یادداشتهای مجید فخریان درباره چند فیلم کوتاه
«لطفاً مانع بستهشدن در نشوید!» به کارگردانی یاسمین ریزان
مبتذل خواندن فیلم آسان است، چنانچه از مناسبات موجود در نمونههای دیگرِ ژانری بیگانه باشیم. اگر با این داستان کنار بیاییم که یکسری فیلمها ارزش و اعتبارشان را به واسطه قرابت تعریف میکنند، میتوان «لطفاً…» را دید و لذت برد. مقصود از ژانر، اینجا و مثل همیشه در سینمای ایران، ژانری مندرآوردی است که نامش را درونآپارتمانی میگذارم، ژانرِ ارتباط مابین همسایهها که همه مشکوک به بیماری پارانویید هستند، در قبال همسر، همسایه و بچههای پابهماه. و با گرهگشاییهای عمدتاً یکسان و متفکرانه که در سفر به شمال، مهاجرت به فرنگ و کنار آمدن با بچه خلاصه میشوند. «لطفاً…» از در دیگری وارد میشود و به این فکر میافتد که بحران را در ابعاد بزرگی که طی ربع ساعت فیلم مضحک بهنظر میرسند، به تصویر نکشد. در بحران کوچک خود میایستد و شایدِ دیگری را تعریف میکند: شاید نیاز به تعریفِ مردِ فیلم، با سیگار و سلطه و فندک نباشد. «لطفاً…» مردش را زندانی میکند. در توالت. و باز هم شاید دیگری را به کار میاندازد: شاید جای معصومیتهای معناباخته در قبال زن، کمی هم به او خصلت حاضرجوابی داد. تصویر سهیلا گلستانی ایستاده کنار پنجره و خیره به شهر، مضمحلترین تصویری است که میتوان از طبقه متوسط نشان داد، البته اگر سازندگان آن درباره این طبقه اینگونه فکر میکنند. تصویر مذکور، همان تصویری است که فیلمساز ژانر درونآپارتمانی معمولاً به آن میبالد و از آن چون فلسفیدن یاد میکند. «لطفاً…» درباره ابتذال حاکم در یک طبقه است که عشق و علاقه نیز چیزی جز دیگر روزمرگیهای معمولشان نیست. رنگ بیمعنای تصاویر را که نادیده بگیریم با چهار بازیِ به اندازه روبهرییم که در معیت هم، لحظاتی مفرح را برایمان رقم میزنند.
«دوست، برادر، همسایه» به کارگردانی محمد ابراهیم عزیزی
یکی با یکی گلاویز شده، و یکی دیگر آمده، یکی از آن دو یکی را کشته. منطق و تعلیق چهار دقیقه ابتدایی «دوست، برادر همسایه» با دیالوگهای دو کاراکتر که این نزاع را به چشم ندیدهاند، به دست میآید. چهار دقیقه دوم، به تکرار دوباره این دیالوگ و این بار با تعریف نسبت این سه «یکی» است که شکل میگیرد. دو جنازه در قاب هست، اما فیلمنامهنویس ناچار است دنده عقب برود و پیشزمینه هر سه یکی را در اختیارمان بگذارد. راه دیگری هم در اختیارش هست؟ در چهار دقیقه سوم مشخص میشود آن یکی که آمده، یکی از آن دو یکی را کشته، بلد نیست حرف بزند. تبحر فیلمنامهنویس در ساختنِ سدهایِ بیجهت پیشِ پای خود ستودنی است. او به دنبال یک پیام است و تغییر مداوم پیرنگ به شکلی ناخودآگاه، از این مسئله نشات میگیرد. اما فغان که همین پیام هم در عنوان فیلم خلاصه شدهاست. ثانیههای پایانی که یکی از دو جنازه تکانی به خود میدهد و سپس زندهبهگور دفن میشود، معنایی جز این ندارد که فیلم، نه تنها برای مرگ مردگانش ارزش قائل نیست که با جدیت تمام، در پی دفن زندگانش هم هست. یکی با یکی گلاویز شده، یکی دیگر آمده، زده، یکی از آن دو یکی را کشته. سازندگان فیلم، اگر در بحر این جمله میرفتند، میتوانستند به این احتمال هم فکر کنند که، با این حساب ممکن است یکی از آن دو یکی زنده باشد. و فیلم بیشتر از آنکه پس برود، متوقف شود. اما راستش اینها مهم نیستند. «دوست، برادر، همسایه» در قیاس دو ملت اهتمام به خرج میرود و به طرز اسفناکی با انتخاب خوب و بد، خود بیش از همه آن چند یکی دست به جنایت میزند.
«آتن» به کارگردانی حسین شاعری
علیرغم ساختمان بستهای که دارد، و با مفهوم اخیرا بُلد شدهای چون «کنترل» در دو سطوح استتیک و تماتیک خود کار میکند، با هوشیاریای که از فیلمنامه آمده است، درزهایی را در جایجای این ساختمان تعبیه میکند که دستکم میتوان نفس کشید و احساس خفگی نکرد. این مسئله اساسا درس کمی نیست، در بحبوبهای که فیلمها با اعتنای صرف به کلیپهای خانگی، تمام تلاششان را برای کوبش پتک بر سر مخاطب خود خرج میکنند. چهار تیک نسبتا بلند در «آتن» انشعابات بسیاری دارد که همه در خارج از قاب رخ میدهد ولی در عین حال حین مرور فیلم، جزیی تفکیک ناپذیر از درام در جهان داستان باقی میمانند. جدایی سیما و همسرش در گذشته، سفری نزدیک در آینده و چیزهایی کوچکتر مثل تقاضای کار دوست، این نکته مهم را گوشزد میکند که میتوان با روایتی متمرکز هم دست به تجربه زد بیآنکه نیاز به استبداد و کارهای خارقالعاده باشد. این وقایعی که در کلامها میآید و گذشته و آیندهای را که ما در آن حضور نداشتیم، به بازی میگیرد نشان از این دارد که ساختمان بهظاهر بسته و کنترلشده فیلم، بیمدخل و بیمخرج است. روایت تمامی ندارد. گذشته دارد، آینده دارد و هیچگاه متوقف نمیشود. شگفتی فیلم اما در نام آن رخ میدهد. نمیتوانم از ذکر این مسئله پرهیز کنم و جلوی احساسات خود را بگیرم که حین شنیدن آن چه حسی داشتم: «دوستت چه باحال صدات میکنه؛ آتن» و بیحرف پیش مرا برد به جایی دیگر: «خانم، واقعا اسمتان را دوست دارم، کلمنتاین». فیلم بزرگ فورد از دخترش کلمنتاین یک سرزمین جادویی میسازد که فراتر از اسطوره آمریکایی جای میگیرد. فیلم کوچک «آتن» ــ بیآنکه قصد قیاس باشد ــ اتوپیایی میسازد در دسترس و بر روی نقشه که، در تیک پایانی از دختر دریغ میشود. چیزی جز این را نمیتوان برای فیلمهای «کنترل» تصور کرد. معضلات برخی تصاویر را کنار بگذاریم، عمده مشکل فیلم بازی نادر فلاح است که پراتیک نهفته در وجود او، با نشستناش در پشت میز حالتی به شدت نمایشی به خود میگیرد، حتی زمانی که میخواهد واقعی باشد.
«هراش» به کارگردانی آذین حمیدنیا
پیش از آنکه در گیر و دار ایده اصلیاش بیفتد، فیلمی تجربی به مفهوم مطلق کلمه است. اگر یکی از چند ویژگی فیلمهای تجربی را برقراری ارتباط با امکانات جادویی سینما بدانیم، تصویر تارهای مو و قیچی در خلا، این رابطه را بهدرستی فراهم میکند. اما پس از آن و به سرعت پا به درون عرصه کانسپت میگذارد. توجه را بر روی این مسئله بگذاریم که ملاقات با غریبه بهواسطه تصویری از یک در آغاز و با تصویری از همان در پایان میابد. این بدین معناست که باز هم سلطه روایت بر جلوهنماییهای ادراکی غلبه میکند و فیلم در تعریف داستان مصمم میشود. لذا دنباله کارش با غریببودن و اندکی سوریالیسم گره میخورد؛ ایدههایی مثل پا کوباندن غریبه به زمین جای آنکه به دوربین منتقل شود درون صحنه و توسط بازیگر صورت میگیرد. «هراش» برخلاف نامش گرچه جسورانه نیست اما تجربهای است محترم که با همان اندک دقایق آغازینش، بیش از فیلمهای دیگر به بخش تجربی وفادار است. اما صحبت درباره ظرفیتها و پتانسیلهای آن در کنار فیلمهای داستانی مثل «حضور» و «ناگهان» مشخص میشود.
فیدان در شبکههای اجتماعی