درباره پخش دوم سانسها در روز آخر جشنواره فیلم کوتاه تهران
نوشته: سعیده جانیخواه
تمام شد، این هم از پرونده جشنواره سی و ششم، تمام شد و ما منتظر بودیم باکس دیگری باشد، سانس دیگری باشد، نباید اینطور تمام میشد، نمیشود، ما منتظریم که از جایمان بلند شویم و دست بزنیم. به همین سادگی؟ یک جای کار ایراد دارد، أصلا انگار همهجای کار ایراد دارد. پس ستاره فیلمهایمان کجاست؟ پس لیستهای خالیمان چه میشود؟ دور میز مینشینیم، چای مینوشیم و دوباره جدول برنامهها را بالا و پایین میکنیم. همین بود، جستجو بیفایده است. راستی راستی بدون هیچ ضربهای، فقط با ضد ضربهها تمام شد. کاش کسی پیدا شود و بگوید این هفته شوخی بود، جشنواره واقعی هفته آینده است. دلمان نمیخواست نقد منفی داشته باشیم، دلمان نمیخواست ناامید شویم، دلمان نمیخواست بگوییم کاش جشنواره امسال برگزار نمیشد، اما همه اینهایی که دلمان نمیخواست را انجام دادیم. ما انتظار زیادی نداشتیم ولی همه انتظاراتمان در جا خشک شد و این یادداشت از آخرین یادداشتهای هفتهای است که دیگر گذشته و ناچاریم باز به آینده امیدوار باشیم. امروز این فیلمها دوباره پخش شدند و شانس دیده شدن در آخرین روز جشنواره و آخر هفته را داشتند.
فیلم کوتاه «فیلمرغ» به کارگردانی امیر مسعود سهیلی
فیلم با هل دادن اتوبوس آغاز میشود. دلم میخواهد بدانم از این کنش با این میزان تاکید که تکرار هم داشته، چه استفادهای در فیلمنامه شده؟ حذفش میکنیم، چیزی عوض میشود؟ حتما نه. در حالیکه میشد استفاده داشته باشد. مثلا میشد شکل اسیر راهزنان شدن را بر این مبنا تغییر داد. «فیلمرغ» بازتعریفی بود از قصه «مرغابیها و لاکپشت»، یا شاید هم «زاغ و روباه»، قصهای که میخواهد بگوید: لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود. «فیلمرغ» با یک دلیل ساده و یک اصل حیاتی، جز فیلمهای قابل دیدن جشنواره امسال بود: قصهاش را گفت و رد شد، بیآزار و بیهیاهو. باقی، بقایش…
فیلم کوتاه «مگرالن» به کارگردانی مریم زارعی
همان مک لارن بریتانیایی مسابقات فرمول یک که به زبان دختربچه داستان میشود: مگرالن. «مگرالن»، پر از جزئیات ریزی ست که کنار هم پیچ و مهره نشدهاند. ما در «مگرالن» با کل طرف نیستیم، اجزای شیرین داریم که مهمترینش دختربچه داستان است. آخ که صداقت این بچهها، گاهی فیلمهایمان را معجزهآسا نجات میدهد. مهمترین نکته فیلم دو پاره بودن است، داستان چیست؟ داستان زنی که زندگی به آن سبک خستهاش کرده؟ یا داستان دختربچهای که جهانبینیاش شنیداری ست نه دیداری؟ مگرالن من را به فکر آفت سینمای بلندمان میاندازد: نمیداند چه میکند، باورپذیر نیست، حتی در قالب خودش، چون قالب اشتباهی انتخاب شده. مثلا اولین نماها از معرفی مادر، او را زنی قدرتمند نشان میدهد ولی خارج از محیط کار خبری از آن چهره نیست. باورپذیر نیست، چون این سبک زندگی، سبکی نیست که یک روز صبح مادر خانواده، با پز روشنفکری خسته شود و بینشان برود. بخش خوب ماجرا، پیوند زدن ابزار کار این خانواده با علاقه تلویزیونیشان و رابطه خواهر و برادر است که برادر، به خواهرش تصورات زیبا میبخشد تا از زشتی جهان چیزی نداند ولی باز باورپذیر نیست، که چرا برادر کمسن و سال اینچنین فکر خواهرش است و پدر و مادر نه.
فیلم کوتاه «آزاده» به کارگردانی میر عباس خسروی نژاد
داستان دختری که برادرش را بیشتر در کادر میبینیم، میشد نوشت: برادر آزاده. فیلم دیالوگ دارد، اما دیالوگ نقشی ایفا نمیکند، شبیه پازل هرچه فیلم به ما میدهد، کنار هم میگذاریم تا به تصویر اصلی برسیم. میبینیم دست برادر شکسته، میبینیم دختر از برادرش فرار میکند، میبینیم مادر با عجله خانه را ترک میکند، میبینیم موتوری تصادفی گوشه حیاط است، میبینیم پسر با تلفن حرف میزند و تلفن از بیمارستان است، میفهمیم: پدر و برادر تصادف کردهاند، پدر به کما رفته و فوت شده، مادر به دیدن پدر میرفته و آزاده فرار کرده تا به بیمارستان برود. فقط چرا گاو و دستگاه شیردوش و غازها را میبینیم؟
فیلم کوتاه «دیگری» به کارگردانی سامان حسین پور، آکو زند کریمی
زمان هر فیلم را که نگاه میکنم دربارهاش گمانهزنی میکنم که چقدر از تایمش را میشود کات کرد و کنار گذاشت. و ندیدهام که فیلم کوتاهی بتواند ۳۰ دقیقه مخاطب را سر جایش نگه دارد، اگر توانست کارگردان حتما باید سینمایی بسازد. از سری فیلمهای رابطه پدر و دختر که در واقع قصد دارد رابطه پدر و مادر را واکاوی کند. مادری مرده که در غسالخانه روی موهایش به شکل عجیبی تاکید میشود، تا بعدترها رنگ موی فرزندش را به رنگ موی مردی که سر قبرش میآمده، پیوند بزند و نتیجهگیری این شود که دختربچه، فرزند اوست، دختری با موهای قرمز که شغل رنگرزی پدرش به کار آمده و موهایش را مشکی میکند تا مثلا دختر خودش باشد. دختر شبیه همان مترسک میان باغ است که واکنشی به جهان ندارد. راستی مترسک در مزرعه به کار میآید نه میان حیاط کلبهای جنگلی که هیچ محصولی جز نخهای رنگشده ندارد. انگار تنها هدف «دیگری» که فیلم اول باکس بود، ارجاع به فیلمی بود که پایان باکس جا گرفته بود: «دابُر». خداروشکر که سهگانهای در کار نبود.
فیلم کوتاه «دابُر» به کارگردانی سعید نجاتی
درست نمیدانم چرا چند سالیست با پریود شبیه کشفهای متاخر پزشکی رفتار میشود و سازندگان آثار احساس میکنند وقتی از موضوعی چنین عادی و با قدمتی به اندازه بشریت حرف میزنند، دارند تابوشکنی میکنند. «دابُر»، شبیه فیلم «دیگری» شخصیت مرد خشنی را بهعنوان پدر دارد که بازیگر هر دو اثر یکی ست، به نظر میرسد شغل و کارگاه رنگرزی هم از کشفهای جدید است و حالا حالاها میبینیمش، هر دو پدر هم سعی میکنند دختر را از مادر و هرآنچه به مادر وابسته است، منفک کنند. در «دابُر»، دختر اولین پریود را روی برفها و پشت درخت تجربه میکند و برای اینکه دل مخاطب بیشتر برای این بیچارگی زنانه بسوزد و در دل بگوید: چقدر زنها بدبختند، زار زار اشک میریزد. آیا پیکان قرمز که ماشین پدر است و در جاده برفی، میان سفیدیها حرکت میکند، خواسته با پلان پشت درخت و رد خون روی برف، کارکردی نمادین بسازد؟ اگر اینطور است وای بر همه ما و وای بر همه نمادهای سینما. فیلم خواسته به زعم خودش تابوشکنی کند اما چنان مردانه است که نقش مادر در زندگی دختر را فقط در تعریف پریود خلاصه میکند. لطفا دست از سر پریود بردارید، لطفا از کدهای تکراری دست بشویید، از دست به دل گرفتنها و سندرومهای پیش از قاعدگی. لطفا از هرچه نمیدانید حرف نزنید.
فیلم کوتاه «حلزون» به کارگردانی سینا محمدیان
یک خانم جداگانه و آقای دیگری جداگانه به دنبال کار هستند. اتفاقی در مترو به هم برمیخورند. دختر ناشنوا ست و نمیتواند صحبت کند، خواندن و نوشتن بلد است. پس چرا باید مسیر قطار را از مرد بپرسد و از او بخواهد همراهیاش کند؟ چون ما مطمئن شویم که حتی مردی که چاق است و در کارواش کاری پیدا نکرده، یک جایی به درد میخورد؟ چرا به مراسم چهارشنبهسوری اشاره شده؟ چرا فیلم چندپاره است؟ چرا چیزی به چیزی ربطی ندارد؟ چرا فیلمها این شکلی هستند؟ سوال مهمتر: چرا اینها انتخاب میشوند؟ «حلزون» کدام شخصیت است؟ لطفا دست از سر چاقی هم بردارید. ما تقریبا در انتهای سانس یک میان برنامه طولانی دیدیم تا یک فیلم.
فیلم کوتاه «بیا پیش عمو» به کارگردانی فرشاد ارشادی
فیلمی با تصاویری آشنا، با نور و رنگهایی که پیشتر در «فاش» احسان مختاری دیدهایم. تصاویری که اینجا ناکارآمد هستند. شبیه قصه نیستند و حتی از جنس یکدیگر نیز نیستند. دیالوگها تصنعی و به دور از واقعی بودن جهان تصویری فیلم هستند. فیلم سه جهان بیربط دارد: ۱. جهان فضایی، همین تهران خودمان با ماشینها و خانهها و مردههایش. ۲. جهان انسانی و رفتاری که خواهر و برادری مسخ شده و صورتسنگی نشانمان میدهد که حتما جایشان در آن محیط فضایی شماره یک اشتباه است. ۳. جهان مهمانی فیلم که از پایه، بودنش، مضر است، تا قبل از این سکانس میشد نهایتا فیلم را در دسته فیلمهای روشنفکرنما قرار داد و از کنارش گذشت، اما جهان سوم خلق شده همه معادلات ذهن را بههم زد. فیلم پر از مکث است، مکث در صدا، مکث در تصویر و چرا همه این مکثهای بیدلیل کات نشده؟ چرا اصرار به ایجاد بههم ریختگی ریتم دارد؟ در سینما سکوت بیمعناست، حتی بیصدایی نیز هام به همراه دارد. چرا برادر با خواهرش پری، حدیث نفس میگوید؟ با او حرف میزند یا به در میگوید که دیوار مخاطب بشنود؟ این بیکنشی که دیالوگ، محتوا را تعریف میکند ناکارآمدی تصاویر را بیشتر عیان میسازد و این دیالوگها که کاری از پیش نمیبرند، فیلم را منحل میکنند. «بیا پیش عمو» ایدههای تصویری داشت و ایدهی تصویری نهایتا با کمی دستکاری میشود فیلم تجربی نه داستانی. مثلا گذاشتن قسمتی از فیلمهای خانوادگی با رزولوشن و اندازه قاب متفاوت یا پلانهایی از ورود شخصیت به مهمانی که کیفیتی شبیه چاپهای سیلک اندی وارهل ایجاد میکرد که به عنوان نمادی از گرافیک مدرن نامیده میشود… اما تصاویر مستقل و منفک از هم سینما نمیسازند. سینما هنر به هم پیوستگی و تداوم تصویر است. راستی صدا و وجود سگ نباید نشانه میساخت؟ سینما هنر چیدمان اجزا برای دستیابی به یک کل یکپارچه است.
فیلم کوتاه «بند» به کارگردانی علیرضا میرزایی
در دسته فیلمهای «خب که چی» قرار میگیرد. اگر ساختن فیلمهای مینیمال برایتان جذاب است، تمامی فضا و جهانش را مینیمال کنید نه اینکه قسمتی را از جهان واقعی به عاریت بگیرید و پیوند بزنید. در کویری که دور و برت خالی ست، آنقدر فهمیدن این نکته سخت است که جابهجا شدن باعث مردنت نمیشود. چه اتفاق عجیبی که در آن نزدیکی شاخه درختی افتاده که کمک برساند. عجب اتفاقهایی که در جهان نمیافتد. فهمیدم که فیلم میخواهد بگوید بندها را آدمها خود میسازند وگرنه طبیعت سخت مشغول تغییر و بازسازی است، اما این را فیلم نگفت، من فهمیدم.
فیدان در شبکههای اجتماعی