نوشته: کاوه مظاهری
توضیح: نسخه فیلمنامه با نسخه نهایی فیلم تفاوتهایی دارد. به زودی مطلب تحلیلی مفصل در مورد تفاوتهای بین فیلمنامه و نسخه نهایی فیلم بر روی فیدان منتشر خواهد شد.
شماره ثبت در بانک فیلمنامه: ۲۱۰۲۰۱
داخلی ــ خانه مریم ــ ساعت ۷ صبح
از پشتِ شیشه ماتِ دربِ دستشویی میبینیم که سیاوش در روشویی، دست و صورتش را میشوید. شیر آب بسته میشود.
سیاوش: مریم، این حوله کوش؟
مریم (خارج از قاب): شستمش. با دستمال کاغذی دستاتو خشک کن
سیاوش از دستشویی بیرون میآید: مردی درشت هیکل ولی غیرِ ورزیده.
سیاوش: فک کنم دیشب بد خوابیدم، مچ دستم خیلی درد میکنه.
مریم: پیروکسیکام بزن… (به بچهاش) بخور مامان جون
سیاوش: این قبض برق رو دادی؟
مریم: نه. امروز اینترنتی میدم
در همین حین سیاوش به سمت پذیرایی میرود و چند دستمال کاغذی را برمیدارد و دست و صورتش را خشک میکند. بعد به طرف اتاق خواب میرود.
سیاوش: صبحونه چی داریم؟
مریم (خارج از قاب): برات تخم مرغ پخته گذاشتم. من باید زود برم، خودت پوستشو بکن و بخور
تـیـتـراژ: روتوش
داخلی ــ اتاق خوابِ خانه مریم ــ ساعت ۷:۱۵
مریم، توی کمد لباسهایش، دنبالِ سوییشرت مناسبی برای امروز میگردد. پاییز است و هوای بیرون کمی سرد. اتاق خواب بسیار کوچک است و وسایلش تنگاتنگِ هم چیده شدهاند، طوری که احساس خفگی به آدم دست میدهد. گوشهای از این اتاق تنگ، سیاوش با وسایل بدنسازیاش مشغول است؛ به سختی وزنه میزند و به مریم توجهی ندارد. روی دیوار عکسِ بزرگی از عروسیِ مریم و سیاوش دیده میشود.
مریم سوییشرتش را برمیدارد و از اتاق بیرون میرود. لباس گرم بچهاش را مرتب میکند و موقتا او را توی روروئک میگذارد. مریم از اتاق خواب بیرون میآید و جلوی آینه هال میرود. مقنعهاش را درست میکند و مشغولِ آرایش میشود. لوازم آرایشش را یکییکی از توی کیفش درمیآورد و بعد از استفاده، سر جایش میگذارد. در همین حین، بچه با روروئک از اتاق خواب بیرون میآید و به سمت مریم میرود. مریم کمی برایش شکلک در میآورد.
از اتاق خواب صدای هِنوهِن سیاوش شنیده میشود، که گویی در حال وزنهزدن است. صدای هِنوهِن کم کم به نفسهای عمیق تبدیل میشود. یکدفعه از اتاقِخواب فریادِ سیاوش شنیده میشود.
سیاوش: مریممممم
مریم سریع خودش را به اتاق خواب میرساند. سیاوش روی تختِ کوچکِ مخصوصِ وزنهزدن، دراز کشیده و وزنه سنگینِ ۱۱۰ کیلویی روی گردنش افتاده. محلِ ورزش سیاوش، بین تخت و دیوار است. جایی بسیار تنگ و دست و پاگیر. وزنهای که روی گردنِ سیاوش افتاده، از یک طرف با دیوار و از طرف دیگر با میلههای تخت محصور شده و عملا سیاوش را گیر انداخته. او زور میزند که وزنه را بلند کند، اما نمیتواند. مریم هول میشود.
سیاوش (با تحکم): زودباش بیا اینو بلند کن
مریم به سرعت به طرف وزنه میرود. زور میزند، اما وزنه اینقدر سنگین است که عملا نمیتواند تکانش دهد.
مریم: زورم نمیرسه
سیاوش: زورم نمیرسه چیه!
مریم هول شده. نمیداند باید دقیقا چه کار کند. دو دستش را میبرد یک طرف وزنه و با تمام قدرتش زور میزند. وزنه کمی کج میشود و بیشتر از قبل به گلوی سیاوش فشار میآورد.
سیاوش (با صدایی خفه): داری چیکار میکنی؟
مریم: چی کار کنم؟
سیاوش با صدای خفه و با اشاره چشم، به مریم میفهماند که کجای وزنه را بگیرد. رنگ صورت سیاوش کاملا
عوض شده.
مریم جایی که سیاوش اشاره کرده را میگیرد و زور میزند. در همین حین بچه با روروئک وارد اتاق میشود و به آنها نگاه میکند.
سیاوش (با صدایی خفه): دارم خفه میشم، زود باش
مریم یک دفعه مکث میکند و دست از تلاش برمیدارد. عقب عقب میرود و در آستانه در میایستد. سیاوش تعجب میکند. مریم عقب عقب میرود. روروئک را هم به طرف هال هُل میدهد
سیاوش: چیکار میکنی؟
مریم میایستد و چیزی نمیگوید و فقط نگاه میکند.
سیاوش (با صدایی خفه): کثاااااااافت
سیاوش فحش میدهد، ولی مریم کاری نمیکند. صدای چرخهای روروئک میآید. روروئک دوباره به پای مریم برخورد میکند. مریم با پایش روروئک را به داخلِ هال هِل میدهد.
سیاوش زور میزند، اما با هر زور عملا توانش کمتر میشود و وزنه بیشتر از قبل به گلویش فشار میآورد. با صدایی که لحظه به لحظه خفهتر میشود، مدام مریم را تهدید میکند. تهدید به التماس تبدیل میشود.
سیاوش (با صدایی خفه): مریممممم
مریم به بچهاش نگاه میکند. بچه میخندد. مریم هم با لبخندی محو، جواب پس میدهد.
سیاوش میخواهد چیزی بگوید ، اما وزنه آنقدر به گلویش فشار آورده که عملا نمیتواند حرفی بزند. چشمانش به مریم خیره شده. دو دقیقه طول میکشد تا صدای سیاوش کاملا خفه شود. مریم در تمام این مدت سر جایش میایستد و فقط نگاه میکند. با یک پایش هم ار از گاهی جلوی روروئک را میگیرد تا داخل اتاق نرود. تنها صدای محیط، صدای صدای حرکتِ گاه و بیگاه چرخهای روروئک است. بالآخره سکوت برقرار میشود. مریم به بچهاش نگاهی میکند. بچه مشغولِ بازی ست.
دستمال کاغذیای که شوهرش دستش را با آن خشک کرده بود روی تخت افتاده. برمیدارد و توی سطل آشغال میاندازد. بعد روروئک را هل میدهد و با خودش به جلوی درِ ورودی میبرد. جلوی آینه صورتش را ورانداز میکند که به هم ریخته نباشد. مقنعهاش را سرسری مرتب میکند. ماهیچههای صورتش را کمی کش میدهد تا از حالتِ شوک در بیاید. لباسِ گرم بچهاش را درست میکند و بغلش میکند. لبخندی مصنوعی میزند تا به خودش بگوید همه چیز خوب است و از خانه خارج میشود.
خارجی ــ داخلِ تاکسیِ در حالِ حرکت ــ ساعت ۸:۰۰
مریم و بچهاش، روی صندلیِ عقب تاکسی، کنارِ دو مرد نشستهاند. نگران و کمی گیج است.
داخلی ــ مترو ــ ساعت ۸:۲۰
مریم و بچهاش وارد قسمت زنانه مترو میشوند. لای انبوهی از زنان دیگر. مریم کماکان نگران است. یکی از زنها از روی صندلی بلند میشود و جایش را به مریم و بچهاش میدهد.
خارجی و داخلی ــ مهد کودک ــ ادامه
مریم زنگ مهد کودک را میزند و وارد میشود. با مربیِ مهد سلام و علیک میکند. مربیِ مهد با دختر بچه مریم سلام و علیک لوسی میکند و او را از بغل مریم میگیرد. مریم دخترش را میبوسد و از مربی خداحافظی میکند. مربی تا جلوی در همراهیاش میکند.
خارجی ــ دکه روزنامه فروشی ــ ادامه
از مهد بیرون میآید. سوییشرتش را میپوشد. به سمت دکه روزنامهفروشی میرود و یک بطری آب معدنی میخرد. آب نعدنی را یک نفس سر میکشد. کمی آرام میشود.
داخلی ــ آسانسور و دفتر مجله ــ ساعت ۹:۰۰
مریم سوارِ آسانسور میشود. به طبقه چهارم میرود. وارد راهرویِ طبقه چهارم میشود.
کیفش را به چوبلباسی آویزان میکند و با همکارانش سلام و علیک میکند.
داخلی ــ دفتر روزنامه ــ ساعت ۹:۳۰
مریم مشغول روتوش عکس آنجلینا جولی است. برای دستهای لُختش لباس میگذارد تا عکس برای مجله قابل چاپ باشد. مردی که ظاهرا سرپرست بخش صفحهبندی مجله است، پیش مریم میآید و یک رَم به او میدهد. دبیر تحریریه پیش مریم میآید و یک رَم به او میدهد.
دبیر: خانم رفعت، اینا عکسهای مصاحبه لیلا حاتمیه.
مریم: باشه. درستش میکنم
دبیر: فقط یه دَیقه رَم رو باز کن، بگم کدوم عکسا رو انتخاب کنی.
مریم رَم را باز میکند.
دبیر: یک کم بزگترشون کن
مریم عکسها را بزرگ میکند.
دبیر: این… این یکی… این هم خندهاش خوبه.
مریم: این هم که رفته پشت دیوار، خوبه. جای کار گرافیکی میده
دبیر: خوبه. اینم بردار… این هم اگه بتونی موهاشو درست کنی، خیلی خوبه. گردنش هم معلومه. درستش کن بیزحمت… این دو تا رو هم خودت ببین کدومش بهتره… این دو تا که با بچههاش هست هم بردار… بسه همینا. فقط فورس ماژوره. زود درستش کن و بده بچهها صفحهاش رو ببندند.
داخلی ــ سالن ناهارخوری (سلف سرویس) ــ ساعت ۱۲
مریم با همکارانش مشغولِ خوردنِ ناهار است. یکی از همکاران که ظاهرا عکاسِ مصاحبه لیلا حاتمی بوده، از مشکلاتش سر عکاسی این مصاحبه میگوید. بحثی زنانه بینشان در جریان است. فضای بحث بسیار صمیمی است.
آزاده (خارج از قاب): رفتی عکاسی چی شد؟
فروغ: این قدر حساس بود، این قدر حساس بود که سه بار چهار بار لباسشو عوض کرد
آزاده: چه با مزه
فروغ: کجاش بامزه ست؟ میگم پدرم در اومد… بچههاشششش… یه بچه یه ساله داره، همهاش تو دست و پا بود. یه گوشه وای نمیستاد تا من بتونم کارمو درست انجام بدم
مریم یک دفعه لابهلای حرفهای بقیه میپرد
مریم: خطرناکه
فروغ: چی خطرناکه؟
مریم: بچهدار شدن تو این سن
نگین: وا! مگه حامله ست؟
فروغ: نه بابا. میگم بچهش یه سالشه. ولی خوب سنش بالاست دیگه
نگین: فک کردم حامله ست
فروغ: چهل سالشه؟ آره فک کنم ۴۰ یا ۴۱ سالشه. خیلی هم خطرناک نیست. مریم جون همه مث تو نیستند که قربونت برم… تو سن پایین! … چند سالت بود راستی؟
مریم: چی چند سالم بود؟
فروغ: بچهدار شدی!
مریم: من… بیست، بیست و یک
آزاده: به نظر ۴۰ سالگی خیلی هم سن خوبیه. آدم همه کاراشو میکنه و بعد با خیال راحت بچهدار میشه
فروغ: من هم موافقم
شیرین که تا الآن فقط شنونده بوده وسط بحث میآید
شیرین: بابا خیلی دیره. تو این سن دیگه آدم حال نداره
آزاده: کدومممم سن؟
شیرین: همون ۴۰ سالگی
فروغ: ۷۰ سالت نیست که
شیرین: همن الآنش کی حال داره؟
فروغ: من دوستام تو سن چهل سالگی تازه تصمیم بگیرند آیا بچهدار بشند؟ نشد؟ تازه این سوالو از همدیگه میپرسند
نگین: اینا همهاش عکسِ کاره… الکی مُد شده بچهدار بشیم یا نشیم… مسخرهبازیه. ازدواج میکنن که چی؟ خب بچهدار باید بشند دیگه
در خلالِ بحث، گوشی مریم زنگ میزند.
مریم (با تلفن): بله… سلام، خوبید شما؟… ممنون… نه، مگه سر کار نیومده؟… نه، صبح چیزی نگفت به من. فکر کنم قرار بود بیاد سر کار… نه، نزده… ببخشید، یه لحظه صدا قطع شد، نفهمیدم… نه، گفتم که. به من چیزی نگفته که نمیاد… من الان زنگ میزنم بهش… بله، میگم بهتون زنگ بزنه حتما
مریم بعد از قطعِ تلفن، شماره شوهرش را چند بار میگیرد، اما کسی جواب نمیدهد.
آزاده کم کم متوجه حرفهای مریم میشود.
آزاده: چیزی شده؟
مریم: آره؛ سیاوش امروز سرِ کار نرفته، تلفنش هم جواب نمیده
آزاده: خونه نیست؟
مریم: نمیدونم
و بعد به خانهشان هم زنگ میزند. تلفن روی پیغامگیر میرود.
مریم (با تلفن): سیاوش اگه خونهای تلفن رو جواب بده. سیاوش… منم مریم…. الو
بحثِ همکاران کم و بیش ادامه دارد. چهره مریم کمی نگران میشود. یک پیامک برای شوهرش میزند: «سیاوش جان، از سر کارت زنگ زدند و گفتند که نرفتی هنوز. تلفنت هم جواب نمیدی. نگرانت شدم. لطفا یه زنگ به من بزن»
خارجی و داخلی ــ مهد کودک ــ ساعت ۱
مریم زنگ مهد کودک را میزند.
واردا اتاقِ بازی بچهها میشود. همه بچهها مشغولند. مریم بچهاش را صدا میزند
مریم: پریسا
پریسا به سرعت به طرف مریم میآید.
مریم (به مربی): امروز اذیت نکرد؟
مربی: نه اصلا
مریم: چیز خاصی هم نگفت؟
مربی: به حرف افتاده؟
مریم: مممم… همون بابا و آبَه دیگه… بهونه نگرفت؟
مربی: نه، چیزی شده؟
مریم جا میخورد، کمی تعلل میکند.
مریم: شوهرم از صبح نرفته سر کار، نمیدونم چی شده!
مربی: اومدی که پریسا رو ببری؟
داخلی ــ دفتر روزنامه ــ ساعت ۲
مریم مشغول درست کردن موهای لیلا حاتمی است. دلش آشوب است. پریسا هم بغلِ یکی از همکارانش است و با او بازی میکند. مریم بلند میشود و به دستشویی میرود.
داخلی ــ دستشویی ــ ادامه
مریم به دیوار تکیه میدهد و مدتی فکر میکند. با خودش کلنجار میرود تا اینکه به نتیجه میرسد. سیفون دستشویی را میکشد. کمی مکث میکند. سپس شیرِ آب را باز میکند و دستهایش را میشوید. بعد با دستمال کاغذی آنها را خشک میکند و از دستشویی بیرون میآید.
داخلی ــ دفتر روزنامه ــ ادامه
دستمالها را توی سطل آشغال میاندازد. سپس چند بار تلفن سیاوش را میگیرد. اما کسی جواب نمیدهد.
به مادر سیاوش و دو تا از دوستان سیاوش زنگ میزند و سراغ او را میگیرد. اما کسی خبری ندارد.
پریسا بهانه میگیرد. مریم پریسا را از همکارش میگیرد. یکی دیگر از همکارانش که آشفتگیِ او را میبیند، سعی میکند دلداریش دهد.
مریم: نمیدونم چه بلایی سرش اومده.
همکار: سابقه نداره؟
مریم: چی بگم والا
همکار: صبح کی رفت سر کار؟
مریم: نمیدونم. چون همیشه بعد از من میره. صبحها تا ساعت هشت و نیم ورزش میکنه.
همکار: شاید موبایلش رو جا گذاشته
مریم: فرض کن جا گذاشته. چرا سر کار نرفته پس!
همکار: بهش اطمینان داری؟ کاری نمیخواسته بکنه که تو نفهمی؟
مریم: نمیدونم
کمی توی خودش میرود.
مریم: میتونی یه کاری برام بکنی؟
همکار: جانم؟
مریم: این چند تا عکس رو درست کنی به جای من. نگرانم، میخوام برم خونه. قول میدم جبران کنم.
همکار: باشه عزیزم. برو و خیالت راحت باشه.
داخلی ــ ساختمانِ دفتر روزنامه ــ ساعت ۲:۳۰
سوار آسانسور میشود و به طبقه همکف میرود. توی آسانسور نفس راحتی میکشد، انگار که عملکردش موفق بوده است.
خارجی ــ مترو ــ ساعت ۳:۱۵
سوار مترو میشود. مترو بر خلاف صبح، خلوت است.
خارجی ــ تاکسی ــ ساعت ۳:۴۵
سوار تاکسی میشود. ایندفعه روی صندلی عقب مینشیند. به راننده میگوید که کرایه بقیه مسافرها را هم حساب میکند، فقط سریعتر برود.
خارجی ــ جلویِ خانه مریم ــ ساعت ۴:۱۵
مریم میخواهد درِ خانه را باز کند. هم زمان با او یکی از همسایهها میخواهد از در بیرون بیاید همسایه با مریم سلام و علیک میکند و برای ابراز محبت، لُپهای هانا را میکشد. مریم میخواهد طوری وانمود کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
داخلی ــ خانه مریم ــ ادامه
با احتیاط کلیدش را در میآورد و با دقت و بیصدا درِ خانه را باز میکند. شک دارد که سیاوش هنوز همانطور آنجا هست یا نه. بچه به بغل، وارد میشود. آرام و پاورچین پاورچین به سمتِ اتاق خواب میرود. سیاوش سرِ جایش است. یک طرفِ وزنه روی زمین افتاده و طرفِ دیگر به گردنش و تخت گیر کرده و وزنه را یک وری نگه داشته است. گردنِ سیاوش شکسته است و از دهانش خون بیرون زده.
بچهاش را توی روروئک میگذارد. بعد نزدیک شوهر میرود. سرش را به بینی او نزدیک میکند. مطمئن میشود که شوهرش نفس نمیکشد.
به آشپزخانه میرود و دو تا کیسه فریزر را شبیه دستکش، دستش میکند. وارد اتاق که میشود، میبیند که بچهاش نزدیک سیاوش نشسته و به صورتِ پدرش خیره شده. روروئک را به طرف هال هُل میدهد و درِ اتاق خواب را میبندد. سپس ملحفه سفیدِ روی تخت را روی قفسه سینه سیاوش میکشد. گوشهایش را روی قلب شوهرش میگذارد. قلبش نمیزند. نبضش را با دست میگیرد؛ نمیزند. بدون شک او مرده است.
ملحفه را به حالت اولش بر میگرداند. کیسهها را در میآورد و میاندازد توی سطلِ آشغال.
داخلی ــ خانه مریم ــ ادامه
مریم هانا را بغل کرده و جلوی آیینه ایستاده. نگاهی به هانا میکند. میرود جلوی در میایستد و طوری وانمود میکند که انگار تازه به خانه آمده. منتها این بار خیلی ریلکس رفتار میکند.
مریم: سیاوش، خونهای؟
بعد به سمتِ اتاق خواب میرود. به وسطِ هال میرسد. یک دفعه جنازه سیاوش را میبیند و به طرفش میدود. به شوهرش که میرسد، وانمود میکند که میترسد، اما بسیار مصنوعی.
مریم (با خودش): اَهههههه … نشد
خودش متوجه میشود که واکنشش خیلی مسخره بوده. کمی توی اتاق خواب راه میرود. نقطهای میایستد و در حالی که هانا در بغلش است، به شوهرش خیره میشود. کم کم اشکهایش سرازیر میشود. گریهاش میگیرد. گویی که تازه فهمیده که شوهرش مرده (نمیدانیم او بازی میکند یا با واقعیتی تلخ روبهرو شده) اشکهایش سرازیر میشود. کیف دستیاش را بر میدارد و به طرفِ دربِ ورودیِ خانه میرود.
از خانه بیرون میرود. پشت در چند ثانیه میایستد. دربِ خانه را باز مکند.
مریم: سیاوش، خونهای؟
یکدفعه نگاهش به طرفِ اتاق خواب جلب میشود که سیاوش مرده است. بچه را روی زمین میگذارد میدود تا وزنه را جابهجا کند. نمیتواند. جیغ میزند. فریاد میزند
مریم: سیاوش چی شده؟ با خودت چی کار کردی؟
بعد میدود به سمتِ درِ ورودی. بچه را برنمیدارد و از خانه خارج میشود و توی راهرو داد و بیداد راه میاندازد و کمک میخواهد.
صدای همسایهها در راهرو شنیده میشود.
تابستان ۱۳۹۴
فیدان در شبکههای اجتماعی