نوشته: امیر مسعود سهیلی، سعید قربانیان

باهمیاری گروه فیلم‌نامه‌نویسی سیمیا

بر اساس قصه‌ای باهمین نام از جواد مجابی

 

صدای راوی: بچه که بودم یه شیشه رنگی می‌گرفتم جلوی چشام به خودم می‌گفتم آگه دنیا این رنگی بود چقدر بهتر بود اما این قصه درباره یه بچه است که دنیاش جدی جدی آبیه مث یه پرنده وقتی تو آسمونه مث ماهی تو دریا. این قصه شاید قصه نیس ولی این‌طوری شروع می‌شه که یکی بود یکی نبود یه پسری بود که همه‌چیزو آبی می‌دید آبی… آبی…

 

روز. داخلی. خانه‌ای روستایی. رؤیا

تصاویری رؤیا گونه. رنگ‌ها اغراق‌شده و درهم‌اند و هیچ‌چیز رنگ واقعی ندارد.

P.O.V ــ اهالی روستا یک‌به‌یک جلوی دوربین می‌آیند و خیره به آن چیزی می‌گویند. بعضی هم فقط متعجب نگاه می‌کنند و ترجیح می‌دهند سکوت کنند.

کاظم: چو افتاده که تلف شدن گله خان کار آینه مش فرهاد باید خون بریزی یه چیزی بسمل کنی که خان از امنیه و آژان می‌ترسه…

 باقر: واگیر که نداره؟

سکینه (مادر چشم آبی): چشاش عین آبی دریا شوره بچه‌ام! دریا، چه تقصیر داره! بچه بچه است.

باقر: می گن جن شر سر زا می‌افته دنبال جفت بچه. مش فرهاد چاقویی باید سوزنی داسی چیزی باهاش خاک می‌کردی…

فرهاد: لا اله الا الله (رو به سکینه) زن! صدبار گفتم زبون به دهن بگیر ببین تصدیق دادی هی دارن می‌بافن! (رو به باقر) ببین! اولاً که جن ربطی به چشم‌شور نداره دوم یه عیب گذاشتین یه گناه برداشتین فردام لابد محکمه است کی گفته چشم بچه‌ام شوره؟ حالا چون چشاش عیب کرده دلیل نمی‌شه… می‌برمش شهر درمونش می‌کنم می‌برمش پیش دکتر چشم!

گلباجی پیرزنی خموده، آینه‌ای جلوی تصویر می‌گیرد. تصویر مغموم چشم آبی پدیدار می‌شود.

گلباجی: بر شیطون لعنت… کار کار دکتر نیست دین و ایمون کجا دوا درمون کجا؟ این بچه زکام نشده که با دوتا قرص خوب شه کار کار بابا زکریا است…

نمای عمومی-چشم آبی (۸ ساله) متعجب آن‌ها را نگاه می‌کند. پدرش، فرهاد (سی‌وچندساله) جلوی پنجره پشت آن‌ها چپق می‌کشد. چشم آبی طاقتش تمام می‌شود. به‌سرعت بیرون می‌رود.

 

روز. خارجی. خانه‌ای روستایی. حیاط. رؤیا

چشم آبی، خروس آبیش را برمی‌دارد و به سمت درب می‌دود. درب با قفل بزرگی بسته شده است. چشم آبی با صدای خان برمی‌گردد. خان درحالی‌که دو چاقوی بزرگ در دست دارد به سمتش می‌آید.

خان: اوی سق سیا… چرا دست از سرم برنمی‌داری گرگ به گله می‌زد منصف‌تر بود حقت بود چشات دربیارم این دفعه این ورا نبینما به قران دوباره ببینمت امنیه چی حالیم نیست بچه جن!

چشم آبی عقب عقب می‌آید. به درب تکیه می‌دهد. درب آرام باز می‌شود.

 

روز. داخلی. کلبه‌ای روستایی. رؤیا

چشم آبی به داخل خانه می‌افتد. می‌ایستد. رنگ‌های اغراق‌شده رنگ می‌بازند و همه‌چیز آرام‌آرام رو به تیرگی می‌رود. مردی با ریش بلند و تاریک با شیشه‌ای قرمز رنگ در دستش به سمتش می‌آید.

مرد (زکریا): خوب شدی!

از تاریکی پسربچه‌ای کاملاً شبیه او با چشمانی زرد رو به او می‌کند و به سمتش می‌آید. از جهت دیگر پسربچه با چشمان قرمز به او نزدیک می‌شود.

رنگ‌ها زیاد و کم می‌شود و یکی‌یکی از تصویر محو می‌شوند. چشم آبی متوجه عدم حضور خروسش می‌شود.

چشم آبی: لاله آبی؟

به سمت درب می‌دود. سیاهی بر تصویر غالب می‌شود. تیرگی از همه‌چیز می‌بارد. درب را باز می‌کند آبی روشن همه‌جا را می‌گیرد. همه‌چیز به آبی روشن فید می‌شود.

 

روز. خارجی. جاده‌ای کوهستانی

همه‌چیز آبی دیده می‌شود. فرهاد و سکینه پدر و مادر چشم آبی به همراه گلباجی پیاده درحرکت‌اند. پشت سرشان قاطری است که چشم آبی سوار بر آن است.

از بالای کوه رودخانه و روستایی کوچک در کنارش دیده می‌شود. چشم آبی از خواب می‌پرد.

چشم آبی: لاله آبی! لاله آبی؟

فرهاد: (غرغرکنان) آبی… آبی… والا دیگه از آسمون خدام حرصم می گیره…

گلباجی: بر شیطون لعنت

چشم آبی: کاش لاله آبی اینجا بود…

چشم آبی به روستایشان که حالا پشت سرشان قرار گرفته خیره می‌شود. منظره آبی‌رنگ زیبایی تصویر می‌شود.

 

فلاش‌بک. صبح. خارجی. حیاط امارت خان

صدای ساز و دهل عروسی می‌آید. چند گوسفند روی زمین افتاده در حال جان دادن‌اند. کف از دهان بعضی از آن‌ها بیرون آمده. در آن‌سو چشم آبی، لاله آبی را در آغوش گرفته و می‌گرید. صدای خان می‌آید که چشم آبی را صدا میزند. چشم آبی فرار می‌کند.

 

روز. خارجی. جاده‌ای کوهستانی

گلباجی زیر لب دعا می‌کند و تسبیح می‌گرداند. چشم آبی با فاصله کمی از آن‌ها حرکت می‌کند. در فکر است. در میان دیالوگ‌های سکینه و گلباجی تنها صدایی که از زکریا در خواب شنیده بود را چندین بار می‌شنود. بیشتر می‌ترسد.

سکینه: گلباجی یعنی می‌گی جواب نمی‌گیریم یعنی اونی که درس‌شو خونده حالیش نمی‌شه چشه (چشم) بچه‌ام چشه؟

گلباجی (درحالی‌که تسبیح می‌گرداند): عین بارون بعد درو می‌مونه کار دکترا… خوبه اما بی‌فایده است… من به اندازه دونه به دونه گیسات زائو داشتم همه سالم یا کاکل‌زری زاییدن یا پیرهن پری پسرا رستم دستون دخترا مهتاب تابون چطوره خانم شهریا می‌رن مریض خونه یا علیل بر می‌گردن یا بچه کور و شل دنیا میارن…

سکینه: گلباجی همین چن وخ پیشا مگه زن مراد بعد زا نمرد یا بچه ننه خانم…

گلباجی: ای‌بابا مرگ که دست خداست یه دهاتو قابلگی کردم چارتاشون زن مراد و بچه ننه خانم و دختر طاووس… حالا نگاه کن جلو مریض خونه‌ها چه خبره با پا خودت میری تو با لااله‌الاالله برمی‌گردی…

سکینه رو به فرهاد: یعنی این پیشونی نوشت ما پاک نمی‌شه ای خدا…

فرهاد نگاه غضب‌آلودی به او می‌کند. چشم آبی، پس از چند بار شنیدن صدای زکریا، صدای او را با لحن بسیار متفاوتی می‌شنود. می‌ترسد و به سمت پدرش می‌دود و پای او را می‌گیرد.

 چشم آبی: بابا… من پیش زکریا نمی‌آم.

 گلباجی: پسر جان… دردی نداره… دوا می‌ریزد چشمت باز می‌شه. اونوقت دنیا رو اونطور که هس می‌بینی.

چشم آبی: (عصبانی) من خوبم…

 فرهاد: نترس پسرم… می‌برمت پیش دکتر.

فرهاد لحظه‌ای می‌ایستد و به دوردست خیره می‌شود.

 

روز. داخلی. مطب چشم‌پزشک

پدر و مادر چشم آبی مضطرب و پراسترس روی صندلی، گوشه اتاق نشسته‌اند. ننه سکینه زیر لب ذکر می‌گوید. چشم آبی روی صندلی مخصوص دراز کشیده.

دکتر که زنی میان‌سال شهری و ۵ ماهه باردار است با دستگاه‌های مختلفی که اطراف صندلی است ور می‌رود. به نظر گیج شده است. چند بار با میکروسکوپ بزرگی که به صندلی وصل است داخل چشمان آبی او را نگاه می‌کند. چشم‌ها آبی، بزرگ، صاف و روشن است. دکتر متعجب پشت میزش می‌رود. صندلی چشم آبی به حالت معمول برمی‌گردد.

دکتر: پسر جان! دست چپتو بزار رو چشم چپت.

پوستر بینایی‌سنجی پشت دکتر دیده می‌شود. دکتر با چوبی که در دست دارد به یکی از علائم بزرگ اشاره می‌کند.

دکتر: این کدوم طرفه؟

چشم آبی بلافاصله با اشاره دست نشان می‌دهد. دکتر یک ردیف پایین‌تر را اشاره می‌کند و چشم آبی بی‌درنگ جهت را تشخیص می‌دهد. دکتر چند ردیف پایین‌تر می‌آید اما بازهم چشم آبی تشخیصش درست است. دکتر همان‌طور پیش می‌رود تا جایی که کلافه می‌شود و به پایین‌ترین ردیف اشاره می‌کند. چشم آبی بلافاصله جهت را تشخیص می‌دهد. دکتر که برای خود تشخیص جهت آن ردیف سخت است سرش را نزدیک پوستر می‌برد و با دقت چشم می‌دوزد. کلافه‌تر می‌شود. از جا برمی‌خیزد و نزدیک او می‌شود و به چشمان آبی‌اش خیره می‌شود.

 دکتر: این بچه که چیزیش نیست!

فرهاد: آبی می‌بینه!‌

دکتر: ولی می‌بینه!

فرهاد: ها می‌بینه! اما آبی دیدن که دیدن نمی‌شه!

دکتر: همه چی رو آبی می‌بینه؟

ننه سکینه: همه چی رو… آسمون… زمین… درخت… خروس…

دکتر گیج شده.

ننه سکینه: وقتی چشم آبی دنیا اومد، چشم‌هاش عین کبودمهره بود. آبی روشن. تا اون موقع چشمایی به این صافی ندیده بودم. تا دیدمش، فک کردم دنیا از پشت این چشم‌ها چقدر دیدنی و قشنگه. برف پارسال که یادتونه یهو وسط برگریزون… همون شب دیدم یه جوریه نشسته بود لب پنجره همین‌طور خیره رو کرد به باباش گفت برف چرا آبیه؟

دکتر: دلت می‌خاد چشمت خوب شه؟

چشم آبی: مگه چشم من چه عیبی داره؟

گلباجی: عیب که داره… حالا دلت می‌خاد خوب بشی؟

چشم آبی: من از روی ایوون، یک گنجشک رو اون طرف باغ می‌بینم. اون همه ستاره که من می‌بینم هیچ‌کدوم از بچه‌ها ندیدن. از میدون‌چه ده تیرهای ایوون عمارت اربابی رو می‌تونم بشمرم. توی تاریکی قنات منم که ماهی‌های کوچک رو می‌بینم و می‌گیرم!

دکتر: ماهی چه رنگیه؟

چشم آبی: آبی

دکتر: آب چه رنگیه؟

چشم آبی: آبی روشن

دکتر: تاریکی قنات چه رنگیه؟

چشم آبی: آبی سنگین

دکتر: پس آفتاب چه رنگیه؟

چشم آبی: روشن‌ترین آبی

دکتر: یعنی ما رو هم آبی می‌بینی؟

چشم آبی: مگه دنیا آبی نیست؟

گلباجی: بر شیطون لعنت

دکتر متعجب رو به فرهاد می‌کند.

 

روز. خارجی. جاده‌ای کوهستانی

به رودخانه که می‌رسند به قصد استراحت کنار سایه درختی زیرانداز پهن می‌کنند. گلباجی از خورجین نان سنتی و ماست درمی‌آورد. چشم آبی کنار رودخانه ایستاده و به آن سنگ پرتاب می‌کند. سنگ‌ها چند بار روی آب کمانه می‌کنند و داخل آب می‌افتند. گلباجی، سکینه و فرهاد را در پس‌زمینه می‌بینیم که باهم صحبت می‌کنند.

 سکینه: (ادای دکتر را درمی‌آورد) این بچه گناهی نداره، بذارین دنیا رو آبی ببینه. مگه به کجای دنیا برمی‌خوره؟… (لحنش عوض می‌شود)… قرتی خانم!

گلباجی: زن که دکتر بشه همینه… اما بابا زکریا معجزه می‌کنه. از ده تا آبادی اونطرف‌تر میان پیشش برای درمون… دستش سبکه ماشاالله

سکینه (حالا کمی محکم‌تر و حق‌به‌جانب‌تر از قبل رو به فرهاد): دیگه نشستن به صلاح نیست… بچه داره از دس می‌ره باید ببریمش بی‌ایمونی هم حدی داره…

چشم آبی کمی با فاصله به رودخانه خروشان خیره شده، لحظه‌ای به سمت پدر و مادر رو می‌کند. چیزی به ذهنش خطور کرده. نگاه پدر به چشمان «چشم آبی» می‌افتد. انگار از چشمانش متوجه تصمیم چشم آبی شده. نیم‌خیز می‌شود و خیره به چشمان «چشم آبی» است. حالتی کمیک به وجود می‌آید. آنی، چشم آبی پا به فرار می‌گذارد. پدر به دنبال او؛ زنان هم با فاصله پشت سرشان.

چشم آبی عرض رودخانه را می‌دود. با فاصله کمی پدرش به دنبال او.

 

فلاش‌بک. روز. خارجی. کوچه‌باغ‌های روستا

چشم آبی به دنبال لاله آبی می‌دود. گویی باهم بازی می‌کنند. ناگهان خروس وارد خانه خان می‌شود.

 

روز. خارجی. کنار رودخانه

در یک تعقیب و گریز درنهایت چشم آبی خود را بین پدر از یک‌طرف و ننه و گلباجی از سمت دیگر محصور می‌بیند. نگاهش به رودخانه می‌افتد و ساحل آن‌طرف رودخانه که به کوچه‌باغی منتهی می‌شود. خود را به آب می‌اندازد. پدر هم به آب می‌زند. ننه فریاد می‌زند و بلندبلند ذکر می‌گوید.

آب، چشم آبی را با خود می‌برد. پدر در تلاش برای نجات او. آبی آسمان با آبی آب از نگاه چشم آبی که مدام بالا و پایین می‌رود یکی می‌شود.

 

فلاش‌بک. روز. خارجی. کوچه‌باغ‌های روستا

چشم آبی آرام وارد خانه می‌شود. خان در حال هرس کردن درختان است. چشم آبی مؤدبانه سلام می‌کند. خان از دیدن او جا می‌خورد و دستش را می‌برد. خون آرام از بین انگشتانش بیرون می‌آید.

 خان: ای بچه جن! نگفتم نبینمت دیگه از اون دفعه آخر دو تا دیگه‌ام هلاک شدن!

چشم آبی سرش را پایین می‌اندازد و بغض می‌کند.

 خان: (عصبی) بیا این‌طور نمی‌شه

بغض چشم آبی می‌ترکد. خان یقه او را می‌گیرد و با فحش او را به سمت پایین ده می‌برد.

 

ترانه‌ای کودکانه بر روی تصاویر:

جهان پر سیاهی

سیاه حوض ماهی

تنها صدا صدای

کبوترای چاهی

یه وخت نری کبابی

خروس لاله آبی

یهو می‌ریزن سرت

نکنه یه وخ بخوابی

بابا! بابای قندی

اسب تو کجا می‌بندی

زیر درخت هرگز

وای از دوای قرمز!

دستمال آبی بردار

پر از گلابی بردار

نپر تو حوض ماهی

تو دنیای سیاهی

 

روز. خارجی. جاده روستایی

چشم آبی پتوپیچ شده روی قاطر نشسته، هنوز کمی خیس است. کفش‌هایش را آب برده.

 

فلاش‌بک. روز. خارجی. کوچه‌باغ‌های روستا

تصاویری از جمع شدن جمعیت جلوی خانه چشم آبی. خان با عصبانیت او و پدرش را متهم می‌کند. اهالی ده هم با خان هم سو هستند. فرهاد شرمنده است. گلباجی میانجی‌گری می‌کند.

پایان ترانه

روز. خارجی حیاط خانه زکریا

با پایان ترانه صدای جیغ و فریاد کودک را می‌شنویم. با ورود چشم آبی و بقیه به حیاط فریاد تبدیل به گریه می‌شود. به پله‌ها که می‌رسند، مردی که برای سلامتی زکریا دعا می‌کند به همراه پسربچه‌اش که گریه می‌کند بیرون می‌آید. پسربچه لنگ پوشیده و آشکار است که ختنه شده است. از کنار چشم آبی که می‌گذرد نگاه پراندوهی به او می‌کند. ترس چشم آبی را فرامی‌گیرد.

 

روز. داخلی. خانه زکریا

خانه‌ای بزرگ و تاریک. پیرمردی با لباس بلند و ریش بلند از میان مه آبی‌رنگ جلو می‌آید.

بابا زکریا: بیاریدش رو ایوون زیر آفتاب.

 

روز. خارجی. ایوان خانه بابا زکریا

ایوانی کوچک و روستایی متصل به حیاطی بزرگ با درختان بسیار و حوضی کوچک. چشم آبی گیج و مبهوت است.

بابا زکریا: بخوابونیدش.

ننه روی زمین نمدی پهن می‌کند و زیر سرش بقچه‌ای می‌گذارد. دوربین آرام به سمت چشم او حرکت می‌کند، طوری که فقط چشم او دیده می‌شود.

درون مردمک چشم او، پدر و گلباجی دیده می‌شوند که دست‌هایش را محکم گرفته‌اند. کمی بعد بابا زکریا پدیدار می‌شود. نگاهی به گوشه و کنار چشم او می‌اندازد.

بابا زکریا: جعفر؛ دواگلی رو بیار.

چندی بعد، صدای نزدیک شدن گام‌های جعفر.

صدای جعفر: بفرما!

مادر هم در گوشه دیگر چشم پدیدار می‌شود. انگشتان ظریف حنا خورده مادر، پلک‌های چشم آبی را نگه می‌دارد. دستان بابا زکریا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. مایعی درون چشم ریخته می‌شود. چشم آبی فریاد بلندی می‌کشد.

فید به سیاهی

 

 روز. خارجی. ایوان

P.O.V چشم آبی ــ همه‌چیز سیاه‌وسفید است. چشمانش را باز می‌کند. آسمان تیره‌وتار است. رو سوی حیاط می‌کند. درختان، میوه‌ها و زمین سیاه است. بابا زکریا با چهره‌ای سیاه و تاریک به سمتش می‌آید.

بابا زکریا: تو خوب شدی!

چشم آبی چشمانش را می‌مالد و دوباره نگاه می‌کند. می‌گرید. اشک‌هایش هم سیاهند.

چشم آبی: همینو می‌خواستین؟

ننه دستش را می‌گیرد.

ننه: ما رو چه رنگی می‌بینی؟

چشم آبی: عین شب تاریک‌تر از تاریکی آب‌انبار…

چشم آبی بلند می‌شود و با گریه سمت حوض می‌رود.

گلباجی: حتماً قسمتش این بوده.

پدر و مادر که نتیجه کار ناراحتشان کرده طلبکارانه به زکریا می‌نگرند.

 فرهاد: چیکار کردی با بچه‌ام؟

 بابا زکریا: اون خوب شده!

 فرهاد: سیاه می‌بینه!!! سیاه

 بابا زکریا: مگه دنیا چه رنگیه؟

چشم آبی چشمانش را می‌شورد اما همه‌چیز سیاه است. لحظه‌ای صدای خروسی می‌شنود. نگاهش به انتهای حیاط می‌افتد. خروسی آبی در میان سیاهی نظرش را جلب می‌کند.

چشم آبی: لاله آبی!

چشمانش را بار دیگر می‌شورد اما این بار همه‌چیز سیاه است. حتی خروس داخل حیاط. آرام کنار حوض می‌نشیند. به آسمان سیاه نگاه می‌کند و به خورشید سیاه.

 پایان

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=2221