نوشته: سها نیاستی
شماره ثبت: ۲۳۳۳۵۳
۱- روز – داخلی – مغازه خیاطی
جای زخم سوختگی قدیمی روی دست زنی دیده میشود که مشغول چرخ کردن یک لباس است. قسمتی از لباس را میدوزد. میشکافد و دوباره میدوزد. سپیده (۲۷ ساله( در مغازۀ کوچک خیاطیاش مشغول کار است. مردی آن طرف شیشه در حال چسباندن برچسب اسم و شمارۀ مغازه روی پنجره است. «خیاطی» را چسبانده و با زدن به شیشه از سپیده میپرسد «حنا« را درست کنارش بچسباند یا کمی پایینتر. (سپیده به خاطرصدای چرخ خیاطی ابتدا متوجه نمیشود.( سپیده علامت میدهد و با رضایت به اسم مغازه نگاه میکند. خانم جوانی در حالی که با دست پایش را میمالد که گرم شود از پشت پرده بیرون میآید.
مشتری ۱: سرده چقدر
سپیده: قدش درست شد؟
مشتری ۱: آره عزیزم مرسی عالی شد… دامن مامانم کی حاضره؟
سپیده: این بود دیگه؟ تا فردا شب حاضرش میکنم
مشتری ۱: (تلفنش زنگ میخورد) پس حالا جفتشو میاد با هم حساب میکنه باشه؟… الو؟
مشتری ۱ خارج و مشتری دیگری وارد میشود که بین فارسی و گیلکی صحبت میکند.
مشتری ۲: فکر بوکودم مردانهیه
سپیده: مردونه هم انجام میدم بفرمایید
مشتری: نه دنبال زنانه بودم. شیشه مشجّر نبو شک کردم
سپیده: قبلا مردونه بود من اومدم دیگه عوض نکردم.
مشتری ۲: خوب بوکودی
سپیده: جان من در خدمتم
مشتری: والا من یه لباسی دارم که… (لباس را از کیسه درمیآورد و روی میز میگذارد(
خیلی قشنگه منتها لاغرَ کودم دِ میاندازه نیه. تانی اینو اندازه کنی برام؟
سپیده: اندازه زدین خودتون؟
مشتری ۲: نه من بترسِم اشتباه بیگیرم
سپیده: موردی نیست پشت پرده عوض کنین من سوزن میزنم
زن نگاهی به پرده میاندازد و بعد نگاهی به بیرون.
سپیده: نگران نباشید پارچهش ضخیمه چیزی معلوم نیست.
زن پشت پرده میرود و تکانهایش پشت پرده که جای کمی دارد مشخص است.
مشتری ۲: اینو تا قبل سال تحویل آماده کنید عزیز؟
سپیده: (لباس را برمیدارد نگاهی میاندازد) والا سرم خیلی شلوغه قول نم…
چشمش به یک گلدوزی پروانهای شکل میافتد که مثل لوگو به درز داخلی لباس وصل است.
مشتری ۲: خوام بشم مسافرت می اَمره ببرم.
سپیده: اینو از کجا گرفتین؟
مشتری ۲: قشنگه نه؟ ایتا خیاط داشتیم بنده خدا خیلیم کارش خوب بو… لباس فدی جان قوربان؟ یه عکس بهش دادم فقطا. بهتر از عکسه دوخت برام
سپیده آرام بلند میشود و لباس را از پشت پرده به زن میدهد. بعد به میز خیاطیاش تکیه میدهد.
سپیده: … چرا به خودش ندادین تنگ کنه؟
مشتری ۲: چی بگم والا… زن بیچاره سنیم نداشتا… حوا سپرتی گرفت دیگه کار نمیکنه… دفعه آخری اصلا یادش نمیاومد من کی هستم! وای اصلا می جان مو به پا بسه… باز خوبه لباسم دم دست بود خودم برداشتم رفتم. بیا ببین حلقه آستینشم باید کوچیک کنی…
۲- روز – خارجی – روبهروی مغازه
سپیده کرکره را با سختی و صدای زیاد پایین میکشد و میرود.
۳- روز – خارجی – روی پل
سپیده روی پلی که از روی رود میگذرد میرود. ذهنش درگیر است و به افق شهر نگاه میکند. گوشیاش را درمیآورد و با لحظهای تامل تماس میگیرد. بعد از دو بوق خانمی پاسخ میدهد اما سپیده قطع میکند.
۴- روز – خارجی – روبهروی مدرسه و خیابان
سپیده به تیر برقی تکیه داده و غرق در فکر است. دوباره شماره میگیرد و گوشی را روی گوشش میگذارد. کم کم بچهها با لباس فرم مشترک با پدر و مادرشان از کنارش رد میشوند. و دختر بچهای (حنا، ۸ ساله) با لباس فرم به سمت او میآید و با فاصله روبهرویش میایستد و سپیده تلفن را قطع میکند.
حنا: قول داده بودی این دفه میای
سپیده: علیک سلام
حنا: فقط تو نیومده بودی… همه مامان باباهاشون بودن
سپیده: (انگار تازه چیزی یادش آمده باشد) دم عیده خیلی سرم شلوغ بود حنا
حنا شروع به حرکت میکند و سپیده را رد میکند.
سپیده: وایسا بند کفشت بازه میخوری زمین
سپیده او را نگه میدارد و کنارش مینشیند و بند کفشش را میبندد. حنا مقنعهاش را در میآورد.
سپیده: جشن بعدیتون کیه؟… اونو میام قول میدم
حنا: (مکث) روز پد ر
سپیده: (مکث) نمیخواد اون روز بری مدرسه
حنا: (مکث) سرده
سپیده: ژاکتت کو؟
حنا برمیگردد تا سپیده پولیوری کهنه را از کیف حنا درآورد. لباس برعکس است. درستش میکند.
سپیده: باز که اینو برداشتی!… خودت اینهمه لباس نو داری چرا گیر دادی به این
حنا چیزی نمیگوید. سپیده لباس را تنش میکند.
سپیده: (مکث) نمیخوای بریم خرید عید؟ سبزه بخریم. ماهی بخریم؟
حنا: ماهی قرمز؟ (هنوز سرش از یقۀ لباس در نیامده)
سپیده: نه خیر. ماهی سفید. سبزی پلو ماهی خوشمزه
حنا: برام ماهی قرمز میخری؟
۵- روز – خارجی – بساط هفت سین
سپیده: سمنو هم دارین؟
فروشنده: بله خانم سمنوی عالی
سپیده: میشه بچشم؟
فروشنده: الان
سپیده کنار حنا مینشیند و به حنا که با ذوق و هیجان ماهیها را دنبال میکند نگاه میکند.
سپیده: یادت رفته پارسال چقدر گریه کردی؟
حنا: نه!… ولی الان بزرگ شدم!
سپیده: میمیره غصه میخوریا
حنا: نمیمیره قول میدم… دیگه همیشه مراقبشم! با خودم میبرمش مدرسه
سپیده: نمیتونی ببریش مدرسه
حنا: پس تو صبحا ببرش پایین تو مغازه تا من بیام
فروشنده: بفرمایین
سپیده بلند میشود و سمنو را میچشد.
سپیده: ۲۰۰ گرم از همین بدین. ماهی قرمزا چند؟
فروشنده: دانهای ۶، دو تا ۱۰
سپیده: کدومو میخوای؟
حنا: (با هیجان و ذوق زیاد) این… نه این… نه… همین… خالخالیه
سپیده: همینو بدین آقا
حنا: پس دوستش چی؟
سپیده: دوستش کیه؟
حنا: نیگاش کن همش باهم شنا میکنن… ببین… اگه فقط اینو ببریم تنها میشه…
سپیده: اشکال نداره… ماهیا مثل ما نیستن هیچی یادشون نمیمونه.
حنا: نخیرم! اینجوری ناراحت میشه زود میمیره ها
فروشنده: جفتشو بدم؟ جفت بهتره شوگون داره
سپیده: نه آقا. همون یکی خوبه
۶- روز – داخلی – بازار ماهی
تعدادی ماهی سفید روی سینی چیده شدهاند. سپیده که سبزه و کیسۀ خرید دستش است از بین ماهیها یکی را انتخاب میکند. حنا پلاستیک ماهی قرمزش در دستش است و به ماهیهای مرده نگاه میکند.
سپیده: این چند؟
فروشنده: (با لهجۀ گیلکی) سفید دانهای ۶۰
سپیده: این از همهش کوچیکتره
فروشنده: خا از همه درشتتره رِ وردار
سپیده: اینو ۴۰ بده برم
فروشنده: 50 کمتر دِ نیبه
سپیده: پاک میکنی برام؟
تلفن سپیده زنگ میخورد و در کیفش دنبال گوشی میگردد. حنا با کنجکاوی به پاک کردن ماهی نگاه میکند. یاد ماهی خودش میافتد و با دست کوچکش جلوی دید ماهی را میگیرد اما خودش با ناراحتی به نگاه کردن ادامه میدهد. سپیده گوشی را پیدا میکند و با دیدن شماره حالت صورتش عوض میشود.
سپیده: همینجا وایسا الان میام
کمی از او فاصله میگیرد و جواب میدهد.
سپیده: الو… سیمین… سپیدهم. خوبم. فقط زنگ زدم که… گوش کن!… اوضاعش چطوره؟… خوب نیست یعنی چی؟… منو یادشه؟!… چمیدونم حرفی ازم بزنه اسممو بیاره… (نگاهی به ماهی فروشی میاندازد و حنا را نمیبیند) من باید برم… نه سیمین… خدافظ!
سپیده با نگرانی اطرافش را نگاه میکند. جلوی ماهیفروشی میرود و از مغازهدار میپرسد.
سپیده: آقا؟ بچۀ منو ندیدین کجا رفت؟
فروشنده: نه خانوم رفتی فکر کردم پشیمان شدی
بازار شلوغ است و نمیداند به کدام طرف برود. سپیده وحشت زده اطرافش را نگاه میکند. یک سمت را انتخاب میکند و آشفته میان جمعیت راه میافتد. بالاخره در بین جمعیت حنا را بغل مردی میبیند که در حال دور شدن است و حنا را نوازش میکند. سپیده به سمتش میدود و داد میزند.
سپیده: حنااا؟. کجا میبری بچموو؟. بدش به من
مرد میایستد و سپیده حنا را از بغل مرد میگیرد.
مرد: چته خانوم داشتیم دنبال شما میگشتیم… (میرود) دیوانه شدن مردم!
سپیده محکم حنا را در آغوش گرفته چند قدم دور میشود و او را روی زمین میگذارد.
سپیده: مگه بهت نگفتم وایسا همونجا؟ چیزیت نشد؟
حنا: یهو دیدم نیستی ترسیدم…
سپیده آستین پولیور حنا را میبیند که پاره شده.
حنا: ببین ماهیم سالمه؟
۷- روز – خارجی – ایستگاه تاکسی
سپیده و حنا با وسایل خریدشان در ایستگاه تاکسی به دنبال خط مورد نظرشان میگردند. هوا بارانی است.
سپیده: آقا رشتیان کجا سوار میکنن؟
راننده: برو جلوتره (با دست نشان میدهد)
سپیده و حنا به سمتی که مرد نشان داده حرکت میکنند.
صدای راننده تاکسی ۲: ساغریسازان یه نفر. ساغریسا… بیا حرکته…
سپیده ناگهان میایستد و بعد از چند لحظه برمیگردد. به سمت تاکسی میروند و سوار میشوند.
۸- روز – داخلی خارجی – تاکسی
حنا در یک دستش کیسۀ ماهی است و در دست دیگرش پول کرایه که سفت در مشت کوچکش نگه داشته. حنا از روی کیسه ماهی را نوازش میکند. سپیده با نخ و سوزن پارگی لباس حنا را بهم وصل میکند.
حنا: کی میرسیم؟… (به ماهی نگاه میکند) میترسم خفه شه این تو
سپیده: نمیشه نگران نباش
حنا: شاید هنوز یادش نرفته باشه
سپیده: (مکث) کیو؟!
حنا: (به ماهی اشاره میکند) دوستشو!
سپیده نخ سوزن را در کیفش میگذارد و مضطرب به بیرون نگاه میکند.
سپیده: (مکث) اگه یادش رفته باشه چی؟
حنا: اون طوری که بهتره دیگه غصه نمیخوره
سپیده: یکم باز کن موهات درد نگیره
حنا: نه خوبه…
۹- روز – خارجی داخلی – کوچه و حیاط و خانه
حنا: سپیده… دو. زندگی… سپیده
سپیده و حنا جلوی در خانهای ایستادهاند. بالای در، تابلوی قدیمی رنگ و رو رفتهای قرار دارد که رویش نوشته شده: «دوزَندگی سپیده» و همان علامت گلدوزی پروانهای کنار نوشتۀ تابلو است. سپیده زنگ میزند. چند لحظه میگذرد. در باز میشود. حیاط پر از گلدان است که بعضیشان خشک شدهاند. حوض کوچکی کنار دیوار است و حنا به سمتش میرود. خانهای قدیمی و کوچک است.
حنا: مامااان… نگا کن اینام ماهی دارن…
سپیده روی ایوان میرود و از پشت پنجره که از داخل پردۀ سفید توری قرار دارد زنی لاغر و ضعیف (۶۵ ساله) را میبیند که روی تخت نشسته. تخت روبهروی تلویزیون قرار دارد و چند مبل هم دور اتاق چیده شده است. دیوارها شلوغ هستند. پر از قاب عکس و آینه و ساعت و گلهای مصنوعی.
صدای سیمین: باز تو کلید نبردی؟ چندبار باید یه حرفو به تو بزنم؟… بیا ۲ تا پیاز بیار برا من… آرمین؟… با تو نیستم مگه من؟
سپیده وارد اتاق میشود. زن با دیدن سپیده لبخند میزند.
زن: خوش بمویید. بفرمایید. سیمین. بیا مشتری بمو… بفرمایید.
صدای سیمین: این بچه کیه تو حیاط؟… آرمین؟
سیمین از در ایوان به سمت اتاق برمیگردد. سپیده را میبیند و شوکه میشود و با لبخند به سمتش میرود.
سیمین: سپیده! (او را در آغوش میکشد.)… میدونستم میای… مامان… بیدین کی بمو…
نگاه بکن… سپیدهیه. بیدین… سپیده بمو…
زن چند لحظه به سپیده خیره میشود اما بدون هیچ حسی دوباره برمیگردد و تلوزیون نگاه میکند. سیمین تلوزیون را خاموش میکند و قاب عکسی را از پشت پرده برمیدارد و کنار مادر مینشیند.
سیمین: بیدین. سپیده. تی دختر. تی کوجه دختر. سیمین و سپیده…
سپیده: از کجا معلوم ادا درنمیاره؟
سیمین: چند وقته منو با مامانبزرگ اشتباه میگیره. تعجب کردم الان سیمین صدام کرد…
سپیده بلند میشود و از اتاق کناری وارد آشپزخانه میشود و آب میخورد. دوباره برمیگردد و وارد اتاق دوم میشود که سپیده در درگاهی ایستاده است.
سیمین: خوبی سپیده؟ حنا بود تو حیاط؟ چقدر بزرگ شده بچه… کی اومدی رشت؟
سپیده نگاهی به اتاق میاندازد. چرخ خیاطی خاک گرفتهای روی میز قرار دارد و چند نخ و قرقره کنارش.
سپیده: دو ماهی میشه
سیمین: دو ماه؟ مدرسۀ حنا چی؟… (سپیده پاسخی نمیدهد.) داری اینجا زندگی میکنی؟!! نباید یه زنگ به من میزدی؟
سپیده چشمش به عکسهای روی طاقچه میافتد که پشت پردۀ توری قرار دارند. عکس قدیمی مردی در جوانی را برمیدارد. یک عکس قدیمی سه در چهار از یک دختربچه پایین قاب چسبانده شده.
سپیده: آخرین بار کی ازم حرف زد؟
سیمین: (مکث) ماه پیش بود. هی میگفت سپیده کجاست میخوام کتلت درست کنم (مکث) زنگم زدم بهت شمارتو چرا عوض کردی؟
سپیده: تو دیگه اینجایی؟ بچههات چی؟
سیمین: پرستار تمام وقت داره… امروز که زنگ زدی به دلم افتاد ممکنه بیای خودم اومدم.
سپیده: پرستار تمام وقت… پولشو کی میده؟
سیمین: (مکث) مستمری شوهرش
سپیده از آینه نگاهی به او میاندازد. سیمین به سپیده نزدیک میشود.
سیمین: نمیدونی تموم این سالا که رفتی چی کشید.
سپیده: مگه خودش نفرستاد برم که راحت باشه؟
سیمین: کم کم که داشت همه چیزو یادش میرفت ترسیده بود… تو رو که یادش میاومد فقط گریه میکرد.
سپیده: خوبه پس یه چند وقتیه راحت شده!
سپیده از سیمین دور میشود و به سمت پنجرۀ دیگر میرود.
سیمین: … فکر کردم بالاخره بخشیدیش که اومدی
سپیده: من که هنوز فراموشی نگرفتم!
سیمین: چرا اومدی سپیده؟… (مکث) اومدی مطمئن شی هنوز حالیشه ازش متنفری؟
سپیده: از کی متنفر باشم؟… اینی که اینجا نشسته که اصلا من براش وجود ندارم… نه چیزی گفته نه کاری کرده
سپیده جلوی مادر میرود و روبهرویش مینشیند و به چشمهایش زل میزند. مادر هم به او نگاه میکند.
سپیده: نه اون شوهر عوضیش. باهام کاری کرده… نه بعد که بهش گفتم تا تونسته کتکم زده… نه به زور شوهرم داده که شرٌمو کم کنه…
سپیده با خشم و بغض لحظاتی به مادر خیره میشود اما او همچنان بدون هیچ احساسی به او نگاه میکند.
سیمین: سپیده! بسه دیگه! تا کی میخوای عصبانی بمونی؟ حتما باید اینم بمیره راحت شی؟
سپیده: (به مادر) یادت نمیاد نه؟… اگه مرده بود انقدر دلم نمیسوخت!
سپیده بلند میشود و میخواهد بیرون برود که حنا را میبیند.
سپیده: اینجا چیکار میکنی؟ بریم.
حنا: اینو باز میکنی؟ میخوام بندازمش تو حوض
سپیده: نمیخواد بریم
صدای مادر: سپیده؟
سپیده برمیگردد سمت مادر. مادر دارد به حنا نگاه میکند. (مادر کاملا گیلکی با صدایی آرام حرف میزند.(
مادر: مگه ت ر نگفتم تی موی انقد محکم دئنود… تی سر درد گیره… (دستش را به سمت حنا دراز میکند) چرا انقد دیر وگردستی؟
سپیده حنا را با همان دست زخمی به سمت مادر میفرستد. مادر نگاهی به وصلۀ ژاکت حنا میاندازد.
چشمش به دست حنا میافتد. آن یکی دستش را نگاه میکند و میبیند هر دو سالم است.
مادر: بیدئی خوب بُبُسته؟ اصلا دِ معلوم نیه… تو رو بگفتم زود خوب به… اَ ژاکتم دِ دونکون… ایتا دیگر تِ رِ بافم
سپیده از پشت پردۀ توری به آنها نگاه میکند و اشکی از گوشۀ چشمش سرازیر میشود.
۱۰- غروب – خارجی – حیاط
دو ماهی قرمز در حوض شنا میکنند و روی آب، سبزۀ پلاسیدۀ عید شناور است. دستی که جای سوختگی داشت با آستین مشکی، اول ماهی خالخالی و بعد آن یکی را از آب درمیآورد و در یک کیسۀ پر آب میاندازد. سپیده با لباسی یکدست مشکی چرخ خیاطی قدیمی و ماهیها را برمیدارد و از خانه خارج میشود.
پایان
فیدان در شبکههای اجتماعی