درباره فیلم کوتاه «گزارش یک اخراج» به کارگردانی طاهره شعبانیان
نوشته: سعید درانی
از مجموعه بهترین فیلمهای کوتاه سال ۱۴۰۰ به انتخاب فیدان
در میان فیلمهای کوتاه ایرانی آثار زیادی را نمیتوان یافت که از یک عنصر مشخص درون خود استفاده کنند تا حرکت داستان را در مقیاسی دیگر و به شکلی دیگر با آن دوباره بیافرینند. این بازآفرینی تاثیری دوگانه دارد که هم مخاطب را به درکی جدید از داستان میرساند، چون در هر صورت چیزی را برای چنگ انداختن در اختیار او میگذارد، و هم سطوح انتزاعی را وارد به سطوح انضمامی و قابل لمس میکند. قبلا اینجا درباره فیلم کوتاه «فاش» (احسان مختاری) و اینکه چگونه در طول فیلم حرکتی سنجیده به نور میدهد، نوشتهام. «گزارش یک اخراج» اما این تمهید را به مراتب ملموستر و درعین حال پیچیدهتر از نمونهای مانند «فاش»، با یک ژاکت مورد استفاده قرار میدهد. فیلمساز خوشبختانه قدرت این نشانهها را متوجه میشود، اینکه چه معنایی دارد وقتی بگوییم که «گزارش یک اخراج» بیشتر از همه چیز درباره یک ژاکت است. در همین راستا فیلم با (شاید) صاحب اول ژاکت شروع میکند، یکی از کارگران اخراجشدهی کارخانه که همراه با دیگر کارگران دور خبرنگار جمع شدهاند. در لای جمعیت رنگ ژاکت زن باعث میشود از دیگران جدا شود (تصویر۱). چرا، او با خود چه دارد که اینگونه خودش را بدون سخن گفتن از میان دیگران جدا میکند؟ جواب را لحظاتی بعد میگیریم: زن ژاکت خود را درمیآورد و از پنجره خودش را به بیرون میاندازد. این زن چه دیده بود، بر او چه گذشته و چه در چشمانش بود، درک نخواهیم کرد. با جنبش و حرکت آدمها، خبرنگار نیز گیج و مبهوت روی زمین میافتد، در کنار ژاکت زن (تصویر۲). همچون کیارستمی که برای نزدیک شدن به زلزله زدگان با شخصیت فیلمساز همراه میشد که سعی در درک آن اتفاق دارد، اینجا نیز فیلمساز از میان این آدمها تصمیم میگیرد با این خبرنگار (فاطمه) همراه شود و ادامه فیلم را از دید او روایت کند.
همکار فاطمه این ژاکت را با خود به دفتر روزنامه آورده است چون تصور میکرده متعلق به او باشد: «مگه مال تو نیست؟ نه مال من نیست». نکته قابل توجه اینجاست که نه زن و نه همکارش نمیدانند این ژاکت متعلق به چه کسی بوده و تا پایان فیلم نیز این آگاهی حاصل نمیشود، همین باعث میشود شخصیت فاطمه ناخواسته و تصادفا همراه آن شود. وقتی فاطمه ژاکت را به این دلیل که مال او نیست به همکارش پس میدهد، لحظاتی بعد حین صحبت کردن دوباره ژاکت را از او میگیرد. اجرای این بازپسگیری به گونهای انجام میشود که هیچ توجهای به آن جلب نمیشود گویی که واقعا متعلق به فاطمه باشد و جزیی از امور عادی روزمره. در همین راستا لازم به ذکر است که اگر در هر جایی از فیلم، فیلمساز خودآگاهِ شخصیتهایش را نسبت به این ژاکت فعال میکرد اثر آن به کلی از بین میرفت، اگر توجه آنها را به ژاکت جلب میکرد یا آنها را با آن تنها میگذاشت تا در آن تفکر کنند. این اتفاق نمیافتد و هستی و چیستی آن برای لحظهای حتی مسئله فاطمه نمیشود. او ژاکت را مانند کیف، کاغذ و خودکار از همکارش میگیرد و روی صندلی مینشیند. سپس یکی از کارگران روزنامه از فاطمه میخواهد که از روی صندلی بلند شود، دلیلش را در ابتدا نمیدانیم ولی در ادامه متوجه میشویم چراییاش رنگی بودن صفحه آهنی پشت فاطمه بوده است که در نتیجهاش لباس آبی فاطمه رنگی میشود. با این رنگی شدن فیلم اثر ژاکت را از خود ژاکت جدا کرده و فراتر میبرد. صفحه آهنی، رنگی در همان طیف رنگی ژاکت خورده بود، اینگونه رنگ ژاکت به لباس فاطمه سرایت کرده است (تصویر۳). طاهره شعبانیان با این لحظه توانسته به آن دسته لحظات سینمایی نزدیک شود که تلاش دارند معنا را با کمک عنصری درون واقعیت فیلم که منطق درونی خود را دارد، تصویر کنند. این رنگی شدن و اخطار به بلند شدن جنبهای پیشگویانه را نیز در خود دارد: به فاطمه که قرار است در ادامه خبر اخراجش به او داده شود دستور داده میشود بر روی صندلیها ننشیند چون لباسش رنگی میشود، رنگ ژاکت زن اخراج شده. فاطمه ژاکت را در دفتر کارش میگذارد، دفتری که درش قفل بوده و کلیدش به او داده نمیشود، سپس بدون ژاکت به سمت دفتر اسناوندی میرود. در جلوی دفتر مدیر مسئول روزنامه خبر فوت زن کارگر به فاطمه داده میشود، صاحب ژاکت. اینجا ژاکت از قبل نیز بحرانیتر میشود. ژاکت همراه فاطمه نیست اما او با لکههای رنگی روی لباسش به سوی دفتر اسناوندی میرود یعنی جایی که خبر اخراجش به او داده میشود. دوربین ولی با فاطمه وارد اتاق نشده و از دور پشت در بسته منتظرش میماند، در همانجایی که خبر فوت کارگر داده شد (تصویر۴ تا تصویر۶).
سر فاطمه هنگام ورود به دفترش، که اکنون میدانیم دیگر دفتر او نیست، به درب برخورد میکند و صورتش را بعد از افتادن روی زمین در کارخانه، دوباره زخمی میکند. با این اتفاق ژاکت آثار خود را نه در رنگها که در چیزهایی دیگری نیز نشان داده و یادآور میشود: سقوط/زخم/مرگ. اگر فاطمه را از پشت سر ببینیم با لکههای رنگی روبهرو میشویم و اگر از جلو ببینیم با زخمهای صورتش. سپس فاطمه در اتاق تنها میشود. فیلم در یکی از زیباترین نماهای خودش، به آرامی و با طمانینه در اتاق میچرخد، اتاق رنگ ژاکت را گرفته انگار؛ از برچسبهای روی تخته گرفته تا میزها و صندلیهایی که در پایان حرکت نما فاطمه را دراز کشیده روی آنها میبینیم (تصویر۷ و تصویر۸). فاطمه بر روی این صندلیها و با ژاکت زیر سرش، یا به بیانی دیگر در آغوش ژاکت، درحالی که پشتش به دوربین است برای اولین بار مامنی مییابد جهت تنها بودن و اشک ریختن. تا اینکه: «خانم از اونجا بلند شو». فیلم دو بار فاطمه را از جایش بلند میکند، در دو موقعیت معنادار یکبار پیش از خبر اخراج و بار دیگر پس از آن، یکی خاصیت پیشگویانه دارد و دیگر خاصیت تداعیگر و تثبیتکننده. پس از این نما که نقشی همچون مرحله گذار داشت، فاطمه ژاکت را تنش میکند، ناخواسته، انگار از اول متعلق به او بوده است، سپس به دفتر دلیری، سردبیر روزنامه میرود. دلیری با فاطمه مهربان است و خود را نگران حال او جلوه میدهد، اما تا الان دانستهایم که او شاید بیشتر از اسناوندی، که برخوردی مستقیم با فاطمه و مشکلاتی که درگیرش است دارد، در اوضاع کنونی فاطمه تقصیر داشته باشد و همین هم او را آدمی خطرناکتر از اسناوندی میکند. در همین راستا ژاکت نشانه آخر خود را در دفتر دلیری رو میکند؛ گلدانی همرنگ ژاکت روی قفسه قرار دارد که دلیری حین صحبت با فاطمه هم سیگارش را در آن میاندازد و هم تهمانده نوشابهاش را در آن خالی میکند تا سیگار را خاموش کند (تصویر۹)، صحبتهایی که مُهر نهایی را بر وضعیت فاطمه میکوبند. فاطمه گلدان را از آنجا با خود میآورد، با بلایی که سر گلدان آمد، در این لحظه دلیل این کار را نجات آن فرض میگیریم. فاطمه، ژاکت به تنش و گلدان به دستش برای صحنه آخر فیلم وارد دفتر اسناوندی میشود. او درد فاطمه را برای فاطمه بازگو میکند: «میدونی بدترین مرضی که اکثر خبرنگارا بهش مبتلا هستن چیه؟ اینکه فکر میکنن همه باید بهشون پاسخگو باشن حتی رئیسشون (مکثی طولانی میکند) اعتراضی داری به دلیری بگو». بیرون میرود و دوباره فاطمه در اتاقها تنها میماند. فاطمه اشک میریزد (برعکس دفعه قبل اینبار از روبهرو میبینیمش) و گلدان را در سرش خرد میکند، با اینکار زخم آخر را بر صورتش میاندازد. در این صحنه پایانی، فیلم مسیر نشانههای خود را به اوج میرساند اما متاسفانه همزمان مسیر شخصیت خود را به قهقرا میبرد. فیلم در حرکت خود دچار پسرفت شدهاست، ما قدمی به عقب رفتهایم. چرا فیلمی که با مرگ شروع شده است با چیزی بدتر از آن تمام میشود؟ مرگ زن در آغاز فقط مرگ نبود، بلکه آغاز یک حرکت بود، چیزی بود که تکان میداد. شکسته شدن گلدان بر سر فاطمه از سر استیصال در خلوت چه نتیجهای دارد؟ فاطمه اشکریزان این کار را میکند ولی زن کارگر اشکهایش خشک شده بود. شخصیت فاطمه با این کارش مرگ زن را بینتیجه و بیارزش کرد، مرگ در آغاز نه به زندگیای فراتر از خود در پایان که به چیزی فروتر منتج شده است. در اینجا بیدلیل نیست که گلدانی که دلیری سیگار و نوشابه در آن ریخت نه تنها نجات داده نمیشود بلکه خرد میشود. دوباره میتوان پرسید «گزارش یک اخراج» درباره چیست؛ فیلم با این پایان بیشتر از آنکه درباره یک ژاکت باشد، درباره نابودی آن ژاکت است.
فیدان در شبکههای اجتماعی