نوشته: سعید درانی
درباره فیلم کوتاه «بیریختی» به کارگردانی محمد رحمتی
به آن بالکن کذایی فکر میکنم. سعی میکنم از جیغ و دادهای وسط خانه دور شوم و به آن بالکنی نگاه کنم که با هر بار ورود آدمهای فیلم به آن، سوالهایی پیش روی روایت میگذارد: اگر حامله نباشد چی؟ اگر مفتبر باشد چی؟ اگر اشتباه کرده باشم چی؟ بالکنی که آدمها با زمزمه کردن یواشکی اینها در گوش هم این سوالها را شکل میدهند. اگر ادعا میکنید که «بیریختی» چفت و بسط روایی درستی دارد، با یک سوال ساده به راحتی میتوان نشان داد که چقدر فیلم فقیر است: چرا هر تلنگر در روایت، با زمزمه شدن یک سری چیزها در گوشه و کنار این خانه برای ما و دیگر شخصیتهای فیلم، به وجود میآید؟ ابتدا شکی مطرح میشود، سپس نسبت به همان شک هم شک میکنند و وقتی آشکارسازی پایانی ــ که آن هم در راه پله و با زمزمه کردن همراه است ــ از راه میرسد، نمیدانیم که این اتفاقات گوشه و کنار خانه را چگونه باید به اتفاقات وسط خانه وصل کنیم. که البته نباید به این مسیر رفت و به آن فکر کرد حتی اگر فیلمساز جایی از فیلم برای خودش توجیه منطقی هم قایم کرده باشد و به نظر خودش چفت و بسط داستان جنایی خود را به خوبی رعایت کرده باشد، هیچ اهمیتی ندارد که به سراغ آن برویم چون در نهایت «بیریختی» به چیزی جز هیاهوی وسط خانه تعلق خاطر ندارد. وقتی میگوییم که همه چیز فیلم اساسا با حرف زدن شکل میگیرد، در وسط خانه معنای اساسی خود را مییابد. حرف اینجا فراتر از داد و هوار آدمها رفته و تبدیل به نویز شده است. آدمها حرف نمیزنند، دیالوگ نمیگویند، بلکه از خودشان نویز متساطع میکنند. ما تعداد زیادی از جملات را به دلیل صدای زیاد فیلم و تند صحبت کردن شخصیتها نمیفهمیم، مگر فرقی هم میکرد اگر آن جملات را متوجه میشدیم؟ قطعا بله، چون آن چیزی که فیلمساز با این نشنیدن به آن رسیده است گویا بیشتر خوشایند است. فانتزی دور از دسترسی نیست اگر سازندگان فیلم را تصور کنم که با اطمینان خاطر لِوِل صدای فیلم را تا جای ممکن بالا بردهاند و اعصاب و روان آزار دیده مخاطبانشان را میبینند و لبخندی از روی رضایت میزنند. این حرف زدن فقط در محدوده واژگان نیست، بلکه گویی فیلمساز دارد حرف میزند، فیلم نیز درحال داد و هوار کردن است؛ کافی ست از خود بپرسید که ما از آدمهای این خانه به عنوان شخصیت چه میبینیم؟ مجموعهای از اِلِمانها که داد میزنند: ببینید، این آدمها از این قشرند، این آدمها کارشان این است، این آدمها خطرناکند. از این جهت «بیریختی» در ادامه «بچهخور» قرار میگیرد، به عنوان فیلمی که در کنار ادعایش بر نشان دادن تصویر ملموس و درست از آدمهای خود، اتفاقا تصویری تهوعآور از آنها بدل میشود. برتری «بیریختی» نسبت به «بچهخور» فقط این است که ژست همدردی نمیگیرد و احساسات ما را برای تصویر مبتذل خود گدایی نمیکند. اما درنهایت در هیچکدام از اینها ما ذرهای از یک زیست انسانی را نمیبینیم، این لحظات کوچک برای این فیلمساز اصلا معنا ندارد، کوچک مقیاس بودن فقط وقتی برای او اهمیت دارد که بخواهد در آن بالکن چیزی را برایمان زمزمه کند. جالب آن است که در لحظات پایانی فیلم شمای کوچکی از کلیت خود را به تصویر میکشد: آنجا که اتفاق اصلی و آن چیزی است از طریق زمزمه کردن مشخص میشود و داد و هوار کردن و لگد زدن این آدم به نردهها تنها حکم یک بازی را میگیرد؛ خب مگر فیلم چیزی جز این است؟
درباره فیلم کوتاه «به چیزی دست نزن» به کارگردانی ارغوان حیدراسلام
«برای زنی که دچار وسواس فکری عملی (O.C.D) است، مهمان میآید». موقعیتی که خلاصه داستان فیلم به آن اشاره میکند گرچه تازه نیست اما همچنان پتانسیلهای خودش را خواهد داشت؛ مهمان و وسواس، عامل بیرونی و عاملی درونی در برابر هم و فیلم نیز معنای این را به اندازه کافی درک میکند. در همان شروع ما را بلافاصله با خلوت زن و خانهاش روبهرو میکند: حساسیت به توری پنجره که باید کنده شود، وسواس در طراحی روی کیک، چیدن عکسها و جدیت زن در برخورد با دخترش، عامل درونی را برایمان ترسیم میکنند و همین که فیلم در ترسیم جزئیات رفتاری کاراکترش اینگونه طمانینه به خرج میدهد او را یک قدم نسبت به خیل عظیمی از فیلمهای امسال جلوتر میبرد. عامل بیرونی هم که وقتی وارد فیلم میشود به همین شکل پیشبینی شده پیش میرود: در برابر عامل درونی قرار میگیرد. اما فیلمساز یکباره به این جهت دلخوشیهای کوچکمان را نابود میکند که نشان میدهد ابدا قرار نیست به چیزهای کوچک بسنده کند و فیلمساز (اگر قرار باشد به این شکل ادامه داشته باشد)، خود را به عنوان یک فیلمساز جوان امیدوارکننده برایمان تخریب میکند. از خود میپرسم که چگونه میشود با حادثه اصلی، در این فیلم کنار آمد. این از آن لحظهها ست که حضورش سبب میشود فیلمها با این برچسب که دارند ما را در زاویه دید انسانهایشان قرار میدهند، ستایش شوند؛ یک بچه کشته میشود و راهکاری که در برابرش تعیین میشود کتمان کردن است. ما را به سال قبل میبرد، به «گوش سیاه» و قبلتر از آن به «روتوش» که اساسا درباره کتمان یا به قول خودش، روتوش بود. همگی هم معمولا به عنوان فیلمهایی محبوب و ستایش شده یاد میشوند. اما مشکل این فیلمها این است که سعی میکنند زاویه دید خود را به ما تحمیل کرده و پس از آن با شدت هرچه تمامتر این زاویه دید را توجیه کنند. «روتوش» که با کتمان شروع میشود، تمام تلاشش را میکند تا با جنس مردهایی که به تصویر میکشد و نقشی که آدمهایش در میزانسن ایفا میکنند، تمهیدش را در زاویه دید خودش حل کند (رجوع شود به متن سیاست سرکوب؛ میزانسن تأمل ــ درباره سه فیلم کوتاه «روتوش»، «گسل» و «مثل بچه آدم»). «گوش سیاه» ــ که بیشتر به «به چیزی دست نزن» شبیه است و کنار هم قرار دانشان بیشتر راهگشا ست ــ در ظاهر بسیار خویشتندارتر از دو فیلم دیگر به نظر میآید ولی کافی ست به این نگاه کنیم که چگونه در فیلم هر وقت دختر با انسانی مواجه میشود که مشکلی برایش دارد، دوربین تماما بر روی صورت او میماند و قاب خود را به سوی روبهرویی دختر با مشکلاتش میبرد تا در پایان در برخورد دختر با بدن بیحال پسر بچه، او را از پشت قاب بگیرد و به ما بگوید که خودتان رجوع کنید به چهرههایی که نشانتان دادم تا بفهمید چه شد که اینگونه شد. در «به چیزی دست نزن» هم با افتادن بچه به خیلی چیزها شک میکنم: به آن شهرِ کروماکی شدهی فیلم، به آن انزجار چهره زن ــ احتمالا ــ به خاطر دیدن برخورد بچه به زمین. این فیلمها مدام با غرور و اعتماد به نفس ما را به خود ارجاع میدهند که ببینید چرا اینگونه شد. حتی آن عامل بیرونی و درونی و تقابلشان رنگ میبازد و انگار تمام عناصر فیلم که به نوعی در تقابله با زن قرار میگرفتند، همچون قیف به وسواس او و سپس به این میرسند که عامل محرکی باشند برای کتمان کردن. شخصیت زن چه میکند بعد از این اتفاق؟ بیدلیل نیست که او نیز همچون زن فیلم «روتوش» شبیه جانیهایی میشود که میخواهد سرنخها را پاک کند. گویی فیلمساز یک جنایت، دلایل و محرکهایش را برایمان کالیبره کرده و اکنون آدمهایش شروع میکنند به پاک کردن ردپای جنایت خود: آن شکلی که فیلم وسواس زنش را بهمان نشان میداد تبدیل به این میشود که او به تعداد بچهها (با احتساب بچهای که افتاد) شروع کند به ریختن آبمیوه در لیوان، پنجره را باز میکند و صندلی را کنارش میگذارد تا همه چیز تصادف جلوه کند و حتی برداشتن بخشی از کیک بیشتر از آن که به وسواس اشاره کند به همین پاک کردن مربوط است. بهتان تبریک میگویم، کاراکتر شما اکنون به یک جانی تبدیل شده است.
درباره فیلم کوتاه «دابر» به کارگردانی سعید نجاتی
اگر از جشنواره سی و ششم فقط یک نما را بتوان انتخاب کرد که نشاندهندهی وضعیت غمانگیزی باشد که سینمای کوتاهمان گرفتارش شده، نمای بسته خون روی برفِ «دابر» خواهد بود. میتوان حدس زد که چه انداره برای رسیدن به این لحظه و این نما زحمت کشیدهاند. پیکان قرمزی که با هر دردسری که شده باید تهیه میشد تا به فیلمساز اجازه دهد قرمزی آن را در دل سفیدی برفها به تصویر بکشد و یا نخهای قرمز رنگ ابتدای فیلم که اساسا به خاطر رنگشان در فیلم حضور دارند. این بازی قرینهسازی اما نه کمکی به فیلم میکند نه به ما که تماشاگرش هستیم، با این حال اگر کل فیلم را هم برایمان تبدیل به دوگانهی سفید و قرمز کنند، آدمهای درون ماشین نه ربطی به این سفیدی و برفی دارند که همه جا را گرفته است، و نه ربطی به قرمزی و خونی که روی آن ریخته شده است. احتمالا خود فیلمساز هم دوست دارد ما وارد بازی تفسیر رنگهایش شویم ولی فیلم سادهانگارانهتر از آن است که بخواهد به آنجا راه ببرد چون فکر میکند با صرفا نشان دادن قاعدگی دختر دارد کار مهمی میکند یا به جای اینکه این اتفاق را به عنوان جزئی از جهان این آدمها بررسی کند، بر فراز فیلم به گونهای میایستد که گویی دارد یک پدیده حل نشده را برایمان تابوشکنی میکند و جهانش را همین نمایش دادن میگیرد. در حالی که نمیداند اگر تابوشکنیای هم وجود داشته باشد، حاصل نخواهد شد جز با حل کردن آن در زندگی آدمها و انسانی کردن آن از دل به تصویر کشیدن تجربهای که انسان در خلال آن از سر میگذراند و دقیقا همینجا ست که دست «دابر» رو میشود: فرضا اگر همین مهربانتر شدن پدر و نشاندن دختر بر صندلی جلو در پایان فیلم را به عنوان تحولی قبول کنیم (که اساسا اشتباه است چون یک واکنش است و فیلمساز ذرهای برایش اهمیت ندارد و به خود زحمت نمیدهد که چرایی این مهربانتر شدن را بپرسد) باز هم مشکل فیلم آنجا خواهد بود که در سمت اشتباهی قرار میگیرد؛ اگر فیلم تصمیم داشت راه درستی را سپری کند باید سمت دختری میایستاد که برای اولین بار دارد چیزی را تجربه میکند ولی اکنون در روایت خود تمام و کمال در جانب پدر ایستاده و قاعدتا دختر هیچ جوابی نخواهد گرفت و تمام جوابها به مادری موکول میشود که غایب است. بله، این فیلمی است که به راحتی دختر را کنار آن درخت درون برف تنها میگذارد.
درباره فیلم کوتاه «عزیز» به کارگردانی سیدمهدی موسوی برزکی
در نمای آغازین فیلم وقتی دوربین زن و بچهاش را در کوچه دنبال میکند، زن لحظهای مکث میکند و نگاهی به سمت راستش میاندازد، سپس ادامه میدهد و فیلم را آغاز میکند. فیلم هم داستان همین زن است که به مراسم ختم مردی میرود و با مطرح کردن اینکه مرد گوسفندی را نذر او کرده، سببساز مشخص شدن چیزهایی میشود و مراسم را به هم میریزد. با این اوصاف وقتی به نمای اول بازمیگردم، متوجه نوشتهای بر روی دیوار میشوم با این مضمون که «گوسفند زنده موجود است». واژه «زنده» را هم در یک ردیف جدا نوشتهاند که قشنگ خودش را از جمله بکند. باورم نمیشود که آن نگاه دراماتیک به این نوشته روی دیوار بوده باشد. اما در واقع اگر فیلم نوشته روی دیوار را در یک نمای جداگانه هم بهمان نشان میداد باز هم تعجب نمیکردم، در هر صورت بهترین فیلم جشنواره سی و ششم چنین فیلمی است؛ فیلمِ کارگردانیها و فیلمنامهنویسیهایی که هیاتهای داوریمان برایشان غش میکنند. به داخل خانه و مراسم میرویم، چه میبینیم؟ خرما کم آمده است، سینیهای چایی در رفت و آمدند، زن به دختر میگوید موهایش را درست کند، یاد میدهد چگونه نارگیل را روی خرما بپاشند، مهمانها هم به صورت مداوم حضور دارند و ساکنین به تک تکشان که هر چند لحظه یکبار توسط کارگردان به داخل صحنه فرستاده میشوند خوشآمد میگویند. دستمریزاد، چه مراسم ختم واقعیای، چقدر ایرانی. خب مگر سینما غیر از این است؟ مگر فیلمهای واقعنمای ایرانیزه شدهی این سالها چیزی غیر از این بودهاند، مگر «نسبت خونی» و گوشت ریز کردن و آب پرتغال گرفتنش چیزی جز این بودند، و قبل از آن سعید روستایی. ببینید «عزیز» چقدر تداوم را به خوبی میشناسد، هر بار که از نمایی به نمای دیگر میرود چقدر حواسش به راکورد است که ذرهای دچار مشکل نشود، مگر جایزه بهترین کارگردانی که جشنواره به این فیلم میدهد دلیلی غیر از این دارد؟ شخصیتها و پردازششان هم مهم نیست دیگر، همان گوسفند روی دیوار کافی است. اما دوست داشتیم فیلمساز حداقل زحمتِ پرسیدن یک سوال را به خود میداد: این ساکنین خانه چه چیزی به عنوان برادر، خواهر و اساسا به عنوان یک خانواده دارند؟ قاعدتا مهم نیست چون در آخر باید از هم بپاشد. یا اصلا زن تازه وارد که فیلمنامهنویس از طریقش از توضیح دادن موضوع نذر طفره میرود اما تا دلتان بخواهد هر چند دقیقه یکبار چیزهایی را برای ساکنین عیان میکند تا آنها را به جان هم بیندازد. در پایان هم وقتی همه به جان هم افتادند، گوشهای از قاب میایستد و دست بچهاش را میگیرد و میرود، نیازی هم به بودنش نیست، او تنها گروگانی بود در دستان فیلمساز تا اطلاعاتی بدهد که فیلم را به این لحظه برساند، دیگر میتواند برود.
فیدان در شبکههای اجتماعی