نویسنده و کارگردان: ناصر سجادی حسینی
شماره ثبت ۲۲۱۸۶۱
تیتراژ
در چهار نما چهار دیوار خانه را میبینیم. یکی از دیوارها تا نصفه پنجرهی رو به حیاط دارد و نصف پایین آن نم کشیده است. دیواری دیگر کاملا خالی ست و فقط چند لکهی کثیفی جای دست روی آن دیده میشود که دوربین از بالای دیوار تا پایین دیوار کرین میکند وصدای فرو ریختن فاضلاب همسایهی بالا از دیوار شنیده میشود. دیوار دیگر پوسته کرده و ترک کوچکی دارد و روی دیوار چهارم چند تابلو و عکس دیده میشود. روی این نماها عنوان فیلم و اسامی عوامل نقش میبندد.
صحنه یک. روز. داخلی. خانه
صابر (حدودا سی ساله) با لباس راحتی در آشپزخانه ظرف میشوید و آهنگی را زیر لب زمزمه میکند، دوربین خیلی آرام از پشت به او نزدیک میشود.
در ظرفی دو عدد تخم مرغ شکسته میشود و صابر شروع به هم زدن آنها میکند، سپس کوکوسبزیها را سرخ میکند.
صحنه دو. روز. داخلی. خانه. ساعتی بعد
خانه نسبتا قدیمی ست و چند پله از سطح حیاط پایینتر است. یک طرف خانه سراسر پنجرههای رو به حیاط دارد. چیدمان خانه و اسباب قدیمی و مختصرش خانهای مجردی را به ذهن متبادر میکند. حوله تنی صابر به در آویزان است آن را توی یک چمدان میاندازد. لباسهای دیگری هم از قبل توی چمدان است. صابر یک نگاه کلی به هال خانه میاندازد که چیزی جا نمانده باشد سپس جاروبرقی را روشن میکند و شروع به جارو زدن هال میکند.
پس از دقایقی محبوبه (حدودا بیست و شش ساله) با مانتو و مقنعهای شبیه به لباس فرم، کفش پاشنه بلند و کیسهی خرید در دست وارد حیاط میشود و در پس زمینهی صابر دیده میشود. صابر او را نمیبیند. محبوبه وارد خانه میشود. (هر دو حلقهی ازدواج نقرهای ساده در دست دارند.) صدای جاروبرقی زیاد است و صابر متوجه ورود او نمیشود. محبوبه کفشهایش را در میآورد و در جاکفشی میگذارد. صابر میچرخد که طرف دیگر را جارو کند که چشمش به محبوبه میافتد، جارو را خاموش میکند و به طرف محبوبه میرود.
صابر: سلام. خسته نباشی.
محبوبه: سلام.
صابر: خوبی؟ چی خریدی؟
محبوبه: نون و پنیر و وسایل صبونه. بابام اینا صبونه خورن. تو چطوری؟
صابر: بد نیستم.
محبوبه: وسایلتو جمع کردی؟
صابر: آره تقریبا. بده اینارو بذارم تو یخچال.
محبوبه: مرسی. دارم میمیرم از گشنگی.
صابر خریدها را میگیرد و در یخچال قرار میدهد. محبوبه به اتاق میرود. صابر گوجه خورد میکند، غذا را توی ظرف میکشد و میز ساده اما خوش رنگ و زیبایی برای محبوبه مهیا میکند.
صابر: کوکوسبزی درست کردم، زیاد درست کردم که واسه شبتون بمونه.
محبوبه: دستت درد نکنه.
صابر: چه خبر؟
محبوبه از توی اتاق با صدای بلند جواب میدهد.
محبوبه: هیچی. (سکوت) جمع نکردی که وسایلتو؟
صابر جلوی در اتاق میرسد. محبوبه روی کاناپهی توی اتاق نشسته است و به زخم پایش نگاه میکند.
صابر: چرا بابا جمع کردم. فقط همین اتاق مونده.
محبوبه: اصلش اینجا بود دیگه. بیا زود جمع و جورکن چیزی جا نمونه.
صابر چسب زخمی از جیب کیفش که توی همان اتاق است در میآورد و پشت پای محبوبه میزند.
صابر: کلید انبار به دست کلید تو بود وگرنه برده بودم وسایلو.
محبوبه: الآن بیا ببرشون.
صابر: بذار جاروی هالو تموم کنم.
محبوبه: دیره. نمیخواد بقیه شو جارو کنی.
صابر: مگه نگفتی شب میرسن؟
محبوبه: شبه دیگه.
صابر: پنجِ تازه. اصن خونه رو دیدی؟
محبوبه: برو خودتو لوس نکن. دستت درد نکنه تمییز شده. صابر داشتم فکر میکردم تشک دونفره خیلی تابلوئه. بیا تا جون دارم لباسام هم عوض نکردم ببریمش تو انبار.
صابر: چیش تابلوئه آخه؟ محبوبه تورو خدا از خیرش بگذر. خیلی سنگینه پدر کمرت در میاد.
محبوبه: چارهای نیست. من بابامو میشناسم. اینو ببینه میشینه خیالات میکنه حالش بد میشه.
صابر: (تعجب میکند و لبخند میزند.) واقعا؟ عجب خریه.
محبوبه: هو… ادب داشته باش. (با لبخند) بریم؟
صابر: من مشکلی ندارم به خاطر خودت میگم اذیت میشی. غذاتو کشیدم برو بخور بعد میبریمش.
محبوبه: نه بیا الآن ببریمش.
محبوبه و صابر تشک دونفره را به سختی بلند میکنند، محبوبه پارچهای رویش میکشد و کشان کشان آن را تا جلوی در خانه میبرند.
محبوبه: برو ببین کسی تو حیاط نیست.
صایر میرود نگاهی میکند و بر میگردد. سرش را به علامت منفی بالا میبرد.
صحنه سه. روز. داخلی خارجی. حیاط
تشک را از در خانه بیرون میآوردند و به سمت دیگر حیاط که چند پله دارد میکشند، از پلهها بالا میبرند و بعد از گذشتن از راهرویی به انباریها میرسند. صدای محبوبه روی این صحنه شنیده میشود.
محبوبه: من و امیر تا یه سنی آرزوم این بود که تهرانو ببینیم. از بس که تو شهر ما تهرانیا ارج و قرب داشتن. کرمانیا هم این جورین؟
صابر: آره تقریبا.
محبوبه: برعکس بابام همیشه میگفت من از تهران و آدماش بدم میاد. هیچ وقت حاضر نشد بیاد تهران. منم به زور دانشگاه راضیش کردم بذاره بیام.
صحنه چهار. روز. داخلی. خانه
محبوبه سرش را با روسری میبندد و صابر کفشهایش را از توی جا کفشی بر میدارد و توی کیسه زباله میاندازد. محبوبه به صحبتش ادامه میدهد.
محبوبه: حالا نمیدونم چه تغییری در تفکراتش ایجاد شده که حاضر شده پاشه بیاد تهران.
صابر: شانسِ منه دیگه. قصدش دربهدر کردن من بوده.
محبوبه: اون بنده خدا که خبر نداره من اینجا زن گرفتم.
صابر که ناراحت شده است کیسه کفشها را کنار کیسههای دیگر پرت میکند و جارو را روشن میکند و جلوی در اتاق را جارو میکشد.
صابر: عجب نمک نشناسی هستی.
محبوبه: چی؟
صابر: حالا چون دو ماهه من بیکارم نمیتونم اجاره بدم باید اینطوری باهام حرف بزنی؟
محبوبه: چی میگی؟ اولا که شیش ماهه بیکاری. بعدشم اونو خاموش کن حرف بزن بفهمم چی میگی.
صابر: هیچی نمیگم. فقط یه وقت دیدی بیخبر گذاشتم و رفتم تعجب نکن.
محبوبه: بیا اونوقت میگم زن گرفتم بهت برمیخوره. آخه من زنم باید قهر کنم برم نه تو. کی حرف پول و اجاره زد؟ خودت بگو چند دفعه تا حالا وسایلتو جمع کردی که بری من نگهت داشتم. همین رفتاراتو میگم. یه کم بزرگ شو. مرد شو.
جارو روشن است اما صابر جارو نمیکند. خیره به نقطهای در فکر فرو رفته است.
محبوبه: بابا مگه نمیگم اون سگ مصبو خاموش کن. سرم داره میترکه از درد.
صابر جارو را خاموش میکند و سیم آن را جمع میکند.
محبوبه لباس راحتی پوشیده و سرش را با روسری بسته است. میخواهد از اتاق خارج شود که چشمش به بوم نقاشیاش که روی زمین به دیوار تکیه داده شده است میافتد. یک بوم ۵۰ در۷۰ نقاشی که روی آن پنجرهی همان اتاق و پاهایی که پشت آن هستند با رنگ روغن نقاشی شده است. نقاشی در مراحل پایانی ست. کمی آنطرفتر هم عکسی از همین پنجره دیده میشود که معلوم است محبوبه از آن عکس برای کشیدن نقاشی کمک گرفته است. محبوبه درجا خشک میشود و به آن خیره میشود.
محبوبه: صابر یه دیقه میای؟
صابر وارد اتاق میشود. اتاق آنها طول زیادی دارد که در انتهای آن یک تخت دونفره است و طرف دیگر که سمت پنجره است حالت آتلیه نقاشی دارد.
محبوبه: چرا راجع به این کار من نظرتو نمیگی؟ بد شده؟
صابر به نقاشی خیره میشود. هر دو در جایشان خشک میشوند.
صابر: نه. کلا اینکه کارات خاصیت دکوراتیو و مصرفی ندارن، بزک شده نیستن من دوست دارم. یه جور دهن کجیه به این روزگار و جامعه مصرفگرا.
محبوبه: بله. اینو قبلا هم گفته بودی. واسه همین هم هست که باید برم تو آژانس کار کنم. (مکث) دیگه؟
صابر: همین دیگه. من راجع به تکنیکش نمیتونم نظر بدم چون قاببندی و همه چیز نقاشی و عکاسی خیلی فرق دارن. بیا غذاتو بخور یخ کرد.
صابر از اتاق خارج میشود و جارو را میبرد توی اتاق میگذارد. محبوبه هم پس از لحظاتی از اتاق خارج میشود، به دستشویی میرود صورتش را میشورد و بر میگردد پشت میز آشپزخانه مینشیند.
صابر: لقمه بگیرم برات؟
محبوبه: نه مرسی میگیرم خودم. بیا تو هم بخور. تنهایی نمیچسبه.
محبوبه اول یک لقمه برای صابر میگیرد و به دستش میدهد بعد خودش شروع به خوردن میکند. صابر که سر پا ایستاده خردههای نان که از دست محبوبه روی زمین میریزد را بر میدارد.
محبوبه: شما که انقدر به نظافت اهمیت میدی وقتی میری دستشویی پشت سرت سیفونو بکش.
هر دو به خنده میافتند.
صابر: یعنی چی؟ مگه نمیکشم؟
صابر سیگارش را روشن میکند.
محبوبه: نه دیگه. ده بار خودم پشت سرت آب ریختم. برو اونورتر سیگار بکش دارم غذا میخورم.
صابر زیرسیگاری را بر میدارد و کمی عقبتر میایستد.
صابر: محبوبه من کجا برم این دو روزو؟
محبوبه: پاشو برو پیش دوستات. چارتا آدم ببینی. یک ماهه چپیدی تو خونه.
صابر: علی تهران نیست.
محبوبه: برو پیش کامران.
اون که بره گم شه. حرفم شد باهاش.
محبوبه: چرا؟ اتفاقا به نظر من تنها آدم حسابی بین رفیقات همین کامرانه.
صابر: خیلی. برم یه سر به مامانم اینا بزنم؟
محبوبه: نه توروخدا. ثبتنام امیر یه روز نهایت دو روز طول میکشه. تو بخوای بری پول طیاره که نداریم باید با اتوبوس بری که دو روز فقط تو راهی دو روزم بخوای بمونی میشه یه هفته. من اینجا تنهایی دق میکنم.
محبوبه لقمهی دیگری به صابر میدهد. صابر سیگارش را خاموش میکند، لقمه را میگیرد و میخورد.
صابر: مرسی. خوب من چی کار کنم؟
محبوبه: برو مسافر خونه.
صابر: با کدوم پول؟
محبوبه: همون پولی که میخواستی بدی بلیط اتوبوس بگیری.
صابر: میخواستم به بابام بگم اینترنتی برام بگیره.
محبوبه: خوب الان هم بهش زنگ بزن بگو پول برات کارت به کارت کنه اینترنتی.
صابر: روم نمیشه دیگه. خیلی این ماه گرفتم ازش. خودشم دستش تنگه بدبخت.
محبوبه: میخوای یه پولی هم واسه اونا کنار بذارم؟
هر دو میخندد.
محبوبه: من پول مسافرخونتو میدم. بابام بیاد یه مقدار ازش پول میگیرم.
محبوبه سرش توی گوشیاش است.
محبوبه: حسین کجاست؟ نمیشه بری پیش حسین؟
صابر: اون خواهر مجرد داره باباش نمیذاره پسر مجرد بره خونشون شب هم بمونه.
محبوبه: خوب تو که مجرد نیستی. اصن بهش نمیخورد همچین خانوادهای داشته باشه.
هر دو لبخندی میزنند. صابر به دستشویی میرود و با طی خارج میشود و شروع به طی کشیدن میکند. از طرفی طی میکشد از طرف دیگر لک دمپاییهای خودش روی زمین خیس میماند. محبوبه که غذایش را خورده میز را تمیز میکند و سپس زیر سیگارها را از نقاط مختلف خانه جمع میکند، توی سطل آشغال خالی میکند و زیر سیگارها را میشوید.
محبوبه: یادت باشه زیر سیگارها رو هم بذاری تو انبار، آشغالها رو هم حتما ببری.
صابر: بده من اینا رو.
صابر زیرسیگارها را میگیرد و بالای کابینتِ گوشهی آشپزخانه میگذارد، طوری که اصلا دیده نمیشوند.
صابر: تموم شد و رفت.
محبوبه: این تلوزیون هم ببر بذار تو انبار.
صابر: بابا پدر کمرمون دراومد. چرا هر چی چیز سنگین به نظرت تابلوئه؟
محبوبه: به خاطر اینکه شکسته تابلوئه.
صابر: خوب به بابات بگو عصبانی شدم جیغ کشیدم تلفنو برداشتم پرت کردم خورد تو تلوزیون.
محبوبه: من چرا با تو بحث میکنم اصن.
صابر: باشه میبرمش حالا.
محبوبه: ببر بذارش دم در اصن.
صابر به طی کشیدنش ادامه میدهد. صابر جای پاهای خودش را با طی تمییز میکند. محبوبه سرش را ماساژ میدهد و به موبایلش خیره شده است. به نظر میرسد در شبکههای مجازی باشد به همین دلیل حرفهایش را با تاخیر شروع میکند و حواسش جای دیگری ست.
صابر: به بابات گفتی به فکر خوابگاه امیر باشن؟
محبوبه: آره بهشون گفتم صابخونم گیره. حالا فردا که رفتن واسه ثبتنام باید شرایط خوابگاهو بپرسن ببینن میشه یا نه.
صابر: میشه چرا نشه. قرار بشه بیاد اینجا بمونه قضیه پیچیده میشه که. مامانت که وضعیت مارو میدونه بگو اون یه کاری بکنه.
محبوبه: وضعیت چیمونو میدونه؟ مامانم نمیدونه ما اینجا با هم زندگی میکنیم. اون موقع بهش گفتم خونه به مجرد نمیدن تو اومدی بنگاه به اسمِ شوهر من. اگه بفهمه تو اینجا با من زندگی میکنی که هیچی دیگه. (مکث) تو کجا سِیر میکنی؟ نشئهای؟ چیزی میزنی؟
صابر: یعنی چی؟ این چه طرز حرف زدنه؟
صابر به دستشویی میرود و طی را میگذارد و برمیگردد.
محبوبه: یه ذره شرایط منم درک کن. همش تو دنیای خودتی. آدم انقدر بیخیال من ندیدم؟
صابر: ای بابا… چه بیخیالی کردم؟ چی کار باید بکنم؟
محبوبه: بابا برو چند جا دیگه سر بزن ببین عکاس نمیخوان. نشستی بهت زنگ بزنن؟ یا داری دهن کجی میکنی به این جامعه مصرفگرا؟
صابر: گیر دادی امروزا. کار ما اینطوریه دیگه، باید بهم زنگ بزنن، تو که دیگه میدونی. میخوای کلا جمع کنم برم بگی داداش جونت بیاد اینجا اجاره خونت هم بابات بده.
محبوبه: اینه جواب من؟ صابر الآن این شد جواب من؟ (فریاد میکشد) اونوقت صابخونه پدرسگ صاحاب و اون کشکولی پفیوز نمیگن شوهرت کو؟ میدونی اگه بفهمن ما دروغ گفتیم چه بلایی میتونن سرمون بیارن؟ اگه به پلیس بگن میان به حکم زنا میبرن سنگ سارمون میکنن.
صابر: (میخندد و حرف میزند.) اووووووووو… چه خبره؟
محبوبه حالت تهوع میگیرد و به سرعت خود را به دستشویی میرساند. صابر که تهوع محبوبه برایش امری عادی مینماید عکس العمل تندی انجام نمیدهد. آرام جلوی در دستشویی میرود و درِ دستشویی را پشت سر او باز میکند.
محبوبه: درو ببند.
صابر: خوبی؟ به خدا الکی همه چیو گنده میکنی.
محبوبه دهانش را میشوید.
محبوبه: تو از نگرانی پس نیوفتی؟
صابر: وای محبوبه. لوس نشو دیگه. بار اولت که نیست؟ هر روز همینه دیگه.
محبوبه: نه عزیزم هر روزی که تو عصبیم کنی همینه.
صابر: خوب بیا بریم دکتر.
محبوبه: پول دکترو بده به من خودم خوب میشم.
محبوبه از دستشویی خارج میشود.
صابر: دورت بگردم الهی. عزیز دلم. بهتری؟
محبوبه جوابش را نمیدهد، به اتاق میرود و روی کاناپه دراز میکشد.
محبوبه: صابر این وسایلتو زودتر جمع کن توروخدا. ساعت نزدیک شیشه الآن، یه جوری برنامهریزی کن ۷ بزنی بیرون.
صابر ریشتراش و لباسهایش را از مکانهای مختلف اتاق جمع میکند و توی کولهاش میگذارد. محبوبه همانطور که با حال بد روی تخت دراز کشیده به نقاشیاش خیره شده است.
محبوبه: بدم نشده ها…
صابر: جان؟
محبوبه: خوبیه این اگزجره بودن پرسپکتیوه اینه که نگاه لو انگل ناظر رو تشدید میکنه.
صابر: آره.
صابر از خانه خارج میشود که کیسهها را به انبار ببرد. محبوبه چشمهایش را میبندد. تصویر فید سیاه میشود.
زنگ آیفون به صدا در میآید. چشمان محبوبه باز میشود، از جا برمیخیزد. کمی طول میکشد تا هوشیار شود. در همان منگیِ خواب و بیداری با چشمانش دنبال صابر میگردد. صابر با استرس وارد اتاق میشود اما محبوبه با آرامش حرف میزند.
صابر: وای محبوبه… بابات اینان؟
محبوبه: نه بابا. اونا الآن نمیرسن.
صابر: خوب شاید زودتر رسیدن.
صابر با عجله پارچهای روی تلوزیون میکشد و به طرف در میرود.
محبوبه: نترس بابا. اونا الآن نمیرسن. (آیفون را بر میدارد) بله… بله؟ بله… بله الآن میام.
محبوبه: صابر…. صابر… بیا…
صابر به اتاق میرود.
صابر: کی بود؟
محبوبه: مامور سرشماری نفوس و مسکنِ. برو ببین چی میخواد. یه آفتابیم بهت بخوره ضرر نداره.
صابر: باشه.
محبوبه: لپ تابتو جمع کنم؟ میخوای ببریش؟
صابر: لطفا.
صابر دستی به موهایش میکشد و از خانه خارج میشود.
محبوبه سیمها را جمع میکند و پشت پنجره میرود و صابر را نگاه میکند. صابر درِ ورودیِ ساختمان که از حیاط است را باز میکند. خانمی با لباس فرم که مامور سرشماری ست در قاب در دیده میشود. صابر چند جملهای با مامور سرشماری صحبت میکند که از زاویه دید محبوبه صدای آنها شنیده نمیشود. محبوبه بر میگردد و لپ تاب صابر را در کولهی دوربینش میگذارد. پس از مدتی صابر بر میگردد و وارد خانه میشود.
صابر: محبوبه… محبوبه… مامورِ فهمید زن و شوهر نیستیم.
محبوبه از اتاق بیرون میآید.
محبوبه: چی شده؟ چیو فهمید؟
صابر: پرسید چند نفرین، گفتم دو نفر، زن و شوهریم. کد ملیمو که زد تو سیستم گفت اسم من تو سامانه با خانواده ثبت شده.
محبوبه: یعنی چی تو سامانه ثبت شده؟
صابر: حتما بابام اینا ثبتنامم کردن دیگه.
محبوبه: یعنی فهمید زن و شوهر نیستیم؟
صابر: آره دیگه. گفت من تو سامانه مجرد ثبت شدم.
محبوبه: کشکولی و صابخونه نفهمن؟ چیزی نگه بهشون؟ چی کار کنیم؟
صابر: گفت کد رهگیری خودتو بیار با کد ملی همسرتو. برو سریع کارت ملیتو بیار تا من یه زنگ بزنم خونه ببینم چه خبره.
صابر: الو… مامان سلام… مامان برای این سرشماری نفوس و مسکن شما اسم منو ثبتنام کردین؟ … چرا به من نمیگین خب؟ !… کد رهگیریمو برام بخون؟… هیچی مامور سرشماری اومده دم خونه محبوبه، رفتم گفتم زن و شوهریم یارو زد تو سیستم فهمید دروغ میگم الآن شر میشه… کشکولی بفهمه اذیتمون میکنه… آره همون. حالا دیگه گه خورده یا نه که الآن محبوبه داره سکته میکنه مامورم دم دره.
محبوبه کارت ملیاش را میآورد و پشت پنجره میایستد و حیاط را نگاه میکند.
محبوبه: صابر بدو محمد اومد.
صابر: مامان… باشه… حالا این کد رهگیری رو زود پیدا کنید برام بفرستید…. زوداا… خداحافظ.
صابر گوشی را قطع میکند.
صابر: عجب احمقی این بابای من. قبل از اینکه مامور بیاد، اینترنتی ثبتنام کردن. کارت ملیتو بده من برم دم در تا کسی نیومده.
محبوبه: محمد تو حیاطه.
صابر از پنجره بیرون را نگاه میکند.
صابر: محمد اشکال نداره عقلش نمیرسه. بابا ننهش هم اگه این چیزا براشون مهم بود موقع قرارداد سند ازدواجمون رو میدیدن.
محبوبه: بندگان خدا مامانتو دیدن اطمینان کردن، دیگه فکر نمیکردن ما انقدر قالتاق باشیم که کپی شناسنامههامونو دستکاری کنیم. وای صابر ما جعل سند هم کردیم.
صابر: چته عزیز من؟ کسی کاریمون نداره. آروم باش.
صابر کارت ملی را از محبوبه میگیرد و از خانه خارج میشود.
صحنه پنج. روز. داخلی خارجی. حیاط
صابر وارد حیاط میشود و به سمت درِ ورودی میرود. محمد پسر جوان صاحبخانه که به نظر کمی شیرین عقل میرسد جلوی در، مشغول صحبت با مامور سرشماری ست. محمد با دیدن صابر به او سلام میکند و به صحبتش ادامه میدهد.
محمد: … بله… مالک کل ساختمون پدرم هستن، ولی متاسفانه الآن تو این موقعیت تشریف ندارن. مسافرت رفتن با مادرم شمال. مدارکشون هم بنده پیدا نکردم گویا بردند با خودشون.
مامور: شما فقط کد ملیهاشون هم به من بگید کفایت میکنه.
محمد: بله چشم الآن زنگ میزنم ازشون میپرسم.
مامور رو به صابر میکند: شما مدارکتون رو آوردید؟
صابر مضطرب است و با چشم حیاط و راهرو را میپاید.
صابر: بله آوردم. (آرام سخن میگوید که محمد نشنود.) من زنگ زدم پرسیدم. درست گفتید خانوادهم منو قبلا ثبتنام کرده بودن. قرار شد کد رهگیریمو پبدا کنن برام بفرستن.
محمد با تلفن حرف میزند و کد ملیها را از پدرش میپرسد و روی کاغذی مینویسد.
مامور: این خانوادهها هم فکر میکنن یارانهای چیزی بهشون میماسه دوست دارن خودشون بچههاشونو ثبتنام کنن.
صابر: نه من پدرم بیشتر دلش میخواد آمار افرادی که اینترنتی ثبتنام میکنن بره بالا. که از سوییس بزنیم جلو. (با لبخند}
مامور: با این شرایط من باید این خانم رو سرپرست خانوار ثبت کنم.
صابر نگاهی به پشت سر و محمد میاندازد: اشکال نداره.
مامور: شغلشون؟
صابر: نقاشن. البته الآن کارمند آژانس هواپیمایی هستن.
مامور: بیمهشون از کجا رد میشه؟
صابر: از نقاشی که مسلما رد نمیشه. فکر کنم از همون آژانس رد میشه.
مامور: پنج سال گذشته سفر خارج از کشور داشتن؟
تلفن محمد تمام میشود، با فاصله یک متری از صابر میایستد و خود را با باغچه سرگرم میکند تا نوبتش شود. کشکولی (مردی حدودا پنجاه و پنج ساله) از راهروی واحدهای بالا وارد حیاط میشود و به طرف درِ ورودی که صابر و مامور و محمد ایستادهاند میرود و چند قدم عقبتر از آنها میایستد و به همه سلام میکند.
صابر کمی فکر میکند: فکر نمیکنم. ولی مطمئن نیستم.
مامور: حالا بقیه رو جواب بدید بعد برید بپرسید. خونه مال خودشون هست یا مستاجر هستن؟
صابر: مستاجریم.
مامور: کد پستی؟
صابر: باید برم از رو قبض نگاه کنم.
مامور: فوندانسیون خونه چیه؟
صابر لبخندی میزند.
صابر: نمیدونم. مهمه؟
مامور: بله برای زلزله.
محمد از آن طرف جواب میدهد.
محمد: تیرآهن (یا بتون یا هرچی)
صابر: پس زلزله بیاد مردیم همگی؟
محمد: والا نگران نباشید تهران زلزله بیاد با این سیستم فاضلاب و گاز و برق و شهرسازی همه میمیرن.
صابر: خوب خدا رو شکر نگرانیم رفع شد آقا محمد.
مامور: پس کد پستی و جواب سفر خارج از کشور خانم رو رو بیارین تمومه.
صابر: چشم.
صابر به طرف خانه میرود. کشکولی میخواهد کارت ملیهایشان را به مامور دهد که…
مامور محمد را صدا میکند: شما آقا. اگه کد ملیاتون رو گرفتید بیارید که من ثبت کنم.
صدای قطع شدن گوشی آیفون میآید. کشکولی برمیگردد خانه صابر و محبوبه را نگاه میکند.
صحنه شش. روز. داخلی. خانه و حیاط
محبوبه کنار پنجره است. کشکولی بر میگردد و به پنجره آنها نگاه میکند. صابر وارد خانه میشود.
صابر: محبوبه یه قبض بیار.
محبوبه از توی کشو قبضی به صابر میدهد. صابر قبض را میگیرد و با عجله به سمت حیاط میرود.
صابر: به نظرت من برم؟ میترسم کشکولی از زن سوال کنه زنه هم بهش بگه. برم اونجا وایسم هم یه دفعه زنه یه سوالی ازم میپرسه. چه کنم؟
محبوبه: برو
صابر دو قدمی میرود و برمیگردد.
صابر: ۵ سال گذشته سفر خارج از کشور داشتی؟
محبوبه جوابش را نمیدهد. صابر از خانه خارج میشود و دوربین او را تعقیب میکند.
مامور: خوب ایشون ازدواج کرده که دیگه ما نمیتونیم جزو خانواده شما ثبتش کنیم خودش خانواده داره.
کشکولی: حرف شما درسته ولی خوب الآن پسر من تقریبا یک ساله داره تو خونه ما زندگی میکنه.
مامور: نمیفهمم چرا بحث میکنین اصن برای شما چه فرقی میکنه. من نمیتونم پسرتون که ازدواج کرده رو جزو خانواده شما ثبت کنم. به جز اون چند نفرین؟
کشکولی: چهار نفر.
صحنه هفت. روز. داخلی خارجی. حیاط
کشکولی و مامور ادامه پرسش و پاسخشان را انجام میدهند.
مامور: شغلتون؟
کشکولی: آزاد.
مامور: کارتون چی هست؟
کشکولی: توی بنگاه کار میکنم.
مامور همانطور که ثبت میکند زیر لب میگوید: دلال. مستاجر هم هستین. فوندانسیون آهن (یا هرچیزی که فوندانسیون لوکیشن است.)
صدای پیامک گوشی صابر شنیده میشود. صابر آن را نگاه میکند.
مامور: پنج سال گذشته سفر خارج از کشور داشتین؟
کشکولی: بله یک بار.
مامور: کجا؟
کشکولی: عراق. کربلا. من و خانم فقط.
مامور: کد پستی؟
کشکولی: حفظ نیستم.
صابر: من قبض آوردم. یکیه کد پستیها دیگه؟
مامور: نه. کار شما تمومه. کد پستیتون رو بیارید من ثبت کنم بهتون کد رهگیری بدم.
کشکولی: بله. الآن میارم. متشکر.
کشکولی روی شانهی صابر میزند و حیاط را ترک میکند. صابر به مامور نزدیک میشود.
صابر: کد رهگیریم رو بخونم بزنید تو سیستم؟
مامور: بله.
صابر: 175745
مامور: بله. صابر اسماعیلی؟
صابر: بله.
مامور: درسته. ثبت شدید.
صابر: خوب… کد پستی رو هم بگم؟
مامور: بفرمایید.
صابر: ۱۵۵۶۶۵۳۸۱۱
مامور: سفر خارج؟
صابر: نداشتن.
مامور: (آهسته میگوید) خانمتون تو سیستم مجرد ثبت شدن.
صابر: باشه ممنون. امری نیست؟
مامور: صبر کنید کد رهگیریتون رو بدم.
صابر: فقط این همسایهی ما نفهمه چیزی لطفا.
مامور سرش را به نشان پذیرفتن تکان میدهد.
صدای قطع شدن گوشی آیفون میآید. صابر سرش را بر میگرداند که محبوبه را پشت پنجره ببیند اما محبوبه نیست. به کل ساختمان نگاهی میاندازد، هیچکس دیده نمیشود. به سمت مامور بر میگردد.
مامور: کد رهگیریتون رو بنوسید.
صحنه هشت. روز. داخلی. خانه
محبوبه که مشخص است تازه بالا آورده است، جلوی در دستشویی چمباتمه زده با حال بد و چشمان قرمز، به نقطهای خیره شده است. پس از لحظاتی صابر خوشحال وارد خانه میشود.
صابر به او نزدیک میشود و قبض را نشانش میدهد.
صابر: تو آیفونو برداشته بودی؟
محبوبه: آره.
صابر: خوب دیگه تموم. اینم کد رهگیری. حالت خوبه؟ پاشو از اینجا؟
محبوبه: کِی رو میگی؟
صابر: همین دو دیقه پیش.
محبوبه: کشکولی که رفت منم دیگه گوشی رو گذاشتم رفتم دستشویی. چطور؟
صابر: هیچی همینطوری. چرا حالت اینطوریه؟ گور بابای همشون.
محبوبه: اصن برام مهم نیستن. به اونا کاری ندارم.
صابر: پس چته؟ چرا ناراحتی؟
محبوبه: خسته شدم از این زندگی.
صابر: چرا؟
محبوبه: آخه این چه زندگییه. صبح تا شب چپیدی تو خونه نمیدونی دنیا چه خبره؟ خونهه انقدر نورش کمه و تاریکه همه گلدونام مردن. انتظار داری من تو این زیرزمین نپوسم؟
صابر به اتاق میرود اسپیکر را بر میدارد، میخواهد از اتاق خارج شود که پایش روی تابلو نقاشی محبوبه که روی زمین است میرود و وسط تابلو سوراخ بزرگی ایجاد میشود. صابر کمی مکث میکند. حالش بد میشود اما به روی خود نمیآورد و میگذرد. اسپیکر را روی میز توی حال میگذارد. موبایلش را به آن وصل میکند و یک آهنگ خارجی با ریتم و تمپوی بالا میگذارد و میرقصد. محبوبه را هم بلند کرده و وادار به رقصیدن میکند.
صابر: پاشو ببینم.
محبوبه: کمش کن.
صابر در حال رقصیدن شروع به حرف زدن میکند، محبوبه هم به زور خود را آرام تکان میدهد اما نمیرقصد.
صابر: حالا بگو ببینم چته. از چی خسته شدی؟ بگو. از من؟
محبوبه: بریدم، از این زندگی زیر زمینی، یواشکی نفس کشیدن، حلقه قلابی (حلقهاش را در میآورد و به صابر میدهد)، شوهر قلابی، واسه همه فیلم بازی کردن، به همه دروغ گفتن. بیپولی، در جا زدن. در جا زدن. من اصن چرا اومدم تهران؟ اومدم بشم یه کارمند ساده که صبح تا شب نگاه هرزهی رئیسم رو تحمل کنم، به روی خودم نیارم که یه وقت اخراجم نکنه نتونیم اجاره خونمونو بدیم.
صابر: اینطوری نمیمونه. یه ضرب المثلی هست که میگه ما نمیدونیم چه گذشتهای در انتظارمونه.
محبوبه: چرند نگو.
محبوبه کنار پنجره میرود. کشکولی و محمد مشغول صحبت با مامور هستند. کشکولی گاهی بر میگردد و به خانه آنها نگاه میکند.
محبوبه: صابر کمش کن الآن میان یه چیزی بهمون میگنا.
صابر: گه خوردن. (مکث) ببینم من بالا بودم تو نقاشی کردی؟ رو تابلوت کار کردی؟
محبوبه: نه یه چیزی اومد تو ذهنم خواستم یه لایه رنگشو بذارم انقد حالم بد شد نتونستم. یک ساله این تابلو تموم نشده. چطور؟
صابر: هیچی آخه ولو بود وسط اتاق…. من ندیدمش…
محبوبه نگاه مشکوکی به صابر میاندازد. به اتاق میرود و تابلوی پاره را میبیند. شوکه میشود. فریاد میکشد.
محبوبه: صااااااابر… خدا لعنتت کنه.
صابر او را به سمت خود میکشد و سعی میکند برقصاندش. هر دو به سیم آخر زده و باهم میرقصند. محبوبه با ریتم موسیقی با مشت روی پاهای خود میکوبد و حالش بد است اما حرکاتش شبیه بخشی از اجرای یک رقص است. صابر با چشمان بسته در حال رقصیدن است. محبوبه در میان حرکات تند خود ناگهان دستش توی هوا میچرخد و با پشت دست توی صورت صابر میزند طوری که عمدی یا اتفاقی بودن حرکت نامشخص میماند. صورت صابر میچرخد. صابر پشت به محبوبه و دوربین مدتی بیحرکت میماند و دوباره همانطور که پشت به دوربین است شروع به رقصیدن میکند. دوربین دور محبوبه و صابر که در حال رقص غیرمتعارفی هستند میچرخد و در صحنهای هر دو از قاب خارج میشوند و دوربین روی دیوار میماند. پس از مکثی کوتاه محبوبه گردن صابر را گرفته و صابر را چند بار با ریتم آهنگ به دیوار میکوبد. صابر رگهایش بیرون زده و چشمهایش قرمز شده اما خود را در دستان محبوبه رها کرده است و در لحظهی اوج آهنگ با سر توی صورت محبوبه میکوبد. محبوبه خم میشود و دماغش را میگیرد. کمی بیحرکت در خود مچاله میشود و بعد دو دست خونیاش را بالا میآورد و میلرزاند. دوربین چندین ثانیه حرکت دست او را دنبال میکند و از حرکت دست او به صابر میرسد. صابر بغض کرده و در چهره و حرکات بدنش پشیمانی نمایان است طوری که به دیوار تکیه داده و با تکان دادن پاهایش، بدنش این طرف و آنطرف روی دیوار کشیده میشود. کنار او یک آینه قدی ست. دو دستش را بالا میبرد و حلقهی ازدواج قلابی او و محبوبه لحظهای در دو دستش دیده میشود. دستهایش را مشت میکند و به آینه میکوبد. آینه خورد میشود و روی زمین میریزد. در نمای درشتی از خرده آینهها تصویر موهومی از صابر و محبوبه تکثیر میشود و قطرههای خون دست صابر روی آینهها میریزد. خیلی مشخص نیست اما تصویری شبیه به این است که محبوبه با دستمالی در دست به صابر نزدیک میشود، دستمال را به صابر میدهد. صابر دستمال را میگیرد و صورت محبوبه را پاک میکند.
صحنه نه. غروب. داخلی. خانه
صدای بارش شدید باران به گوش میرسد. محبوبه و صابر برخورد سردی باهم دارند. صابر با عجله وسایلی را در کیسههای بزرگ میریزد. محبوبه از زیر مبل دمپاییهای صابر را در میآورد. صابر دمپاییها را توی کیسه میاندازد و با دو پلاستیک که وسایلش در آن است با عجله به سمت در خروجی میرود و از خانه خارج میشود. ساعت دیواری یک ربع به هشت را نشان میدهد. ظاهرا خانه از وسایل صابر خالی شده است. محبوبه از توی کیفش دو تراول پنجاه هزار تومانی در میآورد و توی کولهی صابر میگذارد. یک لقمه هم میگیرد و توی کولهی صابر زیر لباسها میگذارد. کوله را جلوی در میگذارد. سپس خانه را میگردد که چیزی جا نمانده باشد. از منظر محبوبه همهی دیوارها را در یک نما که دوربین میچرخد میبینیم، دیوارهایی که در ابتدای فیلم دیده شد و اکنون اشیای مربوط به صابر به چشم نمیخورد و قاب خالی آینهای که شکسته جلب توجه میکند.
صحنه ده. غروب. داخلی. انبار و راهرو
توی انبار علاوه بر وسایلی که معمولا در انبار هست، چند بوم نقاشی، تشک و چمدان لباسهای صابر دیده میشود. صابر مشغول مرتب کردن وسایل است. کشکولی از بالای پلهها او را زیر نظر دارد. صابر در انبار را میبندد و سمت حیاط میرود. توی راهرو کشکولی او را صدا میزند.
کشکولی: آقا صابر… یه دیقه بیا.
صابر: من یه کم عجله دارم.
کشکولی: بیاا…
نمای بسته از ضربات باران در چالهای در حیاط که در آن آب جمع شده است.
صحنه یازده. شب. داخلی. خانه
محبوبه با جارو خردههای آینه را جارو میکند. صابر وارد میشود. دنبال کولهاش که جلو در گذاشته بود میگردد اما آن را نمیبیند.
صابر: محبوبه کولهی من کو؟
محبوبه: کفشهاتو در بیار بیا تو.
صابر: دیره. الان میرسن.
محبوبه: بیا تو کارت دارم.
صابر کفشهایش را در میآورد و وارد خانه میشود. متعجب به محبوبه نگاه میکند.
محبوبه: بشین.
صابر مینشیند. محبوبه جارو را جمع میکند. طی را بر میدارد و خونهایی که روی زمین ریخته شده را پاک میکند. صابر خیره به او نگاه میکند. محبوبه به اتاق میرود و روی کاناپه دراز میکشد. صابر هم روی مبلی که نشسته است دراز میکشد.
بارش باران بسیار شدید شده است و چون خانه پایینتر از سطح حیاط است، روی پلهها و جلوی در آب زیادی جمع شده است و کم کم از کنار در به داخل خانه رخنه میکند.
بازنویسی نهایی ۱۳۹۸
فیدان در شبکههای اجتماعی