پ.ن: این پست به روز رسانی خواهد شد. شما نیز میتوانید یادداشتهای خود را به آدرس ایمیل و یا تلگرام ما ارسال کنید تا در ادامه همین پست منتشر شود.
تییام یابنده
هنرمندان در هر کجای جهانید، عجله نکنیم، کیارستمی فقط ده دقیقه پیرتر شده است، میگفت هرکس سینمای خودش، از لومیر و شرکا تا کلوز اپ شیرین، سینما کپی برابر اصل است، مثل یک عاشق…
در. جادههای کیارستمی میدانیم خانه دوست کجاست… و بید و باد هم طعم. گیلاس را زیر درختان زیتون از یاد ما نخواهد برد…
مشق شب،
پنج یا حتی ده بار فریاد میزنیم، زندگی و دیگر هیچ… وگرنه به ترتیب یا. بدون ترتیب باد ما را با خود خواهد برد….
در سوگ کیارستمی هنرمند بدون مرز…
سعید نوحی
باورم نیست که دیگر نیستی
تو زندگی کردن را به ما آموختی
اصلاً مگر میشود کسی که زندگی کردن را یاد ما داد زنده نباشد
لعنت به این روز تلخ که ما را یتیم کرد.
جای خالیات بیشازپیش حس میشود یگانه نام والای هنر ایران
راهت جاودانه عالیجناب.
سالم صلواتی
«هرگز از مرگ نهراسیدهام»…
پیوسته باورم به زندگی بیش از مرگ بوده است… اما رفتن کسانی چون «کیارستمی بزرگ» روشنایی تلخِ مرگباوری را به ما هبه میدهد…
تسلیت به سینما، هنر، فرهنگ و همه ایرانزمین که قلب شریف او برایشان تپید و آرام گرفت.
یوسف کارگر
«مرگ» برای من مقدس است چراکه زیباترین جملات و کلمات را در وصف انسانیت، زیبایی، منش والای انسانی و زندگی درست زمانی شنیده و خواندهام که در سوگ کسی نوشته شده باشد و همواره نوشتن از مرگ برای من کاری سخت و البته دردناک بوده است. هیچگاه فکر نمیکردم روزی از رفتن کسی بهغیراز نزدیکانم آنقدر دلشکسته و غمگین بشوم که تپش قلبم بالا برود که بهتزده شوم و بعد از ساعتها هنوز به حال عادی برنگردم، که در درون گریه کنم؛ پس او نیز از نزدیکانم بوده است و شاید نزدیکتر از خیلی از نزدیکانم…
آقای «کیارستمی» رفتنت را نمیخواهیم باور کنیم. نه من و نه هیچ فرد دیگری که کوچکترین علاقه و ارتباطی با هنر هفتم دارد نمیتواند باور کند که تو بالاخره خانه دوستت را پیدا کردی که کاش هیچوقت نمییافتی. روزگاری نام عباس برای ما ترکهای دهه شصتی از بزرگترین بهانهها برای شوخی و دست انداختن رفقای عباس ناممان بود مثل بعضی از اسمهای دیگر. دقیقاً یادم نمیآید چه زمانی اتفاقی افتاد ولی درست بعدازاینکه خانه دوستت را دیدیم، برای اولین بار اسمت را شنیدیم و چون فیلمت به همه ما بچهها درس بزرگی یاد داد، برایمان معلم شدی و خودمان صادقانه تصمیم گرفتیم دیگر نه عباس و نه هیچ اسم دیگری را سوژه نکنیم. از آن روز به بعد دوست عباس ناممان با فخر و مباهات در کوچه و خیابان راه میرفت و افتخار میکرد که هم نام عباس خان کیارستمی است، حال عباس کیارستمی که بود؟! … خدا داند.
آقای کیارستمی رفتنت را نمیتوانیم باور کنیم. این را به همه دوستان و همکاران گفتهام. پارسال بهواسطه فیلمم هرکجا میرفتم و با هرکسی حرف میزدم، پس از گفتن کلمات ایران و سینما بلافاصله میشنیدم: کیارستمی. اوایل برایم عادی بود چون خیلی از پیرهای سینما میشناسندت ولی وقتی در امریکا یک پسربچه ۱۲-۱۰ ساله بلند شد و از من پرسید: نظرت درباره کیارستمی و شوخیهای او با زندگی و مرگ چیست؟ پسربچهای که در وسط هالیوود بزرگ شده است چنین سؤالی را پرسید، هیچ پاسخی نداشتم، فقط سکوت کردم و شرمنده شدم که بهاندازه بچههای آمریکایی نشناختیمت. آنجا بود که دیگر متوجه شدم گاهی پرچم ایران هستی، گاه سرود ملی ایران هستی، گاه شناسنامه هنر ایرانی و همیشه پیامبر سینما خواهی بود.
آقای کیارستمی رفتنت را نمیخواهم و نمیتوانم باور کنم. دوستانم میدانند یک سینه فیل هستم و فیلمسازان زیادی بودهاند و هستند که دوستشان داشتهام. رومن پولانسکی، میشائیل هانکه، آندری زویاگینتسف، سهراب شهید ثالث، نوری بیلگه جیلان و … . هیچوقت و هیچ کجا یادم نمیآید که نامی از تو برده باشم و دست روی اسم تو گذاشته باشم. تو همیشه برایم حضور حاضرغایب بودهای. امروز این را فهمیدم. دیشب با دوستی درباره سهراب شهید ثالث و بیمهریهایی که به او شد صحبت میکردیم. وسط حرفهایمان سکوتی کرد و خبر را داد. هر دو چیزی نگفتیم. با شنیدن خبر مرگ هیچکس اینقدر بهتزده نشده بودم. تنها چیزی که از دیشب در یادم مانده این است که همان لحظه زندگی برایم بسیار بیمعنی شد و این را به دوستم هم گفتم که هیچوقت برای من سینما اینقدر بیارزش نشده بود. این یعنی تأثیر، تأثیرگذاری و تأثیرپذیری. فکر نمیکنم هیچکدام از اسامیای که گفتم اینقدر بر من تأثیر گذاشته باشند یا با رفتنشان اینقدر مفهوم سینما این مهمترین و بزرگترین واژه در زندگی من افول کرده باشد. تو بزرگترین تأثیر را نه در فیلمسازی بلکه بر نگرش من بر آدمها گذاشتی. این نوشته کوتاه تأثیرگذارترین چیزی بود که مدام در گوشم رفتوآمد میکرد:
دوستانم میرنجانندم مدام
از دشمنانم چیزی در خاطرم نیست
حال رفتهای و باید باور کنیم که بخشی از وجود هنر نهتنها ایران بلکه جهان را نیز با خود بردهای. این رفتنت ضربهای مهلک و سهمگین بر خیلی از ما وارد کرد بخصوص وقتی میدانیم همه جهان عاشقت هستند. سکوت میکنیم و منتظر میمانیم تا شاید روزی را ببینیم که زندهها وزندگی را دوست بداریم همانطور که خودت دوست داشتی. بزرگترین حسرت نسل جدید دیر پیدا کردنت و زود از دست دادنت خواهد بود. ما را ببخش که خیلی دیر شناختیمت و امیدوارم در خانه دوست، زندگی را زیر درختان زیتون با همراهی باد همسرایی کنی و در جادههایت مثل یک عاشق دهها ساعت منتظر رهگذرانی باشی تا طعم گیلاس را به آنها بچشانی…
روحت شد و یادت گرامی
چهاردهم تیر ۱۳۹۵
مجتبی رضایی
دنیا را از پشت عینکهای دودی تماشا میکردی و رازهای انسانهایی میدیدی که روح تو را به لرزه درمیآوردند، شاید آن لبخندهای همیشه زیبایت حرفهایی پشتشان مخفی شده بودند که گفتنش جهان را به لرزه درمیآورد، عالیجناب کیارستمی عینکهای خود را از چشمان زیبایت دور کن تا موج عظیمی از داستانهای این جهان را در چشمانت ببینیم و ما را با این جهان گردالی آشنایی دهی
ما میمیریم «خوب که چی»
میدانم در این دیالوگ هزاران راه برای شناخت این جهان مخفی کردی و سوراخ کوچکی برای ما ساختی برای شناخت این دنیا.
فیلمساز انجمن سینمای جوانان استان بوشهر
سحر حسین خواه
امروز صبح با دیدن تصاویر و خبر پرکشیدن عباس کیارستمی، به ناگاه اشکهایم فرو میریخت. با وجودی که کارگردانی سینما خواندهام ولی هیچوقت خودم را به دنیای فیلمسازی متعلق نمیدانستم. اما امروز با دردی که از قلبم گذشت، هیچوقت به این اندازه خودم را به دنیای سینما و فیلمسازی نزدیک ندیده بودم.
قلبم شکست و چشمانم گریست و با خود میاندیشیدم که فاصله بین سلام و خداحافظی زندگی ما را چه چیز پر خواهد کرد!؟
بیشک عباس کیارستمی تا بینهایت، تاثیر شگرفی بر فرهنگ و هنر انسانها بر جای خواهد گذاشت…
روحش شاد و یادش گرامی باد.
مونا شاهی
دوست داشتم شاعری بودم مثل خودت
میگفتم از برگ و درخت و زمزمه و هزار
و مرگت را بسان تابلویی از واژگانی پرفریب جلوه میدادم
نشد
شاعری نمیدانم
دوست داشتم برای تو چند فریمی بکشم و بسازم و چینش کنم
مثلا بازنمایی از آنچه تو بودی
دیدم مینیمال من غنی بودن تو را ترجمه نمیتواند کند
دوست داشتم برایت فیلم بسازم
روایتت کنم
ولی قامتت از قاب من افزونتر است
استاد بزرگ
که در هر عرصه نگاه کردم جای پایت بود
نه دیده بودمت نه شنیده بودمت ونه خوانده
اما دیده و شنیده و خوانده بودمت
دریغ بایدت بگویم بدرود
از آنجا که هستی
آرزویمان کن که خودمان باشیم
از آنجا که هستی به خداترین خدایی که تو بازنمایاندی سلام برسان
بگو خدایا حالا تو مرا داری
من
عباس کیارستمی
شهریار پورسیدیان
فرهنگ و هنر ایران مرد بزرگی رو از دست داد کسی که در گذر زمان همتراز با بزرگانی چون حافظ، خیام و سعدی از او یاد خواهد شد. لقب خیام سینمای ایران واقعا برازنده کیارستمی است. این روزها همیشه دلهره نبودش آزارم میداد. ولی بالاخره اتفاق افتاد، لحظهای که دیر یا زود قرار هست برای هممون اتفاق بیفته. ولی کیارستمی هم همچون پدر معنوی خود، خیام نیشابوری فقط به زندگی فکر کرد حتی تا آخرین لحظه.
یاد و خاطرهاش مانا.
امیرمسعود سهیلی
مگر میشود؟
مگر بشری چون کیارستمی با مرگ فیزیکی تمام میشود؟
چه تسلیتی؟ چه عزایی؟
گرچه غریبانه فیلم ساخت، غریبانه شاهد اکران فیلمهایش بود و حتی غریبانه جایزه گرفت…
و حالا غریبانه…
نه…
او از بین ما نرفته…
کیارستمی فقط رفته تا خانه دوست…
پس به ما بگو کجاست خانه دوست؟…
در خانه دوست دیگر نیازی به پناه بردن از سیاهیها به عینک سیاه نیست.
عینک بردار و با چشمانت به ما بگو خانه دوست کجاست…
آرمان خوانساریان
فرصت نشد
هرگز فرصتی نشد عالیجناب
که مختصر قدردانی کنم از اعتمادتان
به آن پسربچه بیستساله عشق فیلم رؤیاپرداز
که حتی خودش هم به رویاهایش مشکوک بود
استاد من، آقای من
از بیستسالگیام تا امروز هرروز که به سینما فکر کردم شما را نیز دیدم
دست حمایتگرتان را
به آینده فکر میکردم که آیا میشود روزی رویای خودم را حقیقی کنم و جواب حمایتهایتان را بدهم؟
تمام انگیزهام بود
تمام ذوق من
که روزی به شما بگویم چه آموختم از شما
نگاه آموختم
باد آموختم
درخت آموختم
و دوباره نگاه
فراموش نمیکنم روزی را که سر تمرین فیلم کوتاه یک پسربچه بیستساله آمدید و از پشت عینک آفتابی لبخند زدید و آن پسر از همان روز مرد شد …
آهوافسوس که چه خیال باطلی بود که قرار است روزی چنان شاگردی برایتان باشم که دوباره چشمانتان برق بزند از پشت آن عینک آفتابی
و بهراستی تنها چشمان شما از پشت عینک برق میزد…
بالهای خیالم چه بیرحمانه شکست
چه قدر تنهاتر شدم در رویاهایم
افسوس گلویم را فشار میدهد
و از خود میپرسم:
آیا جادهها میدانند که شما رفتهاید؟
آیا تمام کودکان شیرینزبان دنیا میتوانند باور کنند رفتنتان را؟!
رفتن شما رفتن بخشی از تاریخ سینماست
همان بخشی که آموخت میشود خاورمیانهای باشی و حرف اول را بزنی
میشود خود را باور کرد و همه باورت کنند
چه طور میشود باور کرد آموزشهایتان به پایان رسید؟
باید باور کنیم که دیگر در ایران فیلم نساختید؟!
و باور کنم که عمرتان به پایان رسید و هیچوقت در خاک خودتان با شما، آنطور که شایسته اتان بود برخورد نشد
و باور کنم که نیستید، نیستید، نیستید
تا ابد
و من قسم میخورم تا ابد
که شاگردتان بمانم
که به راهم ایمان داشته باشم
قبل عید بود که میخواستم فیلم آخرم را برایتان بیاورم که گفتید درگیر یک عمل جراحی خواهید بود که ده روز وقتتان را میگیرد
باور نمیکنم که این آخرین بار بود که صدایتان را شنیدم و بعد بوق ممتد تلفن تا ابد…
بودن شما در سینما قد رویاهای همه ما را بلند کرد
آقای من، استاد من
نمیگذاشتی شاگردانت استاد خطابت کنند
پس با دلی غمزده میگویم
بزرگ من، سرور من
روزی دوباره تو را خواهم دید
و روزی دوباره از لابهلای حرفهای روزمرهتان هوس سینما میکنم و عاشقتر میشوم …
سؤالهای بیشماری نه در ذهنم، که در قلبم ماند و از شما نپرسیدم
این آخرین سؤالم است:
آیا بعد از مرگ سیاهی مطلق است!؟
یا شما قرار است در جادههای پر پیچوخم بهشت دوباره فیلم بسازید و به یک جهان یادآور شوید که هنوز شعر هست … چه بهشتی باشد، سهراب شهید ثالث و شما
کدام؟
ما عاشقانتان محکومیم به پایان باز…
۱۵ تیر
میثم قرهبلاغی
کجاست
چه میکند
کسی که میدانم هیچوقت نمیتوانم فراموشش کنم…
علیرضا خواجه علی
طعم گیلاس یادمان داد زندگی چشیدن را
به زیر آن درختان زیتون هم شنیدن را
باد ما را خواهد برد روزی به جایی که
خانه دوست که هست راه رسیدن را
فیدان در شبکههای اجتماعی