درباره فیلم کوتاه «سایه فیل» به کارگردانی آرمان خوانساریان
نوشته: فرید متین
دلتنگی بزرگ میشود. شبها. روز هزار راهِ فرار دارد و آدم میتواند خودش را سرگرم کند یا به بیخیالی بزند. یا نقش بازی کند. امّا شب ماجرای متفاوتی دارد. انگار که سایه یک فیلِ بزرگ افتاده باشد روی خانهات. سیاهی همهجا را میگیرد. و این وقتها ست که تازه دیدنِ جیغکشیدنِ مردم نهتنها حالت را بهتر نمیکند، که غمگینترت هم میکند.
سیاوش: من رفتم از اتاق بیرون با تلفن حرف بزنم، چی گفتی به بابات؟
لیلا: یهسری حرفهای راست و دروغ.
در آن لحظه، لیلا به پدرِ درحالِ احتضارش میگوید: «سیاوش خودش یهبار، ترمِ یک که بودیم، ازم خواستگاری کرده بود.» این روایتِ نیمهعاشقانه آرمان خوانساریان را شاید بتوان با همین کُد تفسیر کرد. همین ایده راست/دروغ. فیلم هم با همین راست و دروغ بودن پیش میرود. در صحنه ابتدایی، موقعیتی را معرّفی میکند که بعدتر میفهمیم دروغ بوده است. و بعد شبکه این راست و دروغها گستردهتر میشود. حرفی که دختر در اتاق به پدرش میزند در نگاهِ اوّل راست است. بعد که میفهمیم همه این کارها نقشبازی کردن بوده، آن حرف هم دروغ میشود. ولی وقتی لیلا، در پشتبامِ خانه جدیدش، به سیاوش میگوید «یهسری حرفهای راست و دروغ»، این احتمال را پیش میکشد که آن حرف هم راست بوده باشد. اینکه سیاوشی که حالا دارد نقشِ شوهرِ او را بازی میکند درواقع دارد خاطره عشقی سالخورده و به فرجام نرسیده را برای خود بازسازی میکند: افسانه مجنونِ به لیلینرسیده.[۱] میتوان چیزهای دیگری را هم در فیلم پیدا کرد که همین ایده را تأیید میکنند. نگاهها، لحنها، «اگه دوست داری، باهم باشیم»ها، سرزدنها به عکسهای تلگرام، و شاید چیزهایی دیگر. و «سایه فیل»، بهدلیلِ همین مایههای مضمونیاش و این نقشبازیکردنِ عاشقانه، تا دودی یادآورِ «در حال و هوای عشق» (وونگ کار-وای، ۲۰۰۰) است.
سیاوش و لیلا به پایانِ ملاقاتشان میرسند. سیاوش تازه رُو میکند که ماجرای جداییِ لیلا را به همسرِ خودش نگفته است. سیاوش پیاده میشود تا برای لیلا ماشین بگیرد. سیاوش قمیشی دارد میخوانَد: «پشتِ قابِ بینفس…» که لیلا صدای ضبط را کم میکند. لیلا پیاده میشود و مسیرِ خودروِ دربستی را عوض میکند تا در شهر چرخی بزند. سیاوش بعد از پیاده کردنِ لیلا در ماشینش مینشیند، بیاینکه کاری بکند. مگر نباید دنبالِ همسر و بچهاش میرفت؟ آیا او اصلا همسری و بچهای دارد؟ اگر داشت، قاعدتا نباید زودتر از اینها دنبالشان میرفت؟ او به رانندهای میگوید بلد نیست باکری از کدام طرف است؛ حالآنکه چند دقیقه قبل به لیلا گفته بود مسیرش از همین طرف است. آدم برمیگردد به دیالوگهای لیلا و سیاوش روی پشتبام:
سیاوش: تو اینهمه آدم تو شرکتتون بود؛ چرا به من زنگ زدی بیام؟
لیلا: تو خوب ادا درمیآری… تو چرا اومدی؟
سیاوش: من بابام از بچگی بهم میگفت مهندس کوچولو. بابای من هیچ آرزویی نداشت جُز اینکه مهندس شدنِ منو ببینه. یه هفته قبلِ جوابِ کنکور مُرد.
حالا میدانیم و میفهمیم همه این حرفها هم راست و دروغ بودهاند. راست بودهاند، امّا همه واقعیت را بیان نمیکنند. بخشِ بزرگترِ ماجرا، سایه آن فیلِ بزرگ، پوشیده میمانَد. آن جذبهای که هنوز هم حاضر است آن هم درحالیکه آدمها، در موقعیتهای مختلف، سیاوش و لیلا را زن و شوهر میدانند: ساندویچ فروش، راننده تاکسی، پدرِ درحالِ احتضار. میدانیم که سیاوش قمیشی، در ادامه ترانهاش خواهد خواند: «… مثلِ اون پرنده که دلش گرفته تو قفس[۲]/ مثلِ یک حقیقتِ رفتهبهباد/ منو با خود میبره مثلِ یه رؤیا توی خواب…»
و حالا، سیاوش و لیلا باید بارِ این حقیقتِ به باد رفته،
این رؤیای ازدست رفته، را تا صبح ــ و شاید تا روزها و ماهها ــ به دوش بکشند.
[۱] مصرعی از سعدی
[۲] که تقارنِ معناداری با آدمهایی دارد که خوانساریان در اتاقکِ خودرو قابشان میگیرد.
فیدان در شبکههای اجتماعی