میاد ازت، خیلی حرف نمیزنی.
پسر همچنان سکوت کرده.
دختر: فردا میبینمت.
دختر مسیرش را کج میکند. پسر همچنان سمت جاده میرود و به جاده میرسد.
روز ــ خارجی ــ جاده عوارضی
وانتی گوشه جاده پارک کرده و دو کارگر مشغول بار کردن کیسه کاغذ هستند. گل احمد کمی دورتر به آنها نگاه میکند، برمیگردد و به پسر خیره میشود. پسر هم داخل کیوسک است و به قفس فنچها نگاه میکند.
کات به ادامه داخل کیوسک:
پسر مدتی به قفس گوشه اتاقش خیره شده و آشکارا متعجب است. سه تا تخم کوچک گوشه قفس است. فنچها دورشان میپلکند. یکی از تخمها را برداشته و از نزدیک برانداز میکند. بر میگردد و به دختر آن طرف جاده خیره میشود. دختر در حال کار روزانهاش میان ماشینها میپلکد. پسر هدفونش را داخل گوشش گذاشته مشغول کار میشود.
صدای آموزش زبان:
Birds fly. they immigrate, they can fly all over a small country in one hour. their wings are strong. they can fly even in the storm. They are small but courage
کپشن:
پرندگان پرواز میکنند. آنها مهاجرت میکنند. آنها میتوانند یک کشور کوچک را در یک ساعت پرواز کنند. بالهای آنها قوی است. آنها حتی میتوانند در توفان هم پرواز کنند. آنها کوچک اما شجاع هستند.
پسر در این میان مدام عصبی و عصبیتر میشود ناگهان هدفونش را از گوش در آورده و نفس عمیقی میکشد. حواسش پرت است و با صدای دختر که با چیز فلزیای به شیشه کیوسکش میزند به خودش میآید. پسر شیشه را کنار میدهد.
دختر: تخمارو بهم بده.
پسر مکث میکند.
دختر: میشه تو یه چیزی بهم بدی که نشکنن؟
پسر کمی زیر میزش را میگردد.
گل احمد دم شیشه دیگری از کیوسک میآید.
گل احمد: چیکار میکنی؟!!
پسر: فنچا تخم گذاشتن.
گل احمد: تخم گذاشتن؟ اونا که نرن.
پسر: شاید اشتباه فکر میکردیم که نرن.
گل احمد: اشتباه نمیکردیم. اونایی که نکشون قرمزه نرن.
پسر: از کجا میدونی قرمزه. شاید نارنجیه ما شبیه قرمز میبینیم.
دختر: نه اینا نرن.
پسر: نر که تخم نمیذاره. نر نیستن. شبیه نرن.
گل احمد: شبیه نر نمیشه که،. پرندهها یا نرن یا ماده.
دختر: اینا نرن اما تخم میذارن. تخمشونم خیلی به درد میخوره.
گل احمد: نمیشه، اونایی که نوکشون قرمزه نرن. نرا هم که نمیتونن تخم بذارن. اگه اینا تخم گذاشتن مادهن، مادهها هم نوکشون این رنگی نیست. پس اگه اینا نوکشون قرمزه نرن و نمیشه هم نر بود و هم تخم گذاشت چون غیر منطقیه. غیر طبیعیه…
پسر: خیلی خب!… میشه یه چیزی بدی بپیچمشون حالا؟
گل احمد: چرا؟
دختر: میخواد بدتشون به من.
گل احمد:… حیفه! اینا جوجه میشن.
پسر: قول دادم… دفه بعدیارو نگه میداریم!
گل احمد: معلوم نیست بازم تخم بذارن که. اینا نرن.
پسر: نر نیستن شبیه نرن. نر که نمیتونه تخم بذاره.
دختر: بعضی نرا تخم میذارن. ــ رو به پسر ــ نمیخواد! بدشون به خودم یه جوری نگهشون میدارم.
گل احمد: آدم نباید تخم پرنده هارو بذل وبخشش کنه. اونا مال تو نیستن…
دختر: اونا مال توان میتونی هر تصمیمی میخوای بگیری.
گل احمد: درسته که نرن اما درست نیست تخمشونو ازشون جدا کنی.
پسر به جایی در روبهرویش نگاهش میکند.
دختر: مگه تو نمیگی نرن. اگه نر باشن اصن نمیخوانشون. جوجه مراقبت میخواد.
گل احمد: اینا اگه بلدن تخم بذارن، بلدن مراقبت هم بکنن….
دختر: اون تخما مال منه.
گل احمد: اون تخما مال اوناییه که گذاشتنشون، حتی اگه نر باشن.
دختر ــ رو به پسر: او تخما مال توه چون ازشون مراقبت میکنی، تو قول تخمارو به من دادی، پس تخما مال منن…
صدای پرواز هواپیمایی میآید و پسر که ساکت است و به حرفهای آنها توجهی ندارد از درون کیوسک سر میکشد تا مسیر پرواز هواپیما را دنبال کند.
روز ــ خارجی ــ مسیر منتهی به جاده
پسر لباس فرمش را عوض کرده و با ساک روی کولش سمت جاده میرود. بعد از مدتی گل احمد کنارش میآید
گل احمد: خوب کردی تخما رو ندادی.
پسر سکوت میکند.
گل احمد: امروزم سرحال نیستی.
گل احمد مکثی میکند.
گل احمد: حقوقت زیاد شد؟
پسر: نه
گل احمد: نمیخوای اعتراض کنی؟
پسر: نه
گل احمد: نباید در طول روز اینقدر بگی نه.
پسر: چی بگم؟
گل احمد: یه چیزی غیر از نه.
پسر:…
گل احمد: با این همه نه هیچ فرصتی سراغت نمیاد… کاش یه بار تو زندگیت بگی آره. حتی اگه مطمئنی داری اشتباه میکنی!
مکث طولانیتری برقرار میشود.
روز ــ خارجی ــ عوارضی جاده
ماشین مدل بالایی دم کیوسک ایستاده پسر فیش میدهد و پول میدهد. ماشین حرکت میکند و پسر کارش را رها میکند. روی برمیگرداند و کش و قوسی به خودش میدهد. در این میان ناگهان چشمش به کیوسک کناری افتاده و خشکش میزند. پیرمردی در کیوسک کناری دقیقا شبیه پسر در حال خستگی در کردن است. پسر آرام دستانش را پایین میآورد. پیرمرد هم دقیقا همین کار را میکند. پسر میچرخد پیرمرد هم همین کار را میکند. پسر هر حرکتی میکند پیرمرد هم همان را انجام میدهد. انگار آن دو تصویر هم در آینه باشند. پسر منقلب شده انگار که ترسیده باشد سریع از کیوسک خارج میشود.
کات به ادامه، بیرون:
دختر کنار جاده ایستاده و نزدیک شدن پسر به سمتش را نگاه میکند. پسر به دختر میرسد. مصمم به نظر میآید.
دختر در سکوت نگاهش میکند.
پسر: گفتی یه راهی میدونی من برم خارج؟
دختر در سکوت نگاهش میکند.
پسر: بابا بزرگت میدونست؟
دختر همچنان سکوت کرده و بیهیچ حسی به او خیره است.
پسر: لالی؟
دختر: میخوای بری؟
پسر: آره.
دختر سکوت کرده همچنان پسر را نگاه میکند.
پسر: خب؟
دختر: میتونه یه دعا برات بنویسه بدون اینکه ببیننت سوار هواپیما شی.
پسر مکث کرده. هر دو مدتی در سکوت به هم نگاه میکنند.
روز ــ داخلی ــ کیوسک
پسر پشت به میزش نشسته و به دختر خیره است.
دختر روبهرویش روی زمین پشت به پوسترها نشسته و پارچهای رنگی جلویش روی زمین پهن کرده و تعدادی خورده ریز (مقداری حنا، شیشه کوچکی پر از آب، یک کاغذ، مقداری گیاه خشک شده مثل نعناع) جلوی رویش ردیف است.
دختر: نک انگشتتو نذار پاک بشه.
پسر با دقت گوش میکند.
دختر: هر سه ساعتم یکم از این آب بخور.
پسر با دقت گوش میکند.
دختر: این کاغذم تو جیبت نگه دار.
پسر با دقت گوش میکند.
دختر: هرچیم میخوری یکم از این بخور.
پسر: همین؟
دختر: نه، اینکارارو درست انجام بده. اصلش فرداست.
پسر مکث میکند.
دختر: راستی تا آخر ماجرا هم نباید دیگه هیچ حرفی بزنی، فهمیدی؟… البته تو خیلیم حرف نمیزنی.
دختر بلند میشود و از کیوسک خارج میشود. در درگاهی کیوسک میایستد و مکثی میکند.
پسر همچنان سر جایش خشکش زده.
غروب ــ خارجی ــ مسیر منتهی به جاده
پسر لباس فرمش را عوض کرده و با ساکش روی کولش سمت جاده میرود. بعد از مدتی گل احمد کنارش میآید
گل احمد: حق با تو بود افراط تو هر کاری اشتباهه. تصمیم گرفتم بیشتر اخبارو دنبال کنم و کمترمجله بخونم.
پسر جواب نمیدهد.
گل احمد: رادیو گفت خبر کشته شدن ۵۰۰ نفر تو سیل شایعه بوده… فقط ۳۰ نفر زخمی شدن.
پسر جواب نمیدهد.
گل احمد: ولی اخبار دیدن سخته. کم پیش میاد خبر خوب بشنوی.
پسر جواب نمیدهد.
گل احمد: اما خب لازمه. آدم باید بدونه دور و برش چه اتفاقاتی میافته.
پسر جواب نمیدهد.
گل احمد: وانتیه گفت از این به بعد اول هرماه میاد.
پسر جواب نمیدهد.
گل احمد: حتی تو کوچههای بن بست هم راه آسمون بازه. فقط کافیه بال دربیاری و پرواز کنی…
پسر جواب نمیدهد.
روز ــ داخلی ــ کیوسک
بادکنکی به سقف دروازه عوارضی گیر کرده است و آرام تکان میخورد، پس از مدتی از سقف دروازه میگذرد و به آسمان میرود. پسر نشسته در کیوسکش تمام این پروسه را نگاه میکند. پسر و دختر در سکوت چای میخورند. مدتی میگذرد و دختر شیرینیهایی از گوشه چادرش در میآورد و روی میز میگذارد. لبخندی به هم میزنند و به چای خوردن ادامه میدهند. پس از مدتی دختر بلند شده گوشهای میرود. پسر مکثی کرده، بلند شده و او نیز همان سمت میرود.
کات به بیرون، ادامه:
گل احمد دم درگاهی اتاقش ایستاده و لباس خانه به تن دارد. به برگهای که پسر برایش گذاشته خیره میشود. به قفس فنچها نگاه میکند. علاوه بر دو فنچ سه تخم کوچک هم آنجاست. گل احمد مکثی کرده نگاهی به کیوسک پسر آن طرفتر میکند. داخل کیوسک را دود فراگرفته از درزهای کیوسک دود در حال بیرون زدن است.
کات به:
دختر دم در دستشویی ایستاده و منتظر است. مدتی میگذرد. پسر از دستشویی خارج میشود. لباس نویی به تن کرده و ساک بزرگی در دستانش دارد. آن دو مکثی میکنند و مدتی بهم خیره میشوند.
دختر: اون لحظهای که دیگه میخوای غیب بشی اینو قورت بده.
دختر سنگ کوچکی به پسر میدهد. دختر لبخندی میزند و بر میگردد و دور میشود. مکثی کرده
دختر: تازه میفهمم بعضی وقتا میشه یه کارایی رو هی کرد… یه آدمایی رو هی دید.
دختر دور میشود و پسر همانطور ایستاده رفتن دختر را نگاه میکند.
غروب ــ خارجی ــ مسیر منتهی با جاده
پسر تنها در حال نزدیک شدن به جاده است. لب جاده میرسد. مکثی میکند صدای گذشتن هواپیمایی میآید اما پسر به آن بیتوجه است. پسر در مسیر جاده شروع به دور شدن میکند.
شب ــ خارجی ــ فرودگاه
پسر همراه وسایلش ایستاده روبهروی ترمینال پروازهای خارجی و به تابلو بزرگ فرودگاه نگاه میکند. مردد است. مدتی با سنگ کوچک ور میرود و آن را غورت میدهد.
کات به:
پسر وارد سالن فرودگاه میشود و مصمم به سمت گیت ورود میان سالن میرود. پسر مدتی دور میشود و از گیت میگذرد. گارد فرودگاه به سمتش میآید که جلویش را بگیرد. مدتی باهم صحبت میکنند، بحت آشکارا بالا گرفته. آدمها دورشان جمع میشوند. دعوا شدت میگیرد و کار به کتک کاری میکشد.
روز ــ خارجی ــ حیاط زندان
پسر در حیاط زندان با لباس زندان کنار تعدادی زندانی ایستاده و در ردیفهای منظم در حال نرمش کردن است.
صدای معلم زبان:…
کپشن: تو خارج همه چی رو نظمه… مهم نیست چقدر پول در بیاری. همه ورزش میکنن، از همه لحظههای زندگیشون استفاده میکنن همه راضین….
روز ــ داخلی ــ غذاخوری زندان
پسر پشت میز غذاخوری کنار تعدادی زندانی نشسته و آش میخورد.
صدای معلم زبان:…
کپشن: لباس مجانیه. غذا مجانیه. همه چی هست… تقریبا هیچ وقت گرسنه نیستی، خونه راحت داری به علاوه کلی دوست و رفیق، اونجا بهترین جا برای زندگیه
روز ــ داخلی ــ سلول
پسر روی تختش دراز کشیده و به سقف چشم دوخته، هم سلولیهای در سلول در رفت و آمدند و پسر هیچ واکنشی به آنها ندارد.
صدای معلم زبان:…
کپشن: اونجا میتونی هرطوری که میخوای باشی… هیچ کس مزاحمت نیست… هیچ مانعی وجود نداره… یه جورایی فقط اونجاست که میشه موفق شد.
پسر همانطور که به سقف زل زده چشمانش را میبندد و همانطور دراز کشیده آرام از روی تخت بلند میشود و به پرواز در میآید.
فیدان در شبکههای اجتماعی