نقدی بر فیلم کوتاه «پیانو» به کارگردانی امیرعلی اعلایی

پ.ن: این نقد با همکاری دبیرخانه سیزدهمین جشنواره فیلم کوتاه دانشجویی نهال تالیف شده است.

«پیانو» ساخته امیرعلی اعلایی در کلیت گرفتار عیب‌ها، تأویل‌ها و تظاهرهای هنرمندانه‌ای که در فیلم‌هایی با محوریت نوستالژی مکان‌ها هست، نمی‌شود و با فراز و نشیب‌های بسیار، بالاخره «جانِ» سالم بدر می‌برد. قصه آشناست: خانه‌ای درندشت با مرگ صاحبانش توسط بچه‌ها کلنگ زده می‌شود، اما پیش از آن باید ریختنی‌ها، دور ریخته شود و آن‌هایی که لازم‌اند، در جای دیگری، زنده نگه داشته شوند. همسایه‌ها و خرت‌وپرت‌های انبار دورریختنی‌اند، پیانو و درخت‌ها ماندنی. بیشترِ بحث‌ها حول مانده‌هاست اما مرکز ثقل بحث‌ها، چیز دیگری؛ پسر خانواده که در میان‌سالی موهایش سپید شده و درگیر پیدا کردن کلید قفل‌ها و خیره شدن‌ها به دوروبر خانه است. فرود فیلم نیز بیشتر در این بخش‌های دورریختنی است و ماندنی‌ها کماکان سر جای خود قرار دارند. چند گفتگو پیرامون خانه که در آخِر هدف، عمر رفته است تا خود خانه. برازنده فیلمی چنین خوددار نبود که با میل و علاقه در نیمه خود به سمت سانتی‌مانتالیزم و گفتگوهایی «اندر حکایت عمر رفته» و «اون قدیما» سوق پیدا کند و ماندنی‌های اطرافش را به فراموشی بسپرد. تا هست در فیلم جاه‌طلبی است و اصلاً نه ساختار یک فیلم کوتاه را دارد و نه بلند. نه ایدئولوژیک («یه حبه قند») و نه متکی به متن (فرهادِ «در دنیای تو ساعت چند است»). تجربه‌ای است شخصی و در احاطه لحظه. بااینکه دور ریختی کم ندارد ولی ماندنی‌هایش کم نیستند. خوشبختانه آنچه هر فیلمی را در دیدار اول ماندنی می‌کند، آخر و اول آن فیلم است و «پیانو» از این حیث فیلم درخشانی است.

فیلم با جابه‌جایی پیانو در نمایی باز آغاز می‌شود. چرایی کارکرد این نما و تأثیرگذاری اجزای درون قاب، از دو کارگر گرفته تا خودِ پیانو و صدای ناشی از حمل آن، صدایی اِکو که حکایت از لخت‌وعور بودن دیواره‌های خانه دارد، بعدها با ما در خودِ فیلم می‌مانند، گرچه بهایی به هیچ‌کدام داده نمی‌شود. سؤال این است، چطور ممکن است ظرفیت‌ها به هدررفته باشد اما احساس کماکان زنده بماند؟ این سؤالی است که نمی‌توان خیلی عقلانی و با پرسه به دورِ ویژگی‌های روایی فیلم بدان دست‌یافت. این ویژگی‌ها در میانه‌اند که باید فکری به حالشان می‌شد، هرچند می‌توان به کمک آن‌ها به سرنخ‌هایی از این تأثیر رسید. اما جدا از آن، این تنیدگی احساس ما (کارگردان نیز قطعاً جزئی از این ماست) با جهان فیلم است که به درک فیلم منجر خواهد شد. احساس من این است، کارگردان تصویری از حمل آخرین اسبابِ خانه در ذهن داشته و به‌واسطه آن، امروز از ناخودآگاهش به درون تصویر فیلمش نفوذ کرده است؛ حرکت تصویر از ذهن. صدای کشیده شدن پیانو بر روی یک چرخ، جان دادن به خانه‌ای مُرده و هم‌زمان گفتگویی با گذشته است که جز به طریقِ تحریک و تکان دادن سطوح حسانی مخاطب خود نتیجه نخواهد داد. موفقیت «پیانو» در این احضار خاطره، خوشبختانه در این سطح فعلاً بافاصله و سربسته می‌ماند. در ادامه خدشه‌دار شده و راهش را به‌سوی یک داستان خانوادگی کج می‌کند.

گفته شد که اولین نمایِ فیلم مربوط به دیدن یک تصویر از چشمی فیلم‌ساز بوده که به چشمی دوربین سرایت کرده است. فیلم‌ساز بافاصله به این تصویر زل می‌زند. نقطه دیدی که مؤثر عمل می‌کند ولی بعدها، پس از تیتراژ ابتدایی با ملغمه‌ای از نقطه دیدها و هر جا ایستادن‌های اساساً غلط جایگزین می‌شود که بن‌مایه فیلم را به‌کل از هم می‌پاشد. چیدمان سه نفر در سکانس بعد و دوربینی که هر بار یک‌گوشه می‌ایستد و آدم‌ها را نظاره می‌کند و این میان پیانویی که سرگردان و بی‌هویت می‌ماند، تا نشان دادن چاه، ابتدا از نقطه دید مرد و سپس با یک زاویه ویرانگر (متأسفانه) برای نشان دادن درپوش آن، خروج او از پارکینگ و پریدن میان گفتگوی سه‌نفره‌ای دیگر، و نهایت، تمهید یک نما برای گفتگوی خصوصی، همه از بداهتی می‌آید از سرِ شتاب. ادعای اینکه قصدِ فیلم در اجرا چیدمان بی‌قاعده نماها بوده، پذیرفتنی نیست که اتفاقاً با این‌وروآن‌ور رفتن‌های دوربین تمام تلاش آن دستیابی به قاعده‌ای استریلیزه است. فیلم‌ساز که می‌بایست استتیک تصویر اول را، خود پیدا می‌کرد و سپس به قاعده‌ای ساختارمند بر اساس آن می‌رسید، رهایش کرد و درازای آن پایِ همسایه و خواهرزاده زن (واقعاً خواهرزاده یا هرکس دیگر چه ارتباطی دارد؟) را به ماجرای خانه و پیانو کشاند. این فصل با خروج مرد از درِ خانه تمام می‌شود. پیش‌تر البته با پیدا کردن قفل خارج‌شده بود اما در باب ناباوری، بدون مقدمه به گفتگوی سه‌نفره برگشت. این بار اما رفت، برای همیشه!

فصل آخر، فصل ایجاز در روایت، ایماژ در تصاویر و بازگشت به نمای ابتدایی است. نوای پیانویی که برای درخت‌ها می‌نوازد؛ دو عنصر مانای خانه که باید نقل‌مکان کنند. تک انار وارو، حوض و دو پسربچه‌ای که مشغول زدنِ گرافیتی‌اند تا نمای معرف، این بار از بالا روبه پایین، شاید از یکی از طبقاتی که فردا جای ساکنین دیگری است. ساکنینی که فعلاً تماشاگران فیلم‌اند. تکان دادن قوطیِ گرافیتی و کوبیدن در، نشانه‌هایی دیگر از سیالیت خاطره درون این خانه است. خاطره‌ای متعلق به دیروز که در فردا نیز جاری است. خاطره‌ای که بزرگ‌ترهایش سردرگم‌اند ولی متشخص. بچه‌هایش بیرون از قاب‌اند ولی آینده‌شان درونِ قاب. خانه‌ای که تهرانش درنیامده ولی امروز، غروب و خارجی‌اش چرا!

 

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=3356