یادداشتی بر فیلم کوتاه «زندگی من باد است (یک نامه)» به کارگردانی آناهیتا قزوینی زاده
نوشته ستاره آزاد
«من یاد گرفتهام چگونه زخمهایم را
مثل پیراهنم بدوزم
من یاد گرفتهام
چگونه استخوانم را
مثل لولای در
جا بیندازم
کسی نمیتواند
با من قرار بگذارد
چراکه من در زمانهای مختلفی هستم
و هم زمان که پنج سالگیم
دست پدر را گرفته است
دست دیگرم دارد
جنازهاش را میشوید
یعنی
دلم ریخته
و خانهای که ریخته را
نمیشود از زمین برداشت
پس گذشتهام را گذاشتم بیاید با من
چراکه هیچ جا برای ماندن نداشت
چهارشنبه و سهشنبه را یکی کردم
و کودکی را گذاشتم درون میانسالی
که جا شوند در کولهام.
گروس عبدالملکیان»
فیلم با این عبارت شروع میشود:
تقدیم به روح زاهیه
کسی که عاشق سرزمینش بود و هیچگاه آن را ترک نکرد.
مریم از کشوری جنگ زده در خاورمیانه به آمریکا پناهنده شده و در روزهای نخست حضورش در این کشور تلاش میکند تا با مادربزرگ خود گفتوگو کند.
فیلم با یک تماس تصویری بین مادربزرگ و مریم آغاز میشود. تماسی که بهخاطر وضعیت بد اینترنت در کشور جنگ زده، مدام قطع و وصل میشود و در تمام طول تماس، صدای مریم به آن طرف خط نمیرسد درحالیکه او قادر است صدای آنها را بشنود و در همین حال تماس قطع میشود.
زبان، وسیلهای که انسانها را قادر به ارتباط با یکدیگر کرد، در این فیلم نقش مهمی دارد. اختلال در ارتباط مریم با مردمی از ملیتهای گوناگون وجود دارد چرا که مریم زبان انگلیسی نمیداند و این مسئله به درستی بر بیگانگی مریم با آمریکا و مردمش دلالت میکند. گویی که او پس از این مهاجرت نه میتواند ارتباطی با وطن خود برقرار کند و نه با مردم کشوری که اکنون در آن زندگی میکند. اون نه در گذشته و نه در حال و آینده است، بلکه جایی معلق میان تمام اینهاست، مکانی که به درستی میان سخنانش آن را سکوت مینامد. در جایی از نامۀ او میشنویم: میزبانان من سکوت را به منزلۀ متوجه نشدن میگیرند، اما برای من سکوت یک مکان است. جایی برای نگهداشتن تصویر پدر و مادرم و برادر کوچکم یوسف.
و در جایی دیگر از فیلم هنگامی که مریم به همراه یک مهاجر افغان، در جاده و در حال ورود به آمریکاست، با مادربزرگش از بیتابی روزهای کودکیاش در انتظار مهمانانها حرف میزند و میگوید: آن روزها مدام به من میگفتی: در سکوت انتظار کشیدن زیباتر است. من نمیدانم این روزها انتظار چه کسی را میکشم. اما تو راست میگفتی. انتظار، در سکوت زیباتر است.
مریم در سراسر فیلم از گذشته میگوید. از مادربزرگ که حاضر نشده کشورش را رها کند و همراه او به امریکا بیاید، از خاطرات شیرین خود در کودکی و دبستانش و پدر و مادر و برادر کوچکش یوسف که در جنگ کشته شدهاند. و همزمان صحنههایی از زندگی تازۀ او در آمریکا میبینیم، جهانی مملو از عناصر بیگانه، که علیرغم آنکه مریم تلاش میکند با آن کنار بیاید اما به نظر میرسد که او خاطرات جنگ و سوگ خانوادهاش را همچون ابر سیاهی که در خواب دیده بود، با خود از زادگاهش به آمریکا آورده است. ابری که گاه بارش آن چون سیلابی همه چیز را بهم میریزد و تمام آن خاطراتی را که درد دل مدفون کرده، به روی خاک میآورد؛ مانند صحنهای که مریم در حال تماشای تمرین گروه رقص است یا زمانی که پسربچۀ آمریکایی در آغوش او به خواب میرود.
رنگ سرخ به شکل موتیفوار سرتاسر فیلم به چشم میخورد. رنگ تند و خشنی که ما را به یاد جنگ و خون میاندازد و پیراهن سرخ رنگ یوسف، برادر مریم. کسی که ظاهرا مرگ او بر زندگی مریم تاثیری بسیار عمیق داشته است. برادری همسن و سال خود او که در کودکی قربانی جنگ شده و مریم هنوز او را همانطور کودک مجسم میکند. کودکی معصوم و گویی نمودِ انسانی تمام پاکی و تابناکی آن خانه، خانواده و خاطرات خوبِ گذشته، که در جنگ از دست رفتهاند.
مریم جایی از نریشن خطاب به یوسف میگوید: تو ماندی تا از خرابههای ما حراست کنی و من از خون و ویرانی گریختم. تو برای خاطر گذشته ماندی و من برای آینده رفتم. اما چرا آینده مرا به اینجا کشانده؟
حال آنکه میبینیم مریم هم بر سر قولش با یوسف مانده و هیچگاه او را ترک نکرده. یوسف هر نفس در سکوت مریم با اوست.
در نهایت به نظر میرسد مریم قربانی جنگی ست که تنها توانسته جسمش را از آن نجات دهد. و همانطور که در خواب دیده بود، جنگ بهسان آن ابر سیاه و مهیب با قدرتی بسیار فراتر از کنترل او، چنان به سادگی تمام خانواده و خانهاش را از او گرفته که گویی همه را باد برده باشد.
فیدان در شبکههای اجتماعی