نقدی بر فیلم کوتاه «شهر بازی» به کارگردانی کاوه مظاهری

نوشته: سعیده جانی‌خواه

«نمیریم شهر بازی؟» نه. در شهر، بازی می‌کنیم. بازی‌ها عوض شده‌اند، شکلشان، ماهیتشان و معنایشان، حتی ابزارهایشان. بزرگ‌ترها هم اندازه بچه‌ها بازی می‌کنند . «شهر» زمین بازی بزرگ‌ترهاست و فیلم‌ها بخشی از این بازی. «شهربازی» نسخه‌ی وارونه شده‌ی «روتوش» است. نیمه‌ی ابتدایی روتوش حادثه اتفاق افتاده و نیمه‌ی بعدی، شبیه بازسازی صحنه جرم، دورگیری می‌شود و پلان‌ها در صدد حل و فصل برمی‌آیند و برعکس، در «شهربازی»، نیمه‌ی ابتدایی به ساخت و پایه‌ریزی حادثه پایان ماجرا اختصاص پیدا کرده است. آن چه در «روتوش» دیدیم، همگامی دو بخشِ زندگی شخصی و اجتماعی مریم بود که فصل اتصالشان، صحنه‌سازی بخش پایانی با ارجاع به فعالیت شغلی‌اش بود. اگر «روتوش» را از لحاظ داستانی به سه بخش تقسیم کنیم بخش اول: تعارضات درونی زندگی مریم، بخش دوم مسائل شغلی و بخش پایانی یکی شدن این دو بخش با هم بود. در واقع بخش پایانی که اجرای مجدد صحنه‌ی حادثه‌ی دست‌کاری‌شده توسط مریم بود، ورود همان چارچوب واژگان شغلی به زندگی‌ شخصی بود. سال گذشته این فرآیند را در فیلم کوتاه «به چیزی دست نزن» هم دیدیم با این تفاوت که دو بخش فردی و اجتماعی شخصیت‌، ادغام شده و به جای یک عادت شغلی، از یک عادت رفتاری یعنی وسواس برای ساخت چیدمان واقعه بعدی استفاده کرده بود. به هر ترتیب به‌نظر می‌رسد که «شهربازی» در صدد تکرار همان مکانیزم ساختاری «روتوش» در چیدمان کلی اثر و اشارات جزئی است. در «شهربازی» هم با سه بخش مواجهیم (ترس، تمرین، تصادف) که البته تقدم و تاخرش مانند «روتوش» نیست. آنجا بخش اول حاوی حادثه است و در «شهربازی» بخش آخر. هر دو هم با یک ترفند: «حادثه وقتی اتفاق می‌افتد که کسی منتظرش نیست». در «روتوش»، وقوع حادثه اولیه مربوط به تمرینات ورزشی روزانه است که مرگ را رقم می‌زند و در «شهربازی» وقتی زوج قصه از تصمیمشان منصرف شده‌اند و به خانه برمی‌گردند. چیدمان پلان‌های معنی‌دار بدین صورت است که در «روتوش» در ابتدای فیلم با حادثه روبه‌روییم و در انتهای فیلم با تصمیم برای رفع و رجوع حادثه ولی در «شهربازی» این وضعیت برعکس است. در هر دو فیلم، بخشی تمرینی وجود دارد که مواد و مصالح واقعه را درست بازسازی کند و از پیش به آن‌ها احاطه داشته باشد و در مضمون هر دو اثر، زنانی وجود دارند که از اشتباهات و بی‌مسئولیتی همسرانشان خسته‌اند.

«شهربازی» از جهاتی دیگر نیز شبیه «روتوش» است، فارغ از قصه که زنی از ولنگاری همسرش خسته است و باری بر دوش دارد، جزئیات ساختاری هر دو قصه به شدت به هم ارجاع می‌دهند. در هر دو فیلم بیشتر از کنش، دیالوگ‌ها کارایی دارند. دیالوگ‌هایی که در محل کار مریم شنیده می‌شود در تلاش برای ساخت همانندی است و همین‌طور دیالوگ‌های «شهربازی» که وضعیت پدر و مادر را به فرزند متصل می‌کند: پدر و مادر از ماشین‌ها حرف می‌زنند و بچه در اتوبوس پی نام ماشین‌ها می‌گردد. این دیالوگ قرار است ذهن مخاطب را برای پلان آخر که تصمیم بچه برای هل دادن مادر است آماده کند، اما چون در کلام باقی‌ مانده و کنش را از دست داده است، کاری از پیش نمی‌برد و حتی به‌سرعت در ذهن مخاطب فراموش می‌شود. به بیان دقیق‌تر هر آن‌چه برای پیش‌برد داستان فیلم نیاز است باید پر‌رنگ شود. قرار نیست مخاطب مانند مواجهه با فیلم‌های فرهادی، ده بار دیالوگ‌ها را کنار هم بگذارد تا به نتیجه‌گیری پایانی برسد. در هر دو فیلم سعی در ساخت نماد می‌شود. «روتوش» سعی کرد ارتباطی میان شغل مریم و تصحیح زندگی‌اش بسازد. برخی سعی کردند بگویند این فیلم اعتراضی زنانه است که زیر فشار جامعه و همسر قرار گرفته و حالا به شکلی استعاری دلش نمی‌خواهد همسرش را از زیر فشار نجات دهد… «شهربازی» این فرمت را ادامه می‌دهد، یعنی سعی در ساخت ارجاعات نمادین: بچه‌ای که اصرار دارد به شهربازی برود اما در شهر به بازی گرفته می شود. شهری که فیلتر شده و فقط قرار است یک خانواده نمایششان را در آن اجرا کنند. اما آن‌چه در کارگردانی بنظرم رسید چیزی فراتر از قصه و مضمون است که می‌توانیم دوستش داشته باشیم یا نه. می‌توانیم منطقش را بپذیریم یا نه. اما نمی‌توانیم از همگامی ایده‌های داستانی و دکوپاژی صرفنظر کنیم. این دو فیلم در عین اینکه می‌خواهند رسا باشند و فریاد بزنند، می‌ترسند، از چه چیز؟ نمی‌دانم، شاید از خطا کردن. چیزی‌که در «شهربازی» و یا حتی «روتوش» انتظار می‌رفت که در قاب دیده شود، جسارت است. منظور من از جسارت نشان‌ دادن صحنه مرگ یا توقف روی هولناکی تصادف نیست، در واقع منظورم، کنشِ و واکنش حادثه یا دیدن زد و خورد نیست. منظورم جسارت در کلیت کارگردانی ست که انتظار می‌رود در آثاری با مضامینی این چنین، به کار بسته شود. «شهربازی»، همانقدر فیلم ترسویی‌ست که سارا می‌ترسد در مرکز واقعه بایستد و همانقدر از دور کارگردانی شده و عقب ایستاده که مجید سطل را ماشین فرض کرده و یک واقعه فرضی می‌سازد و از بیرون به ماجرا نگاه می‌کند. شهر، عملا شبیه ماکتی است که مکانیزم شهربازی دارد. همه‌چیز در کنترل و تجرید شده. انگار دور تمام پلان‌ها حصار کشیده باشی و حضور شخصیت‌هایت را در آن حصار تماشا کنی. درست مثل یک شهربازی که همه چیز در آن کنترل شده است و دستگاه‌ها روی یک مدار از پیش تعریف شده و تکراری می‌چرخند. همانقدر دستگاهی و مکانیکی. در دومین تلاش سارا برای ایفای نقشش در خیابان می‌بینیم که مجید سعی می‌کند با هل دادن به وسط خیابان، هدایتش کند، (درست همان‌چیزی که تمرین کرده بودند) تعدادی سیاهی‌لشگر اطرافشان را گرفته که استریلیزه شده‌اند و ماکتی از انسانند. پشت چراغ ایستاده‌اند و هیچکس نمی‌گوید چرا هلش می‌دهی. «شهربازی» شبیه تمرین نمایشی خانواده در خیابان، تمرین مختصری است از فاجعه‌ای که نوشته شده اما جرات وقوع ندارد و به همین علت دور از باور است و حس همذات‌پنداری مخاطب را با این خانواده از بین می‌برد. درست همان اتفاقی که در «روتوش» افتاده بود: به حدی رادیکال که گویی مریم بارها در زندگی واقعی، دیدن لحظه احتضار کسی را تمرین کرده است. در واقع هرچقدر این ماجراها، تصادف‌ها و مرگ‌ها و نماهای مرتبط به تصمیم‌ها دور از تنش، درونی و آبستره اتفاق می‌افتند، باورپذیری کمتری پیدا کرده و به  تصنع نزدیک می‌شوند. «شهربازی» درست مانند «روتوش» پر از نماهای مدیوم است. نماهای بی‌آزاری که نه فراخی لانگ‌شات را دارند که کنترل محیط از دست کارگردان خارج شود و نه جسارت کلوزشات را که با نزدیک شدن دوربین، حس و حال پلان، پدیدار شده و بافت مصنوعی آن آشکار شده و همه‌چیز را رو کند.

«شهربازی» در تلاش است چیزی شبیه سایه‌ی شغلی مریم در «روتوش»، برای خودش دست و پا کند تا بر کل فیلم سایه بیندازد و بتواند از امتداد این سایه و کشیده شدن و پر رنگ شدنش مفهوم بسازد، به همین منظور شخصیت آرتین را پر رنگ می‌کند، پسربچه‌ای که با وعده‌ی رفتن به شهربازی با پدر و مادرش در خیابان پرسه می‌زند تا آن‌ها نقشه‌شان را عملی کنند. آرتین در تمامی لحظات فیلم مشغول بازی کردن است، بازی با تبلت، بازی در پاساژ و سوار بر ماشین نظافت صنعتی، بازیِ نمایشی تصادف در خیابان و پایان ماجرا که به زعم خودش، بازی ست، ولی انگار دور از شوخی و کاملا جدی آن‌چه در توان والدینش نبود را انجام می‌دهد. اما چرا تمام این بازی‌هایی که طراحی شده کارایی ساخت مفهوم را ندارند؟ در «شهربازی» مشخص نیست که بازی‌ای که طراحی شده قرار است چه کارکردی داشته باشد: قرار است به قواعد اجتماعی و زندگی شهری اشاره کند (اگر این‌طور است با مجرد کردن شهر و خنثی کردن و تبدیل کردنش به یک استودیوی فیلم‌سازی، مفهوم از دست رفته) یا فقط قرار است فیلم را از ابتدا به انتهایش متصل کند و نوعی یکدستی در طول زمانی فیلم ایجاد کند؟ در واقع آن‌چه «شهربازی» را از هدفش دور می‌کند ناهمگونی ظرف و مظروف است. آن‌چه بسیار تکرار می‌شد، تعدد نماهایی بود که از پشت سر سارا گرفته شده و نماهایی که صدای مجید، خارج از قاب است. اینها چه کمکی به ساخت مفهوم کرده‌اند؟ قرار است به چه چیزی ارجاع دهند؟ اولین مواجهه ما با سارا یک تصویر مبهم است، اولین پلان حضورش در پاساژ از پشت‌سر است، اغلب اوقات سارا را از پشت‌سر و یا نیم‌رخ و سه‌رخ از پشت می‌بینیم، حتی گذاشتن ماسک روی صورت سارا از لحاظ بصری به ناشناس بودن و ابهامش کمک می‌کند. جلوی مغازه و پس از ترسیدن سارا شخصیت‌ها را از پشت سر می‌بینیم. چه زیبایی‌شناسی‌ای پشت این پلان‌ها نهفته است که به ساخت مفهوم کمک کند؟ در اولین مواجهه با فیلم احساس کردم که سارا را در نماهایی که مشغول اجرای نمایش است از پشت‌سر می‌بینیم، چون سارا توان روبه‌رو شدن با تصادف را ندارد و باید کسی باشد که هلش دهد، اما تکرار این قاب، جلوی مغازه، در پاساژ و… نشان می‌دهد که به هم‌راستا بودن مضمون و ساخت پلان توجه نشده است. هیچ توضیحی برایش وجود ندارد جز اینکه شخصیت‌ها باید به ویترین نگاه کنند و دوربین جای بهتری برای قرار گرفتن ندارد. آن هم با یک دیالوگ تصنعی: «کیف قشنگیه نه؟» دیالوگی که قصد دارد پیش از رو شدن همه ماجراها و شکست‌های شغلی مجید و… به مخاطب بگوید این خانواده توان خرید چیزهای قشنگ را ندارند. «شهربازی» قرار بود جهانی مستاصل نشانمان دهد که شخصیت‌هایش می‌ترسند، زیر فشار هستند، درمانده و بر سر دوراهی وامانده‌اند اما این جهان چنان فریز شده‌ است که نه دوربین قدرت تکان خوردن و سر چرخاندن دارد تا زوایای دیگری برای رساندن مفهومش پیدا کند و نه شخصیت‌ها می‌توانند با فراغ بال دست‌هایشان را باز کرده پاها را حرکت دهند یا فریاد بزنند. حتی خیابان‌ها منجمد شده‌اند. آن هم در فیلمی که به ضرباهنگی سریع نیاز دارد تا از رمق نیفتد. این شهر بیش از آن‌که جای بازی باشد، خودش بازیچه شده است. درست شبیه قابی که روتوش می‌شود. قرار بود لایه‌ی دیگری از زندگی شهری نشانمان دهد که در رفت‌ و آمد هر روزمان متداول نیست و پرده‌ای کنار رود. اما خودش یک فیلتر به خاکستری بودن این شهر اضافه کرده است.

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=14933