یادداشتی بر انیمیشن کوتاه «در سایۀ سرو» ساخته شیرین سوهانی و حسین ملایمی
نوشته ستاره آزاد
اگر ترس از افتادن باشد، تنها راه نجات پریدنی داوطلبانه است. کارل یونگ
شبی که پدر سوار بر کشتی و به همراه همسر و دختر کوچکش بر پهنۀ دریا در حرکت بوده، کشتی در اثر حملۀ یک هواپیمای جنگنده، آتش میگیرد. در آن شب همسر مرد در دریا غرق شده و برای همیشه از دست میرود. پدر حالا در یک کلبه کوچک ساحلی به همراه دخترش زندگی میکند و پس از آن واقعه دچار اختلال استرس پس از سانحه شده و با دیدن هر نشانۀ تداعیگر آن حادثه در تنگنای فشارهای روانی بسیار شدید قرار میگیرد و به خود صدمه میزند و هرگاه دختر تلاش میکند او را متوقف کند مورد حمله و طرد از سوی پدر قرار میگیرد.
دخترکه پس از حادثه از همان کودکی با طرحوارۀ ایثار رشد یافته، تمام عمردرحال مراقبت از پدر و خانه است. اما قصه از آنجایی شروع میشود که یک روز صبح نهنگی به قصد خودکشی در مجاورت خانۀ این پدر و دختر، خود را به ساحل میافکند. نهنگی که گویی نماد خود پدر است. پدری که سالهاست با کشیدن بار سنگین گناه آن حادثه بر شانههایش نمیتواند قدمی به جلو بردارد. او سالهاست در ساحل همان دریا که همسرش را از او گرفت، کرانه گرفته و مرگ خود را انتظار میکشد.
دختربا دیدن نهنگ، به سرعت دست به کار میشود تا او را از مرگ نجات دهد. پدر یاریاش میکند و دم نهنگ را به قایق کوچک خود میبندد اما قایق توان حرکت دادن نهنگ را ندارد. پس از این شکست، مرد به کشتی فرسودۀ خود بازمیگردد.
کشتی که نماد شب حادثه است و پدر نه تنها آن خاطرۀ مهیب را رها نکرده است، بلکه بر دیوارهای آن رنگ تازه میزند، گلهایش را آب میدهد و سالهاست از این کشتی نیم سوخته و ناکارآمد، از این کوه غم نگهداری میکند؛ آن هم درست در مقابل خانهاش. پدر این گذشتۀ تلخ را رها نمیکند و این کشتی از همان گذشته در ذهن او، سالهاست که میسوزد و امروز و فرداها را میسوزاند. در تمام این مدت دختر غمگین و نگران در حال مشاهدۀ پدر است که چطور از آن کشتی سوخته، آن تابوت چوبین نگهداری میکند درحالیکه موجودی زنده مقابل چشم او در ساحل، لحظه به لحظه در حال جان دادن است.
یکی از ایده های بسیار جالب در کارگردانی این انیمیشن، نمایش احساسات شخصیتها از طریق دگرگون شدگی جسم آنهاست. پدر هنگامی که احساس شرمندگی میکند، به ذراتی از غبار تبدیل میشود که دختر را در آغوش میکشد. دختر در هنگام گریه و دلخوری از پدر مقابل چشم او آب میشود و جسم او چون مایعی بر زمین نقش میبندد. پدر پس از اینکه دختر برای جلوگیری از شلیک کردن به نهانگ او را هل میدهد، به زمین میخورد و هزار تکه میشود.
دختر هر روز تمام وقت و توانش را صرف نجات جان نهنگ میکند اما موفق نمیشود. دختر کوچک زورش به نهنگ غولآسا و سنگین، نمیرسد. نهنگ زیر حرارت آفتاب، ذره ذره در حال جان دادن است و چشمان او روز به روز کم فروغتر میشود. دختر بیقرار و دردمند است و نمیداند چه باید بکند.
در نهایت پدر تصمیم میگیرد برای نجات جان نهنگ و شاد کردن دخترش، کشتی خود را غرق کند. کشتی زیر آب فرو میرود و نهنگ را به داخل دریا میکشاند و نهنگ نجات پیدا میکند. اما در واقع این مرد است که نجات یافته است. او که تمام این سالها توسط آن کشتی و خاطرۀ آن سانحه، به بند کشیده شده بود، حالا آزاد است. آزادیای که هیچکس جز خود او نمیتوانست برایش به ارمغان بیاورد. نهنگ بار دیگر سرحال و سرزنده به آغوش دریا باز میگردد و پدر، سبک بار روی موجها شناور میماند.
فیدان در شبکههای اجتماعی