نوشته حسین شاعری

نویسنده و کارگردان: حسین شاعری، بازیگران: نوید محمدزاده، باقر سروش، فیلم‌بردار: امید غیائی، دستیار فیلم‌بردار: مرجان ساسانی، طراح صحنه: حسین شاعری، مترجم: حسن شرف‌الدین و تهیه کننده: حسین شاعری

پس از نمایش نام فیلم، تصویر پسری حدوداً ۲۵ ساله و با ظاهری ساده را می‌بینیم که روبروی کادر و پشت به میزی نشسته است و درحالی‌که سرش پایین است، آهسته با لبه میز وَر می‌رود.

صدا (پس از لحظاتی، صدای مرد جوانی خارج از قاب): خب… فرض کن الآن… فیلمی که داره ازت گرفته می‌شه پخش زنده است… مستقیم پخش می‌شه… آگه یکی بخواد الآن، تو رو اذیت کنه، تحقیرت کنه… واکنشت چیه؟

پسر (با کمی تعجب): نمی‌دونم… یعنی چی؟

صدا: ببین… من… چند دقیقه پیشم یه توضیح دادم… این کار قراره یه کار بداهه باشه… کات نداره… (با کمی مکث و بدون تأکید) می‌فهمی چی میگم؟… شبیه مصاحبه است… راحتی؟

پسر: الآن این… ببخشید…. این چیزایی که الآن دارین می‌گیرین… اینا جز، فیلمه یعنی؟!

صدا: شاید… تو با اونش کار نداشته باش… (پس از کمی مکث، و با خونسردی) همون سؤال قبلی رو جواب می‌دی…؟ (همراه با تردید پسر جوان) یکی بخواد… تحقیرت کنه… اذیتت کنه… واکنشت چیه… چی کار می‌کنی؟

پسر (پس از چند لحظه): ینی… چی جوری اذیت کنه آخه؟!

صدا (پس از چند لحظه و بدون تأکید): نهاری که الآن خوردی چی بود؟

پسر: تن ماهی!

صدا (همراه با پسر): تن ماهی… (پس از کمی مکث) آگه بگم… اون تن ماهی‌ای که خوردی… تاریخ‌مصرفش گذشته بوده… واکنشت چیه؟… چی کار می‌کنی؟

پسر (پس از کمی مکث و همراه با لبخندی محو): از قصد این کارو کرده باشی؟!

صدا (تقریباً نامشخص): آره.

پسر: ببخشید من نمی‌فهمم… چیه این الآن؟… (پس از چند لحظه و با لبخندی نسبتاً تلخ) مثلاً مثل… دوربین مخفیه؟!

صدا: تو همچین حسی داری؟!

پسر: نه… آخه (پس از کمی مکث و با لبخندی نسبتاً تلخ) جدی که… نمی‌گه این قضیه تن ماهیه رو؟!

صدا: باور نکردی؟

پسر: نه.

صدا (پس از کمی مکث): جدی نگفتم… بگذریم… (پس از لحظاتی، درحالی‌که پسر لبخندِ تلخِ محوی به چهره دارد) ببین… ما قبل از اینکه شروع کنیم، من توضیح دادم اینا رو… گفتم ما حتی ممکنه توی این کار حرفمون بشه… درسته؟… (پس از چند لحظه) ما با هم حرف می‌زنیم… بعد آخرش می‌بینیم چطور شده کار… تو این سؤال جوابا… فیلمم آخر سر نشونت می‌دم… آگه ناراضی بودی… همین جا پاکش می‌کنم… باشه؟ (پس از کمی مکث و بعد از اینکه پسر سری به نشانه تأیید و با تردید تکان می‌دهد) فقط… یه چیزی… یه چیزی که… سواله واسه خودمم… آینه که… اصلاً قبل از اینکه بریم تو بحث… چی شد قبول کردی تو این فیلم بازی کنی؟… خیلی مخالفت نکردی…

پسر: نمی‌دونم… (با کمی مکث و لبخندی محو) من اصلاً فکر نمی‌کردم این‌جوری باشه…

صدا (پس از چند لحظه سکوت): دوست داری بازیگرشی؟

پسر: نه…

صدا: الآن آگه چی بگم اذیت میشی؟

پسر: واسه چی اذیتشم آخه؟!

صدا: ولش کن… (پس از چند لحظه) کثیف‌ترین کاری که تو زندگیت کردی چیه؟

پسر (پس از کمی مکث و بدون تأکید): نمی‌دونم…

صدا: احساس کثیف بودن می‌کنی تو زندگیت؟

پسر (پس از چند لحظه و بدون تأکید): نه… خیلی نه.

صدا: من چی؟… به نظرت آدم کثیفیم؟

پسر: نه…

صدا: مطمئنی؟

پسر: کثیف نیستی به نظرم…

صدا: آگه اون… قضیه تن ماهی رو… جدی گفته باشم چی؟

پسر (پس از کمی مکث، با لبخندی نسبتاً تلخ و بدون تأکید): دیگه الآن… داری اذیت می‌کنی‌ها!

پسر حرفی ندارد بزند و پس از لحظاتی با ناخن یکی از انگشتانش وَر می‌رود.

صدا (پس از لحظاتی سکوت): اصالتاً مشهدی هستین؟

پسر (با کمی مکث و با اکراه): نه… برای کار رفتم اونجا.

صدا: اینجا کار پیدا نکردی؟

پسر: من از تهران… خیلی خوشم نمیاد.

صدا: مرخصی گرفتی الآن؟

پسر: آره.

صدا: چند ساله تو اون عطاری کار می‌کنی؟

پسر: دو سال می‌شه…

صدا (پس از چند لحظه): قبلش کارت چی بود؟

پسر (با کمی مکث و با لبخندی ناشی از خجالت): من کار نداشتم!

او درحالی‌که سرش پایین است با لبه میز وَر می‌رود، و کم‌کم لبخندش محو می‌شود.

صدا (پس از لحظاتی سکوت): چند سال زندان بودی؟

پسر با شنیدن این جمله خیره می‌شود به مرد روبرویش.

پسر (پس از لحظاتی و بهت‌زده): تو از کجا می‌دونی؟!

صدا (با کمی مکث): می‌گم بهت… (پس از لحظاتی و بدون تأکید) چند سال؟

پسر (پس از کمی مکث و کاملاً نامشخص): هفت سال.

صدا (با لحنی که گویا نشنیده است): چقدر؟

پسر: هفت سال.

صدا: سرِ چی؟

پسر: دیگه الآن… واسه چی اینا رو می‌پرسی؟

صدا: بهت میگم… مطمئن باش… این فیلم فضاش اینجوریه، یه خرده فضاش شخصیه… یه سری چیزا هم… گفتم بهت دیگه… فقط کافیه یه خورده صبر داشته باشی، آخرش فیلمو نشونت میدم، آگه ناراضی بودی پاکش می‌کنم… (با کمی مکث) باشه؟

صدا (پس از کمی مکث و پس از آن‌که پسر سرش را به نشانه تأیید تکان می‌دهد): خب… چی شد که… افتادی زندان؟

پسر (بدون تأکید و با ناراحتی): ببخشید این… ماجرای زندان اینا رو نپرس…

صدا (پس از چند لحظه): من جرمتو می‌دونم.

پسر (پس از چند لحظه و چهره‌ای نسبتاً گرفته): تو دوست وحیدی؟

صدا (با کمی مکث): نه… وحید کیه؟

پسر (بدون تأکید، درحالی‌که کنجکاوانه نگاه می‌کند): برادرمه.

صدا: نه… نگفتی…

پسر: چیو؟

صدا: چی شد اون… اتفاق افتاد؟

پسر (با کمی مکث و پس از تکان دادن سرش بابت ابهام سؤال): کدوم اتفاق؟!

صدا (پس از کمی مکث): چی شد که یکیو کشتی؟

پسر نمی‌تواند چیزی بگوید و با تعجب به شخص مقابلش نگاه می‌کند.

صدا (پس از لحظاتی): دختر بود؟

پسر (پس از کمی مکث): تو اینا رو از کجا می‌دونی؟

صدا (پس از لحظاتی): نمی‌گه چی شد؟

پسر: نه اصلاً واسه چی می‌خوای بدونی؟

صدا: گفتم که… میگم بهت… (پس از کمی مکث) پشیمونی هنوز؟

پسر (با حالتی کلافه و عصبانی): چرا… چرا واسه چی می‌پرسی اینا رو؟!

در همین حین که پسر کلافه و عصبانی می‌شود، کات به سیاهی و لحظاتی بعد، کات به نمایی که پسر روبروی دوربین نشسته است و با تکه کاغذ کوچکی که بر روی میز است وَر می‌رود. لحظاتی بعد، پسر تکه کاغذ را رها کرده و بر روی میز می‌گذارد.

صدا (پس از لحظاتی سکوت): خانواده‌ش سخت رضایت دادن؟

پسر (پس از چند لحظه و بدون تأکید، درحالی‌که با ناراحتی سرش را به نشانه تأیید تکان می‌دهد): سه سال طول کشید.

صدا (پس از چند لحظه): اسمش چی بود دختره؟

پسر (پس از چند لحظه، با لحنی گرفته): لیلا.

صدا (پس از لحظاتی و بدون تأکید): اسم خواهر منم لیلا بود… (پس از چند لحظه) من از چند سال پیش تو رو می‌شناسم… (با کمی مکث و بدون تأکید) تو منو ندیدی تا حالا… تا همین هفته پیش…

پسر از حرف‌های شخص مقابلش متعجب است، اما چیزی نمی‌تواند بگوید.

صدا (پس از چند لحظه و بدون تأکید): اون موقع که اون اتفاقاً افتاد… من ایران نبودم (پس از لحظاتی سکوت و بدون تأکید) من برادر لیلام.

چند لحظه بعد، اشک در چشمان پسر جمع می‌شود و چهره‌اش در هم می‌شکند.

چند لحظه بعد، کات به سیاهی و لحظاتی بعد، کات به نمایی که پسر به همان شکل روبروی دوربین نشسته است. او کمی آرام‌تر شده و سعی می‌کند بر خود مسلط باشد، درحالی‌که ظاهراً یک دستمال‌کاغذی را در یکی از دستانش به‌آرامی مشت کرده است.

تکه کاغذ کمی آن‌سوتر، در گوشه کادر و بر روی میز قرار دارد.

صدا (پس از لحظاتی سکوت): از زندگیت راضی‌ای؟

پسر (پس از لحظاتی و درحالی‌که دوباره اشک در چشمانش جمع می‌شود، به‌آرامی): نه.

صدا: چرا؟

پسر (با لحنی گرفته): نتونستم فراموش کنم.

صدا (پس از لحظاتی و با لحنی نسبتاً گرفته): آگه قرار باشه این فیلمو به دست پدر مادرم برسونم… حرفی داری بزنی؟

پسر نمی‌تواند چیزی بگوید.

صدا (پس از لحظاتی): آگه سختته نگو…

پسر (با لحنی گرفته): ببخشید… (پس از لحظاتی و بدون تأکید) چرا می‌خواستی منو ببینی؟

صدا: می‌خواستم یه بار از نزدیک ببینمت… باهات حرف بزنم… (پس از چند لحظه) قراره این فیلم احتمالاً جز کارام باشه… احتمالاً یه سری می‌بیننش… (پس از کمی مکث و بدون تأکید) راضی هستی یا… می‌خوای پاکش کنم؟

پسر درحالی‌که مردد است، نگاهش را از مرد روبرویش برداشته و به دستش نگاه می‌کند؛ و بعد در همین حین تصویر به‌یک‌باره به تیتراژ پایانی کات می‌شود.

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=1137