درباره‌ی انیمیشنِ کوتاهِ «یکدیگر» به کارگردانی سارا طبیب‌زاده

نوشته‌ی فرید متین

انیمیشنِ سارا طبیب‌زاده بیش از هر چیز درباره‌ی آدمی است که خودش را گم می‌کند. چیزی را در خودش.

داستان از یک خشک‌شویی آغاز می‌شود. یک خشک‌شوییِ عجیب که کارش شستن و آماده‌‌سازیِ دوباره‌ی «لایه»هاست. لایه‌های مختلفِ آدم‌ها. پدر و پسری مدّت‌هاست که در این خشک‌شویی کار می‌کنند و علاوه‌بر تحویل‌گرفتنِ سفارشِ مشتری‌ها، لایه‌های گم‌شده را ــ که ماشینی می‌گردد و جمع می‌کند ــ نیز آماده می‌کنند. انیمیشن، در همان سکانسِ آغازین، تکلیفِ این موارد را با مخاطب روشن می‌کند.

ما با پسر همراه‌ایم. پسری که دیوارِ اتاقک‌ش را پُر کرده‌است از خودنگاره‌هایی که با مداد می‌کشد و به دیوار می‌چسباند. تصاویری که او را نشان می‌دهند ــ تمام‌وکمال. پسری که به‌نظر می‌رسد با این کارها در حالِ ثبتِ خودش است. خودش در آرمانی‌ترین حالت: زمانی که همه‌ی لایه‌ها سرِ جای خودشان‌اند. این را وقتی می‌فهمیم که توفانی یکی از لایه‌ها را با خود می‌برد ــ که در ایده دم‌دستی و در اجرا غیرمنطقی است ــ و وقتی پسر را بعد از این حادثه می‌بینیم، وقتی با نسخه‌ی ناکاملی از او روبه‌رو می‌شویم، تفاوت معنادار است. او دیگر حوصله‌ی کشیدنِ نقشی تازه بر کاغذ ندارد. بلکه مدام به گذشته مراجعه می‌کند تا بتواند تصویرِ درستی از خود را برای آگهی‌کردن بر دیوار پیدا کند. او می‌خواهد خودش را کامل کند و لایه‌ی گم‌شده را دوباره به‌دست بیاورد.

این لایه‌ها امّا درحقیقت چیستند؟ طبیب‌زاده در فیلم‌نامه و لابه‌لای پیش‌بردنِ داستان‌ش سعی در نوشتنِ صحنه‌هایی کرده‌است که این سؤال را پاسخ بدهند. بیش‌ترِ آدم‌ها لایه‌های مختلفی با رنگ‌های مختلفی دارند (کسی که خودروِ لایه‌های گم‌شده را می‌راند لایه‌های یک‌رنگی دارد). در یکی از صحنه‌های خشک‌شویی، وقتی مادری یکی از لایه‌هایش را به مغازه‌دار می‌دهد، پسرِ کوچک‌ش را می‌بینیم که بهانه‌گیری می‌کند. درحالی‌که مادر خونسردانه در حالِ گفت‌وگو با مغازه‌دار است، لایه‌ای از او در حالِ سروکله‌زدن با پسرش است. بعدتر، در صحنه‌ی مجادله‌ی یکی زوج، مرد را می‌بینیم که با فریادِ آخری که بر سرِ زن می‌کشد، لایه‌ای از خود را که در حالِ بغل‌گردنِ لایه‌ای از زن است می‌کشد وبه زمین می‌اندازد. یا بعدتر، وقتی مردی را در حالِ ساز زدن می‌بینیم، لایه‌های او را بالای سرش در حالِ پرواز و سرمستی نظاره‌گریم. لایه‌ی هر آدمی، در حالِ انجامِ هر کاری که باشد، درگیرِ فعالیت و ماهیتِ اصلیِ خودش است. فقط یک جاست که تمامِ این لایه‌ها بر هم منطبق می‌شوند. وقتِ خواب. آن هم در شرایطی که پسر زانوهای خود را جمع می‌کند به‌سمتِ شکم‌ش و حالتِ جنینی به خود می‌گیرد.

این لایه‌ها درواقع نمادی از لایه‌های مختلفِ شخصیتی، یا به‌بیانی دیگر احساساتِ متفاوت‌اند. لایه‌هایی که خودِ آدم‌ها هم از آن‌ها آگاه‌اند و می‌توانند در آن‌ها جرح‌وتعدیل کنند. مردی که لایه‌ای از خود را از آغوشِ لایه‌ای از زن بیرون می‌کشد دارد بخشِ عاشقِ وجودِ خود را بیرون می‌اندازد تا به این واسطه رابطه‌اش را تمام کند. آدم‌ها یا لایه‌های خود را گم می‌کنند یا خودشان آن‌ها را دور می‌اندازند. انیمیشن این سؤال را نیز پیش می‌کشد که چه‌چیزی باعث می‌شود تا هر آدمی لایه‌ای از خود، بخشی از وجودِ خود، را دیگر نخواهد و دور بیندازد؟ داستانِ مجادله‌ی زن و مرد بستری برای فکرکردن به این مسئله است.

پسر برای حفظِ تصویرِ خود به‌دنبالِ لایه‌ی گم‌شده‌اش می‌گردد. هر کجا را که می‌تواند. پسر لباسی سبزرنگ به تن کرده‌است و دنبالِ لایه‌ی گم‌شده‌ی سبزرنگِ خود می‌گردد. آخرین قدم رفتن به انبارِ لایه‌های گم‌شده است. جایی که پُر است از لایه‌هایی که گم یا رها شده‌اند و هیچ‌کس سراغی از آن‌ها نمی‌گیرد. این‌جاست که پسر به درکی دیگر می‌رسد. شاید داستانِ پسر هم داستانی است لابه‌لای داستانِ بقیه‌ی آدم‌ها و چه بسا کم‌اهمیت‌تر از آن‌ها. پسرک دست از تلاش برمی‌دارد و به‌نوعی همه‌ی گذشته‌اش را، همه‌ی تصاویر (در نمایی که قرینه‌ی نماهای معرفیِ او در خانه بود) و لایه‌ها و حتا خودش را، داخلِ ماشین می‌اندازد. این بار او اما نمی‌خواهد لایه‌ای را تمیز و دوباره استفاده کند. این بار هدفِ او این است که در جریانِ این چرخش حل بشود و فراموش کند. فراموش کند که اصلن لایه‌ای در کار است. طبیب‌زاده در کارگردانیِ این قسمت از قرینه‌سازی در دکوپاژ استفاده می‌کند تا بدین‌گونه مقایسه‌ای بینِ وضعیتِ آغازین و انتهایی پدید آورد. دوباره پسر را در مغازه می‌بینیم. مغازه‌ای که این بار خالی است چون لایه‌ای وجود ندارد که بخواهد شسته شود. دوربین باز هم از شیشه‌ی مغازه فاصله می‌گیرد و به عقب می‌آید. آدم‌ها هم هیچ‌کدام لایه‌ای ندارند. آدمِ دیگری اصلن باقی نمانده‌است و هر که هست خودِ پسر است. پسر فراموش می‌کند تا بتواند به وضعیتِ تازه تن بدهد. پیشنهادِ «یکدیگر» درواقع همین است: فراموشی. در مقابلِ ادامه‌دادن؛ در مقابلِ جنگیدن؛ یا خیلی ساده‌تر، در مقابلِ عادت‌نکردن. اگر کنشِ پسر را معادلِ «پذیرش» در نظر بگیریم، او در ازای این پذیرش، در ازای ازدست‌دادنِ چیزهایی، چه چیز(هایـ)ی به‌دست آورده‌است؟ در نگاهِ فیلم‌ساز، خوشیِ ناشی از فراموشی بر ناخوشیِ ناشی از آگاهی غلبه دارد؟ این فراموشی، این تسلیم‌شدن، درواقع تسلیم‌شدنِ طبیب‌زاده و «یکدیگر» نیست؟ رضایتِ آن‌ها، مؤلف و کاراکتر، به وضعیتی ناکافی و غیردل‌خواه؟ یا پرهیز از جدلِ بیش‌تر با ایده‌ای که می‌توانست سرانجامِ رهایی‌بخش‌تری داشته‌باشد؟ لااقل رهایی‌بخش‌تر از فراموشی و عادت. و اصلن چه تناسبِ منطقی‌ای بینِ این پذیرش و تصویرِ پایانیِ انیمیشن ــ یکی‌شدنِ همه‌ی آدم‌ها ــ وجود دارد؟

البته نمی‌توان فیلم‌ساز را بابتِ چیزی که ساخته‌است تخطئه کرد؛ ولی در رویکردی دیگر می‌شد مرحله‌ای از تحوّل را برای پسر در نظر گرفت. می‌شد مواجهه‌ی او با انبوهِ لایه‌های گم‌شده‌ای که هیچ‌وقت به صاحب‌شان نرسیده‌اند سببِ پیدایشِ اشراقی دیگر در او می‌شد؛ نه‌فقط این‌که ناامیدیِ او را در پی می‌داشت. در صورتِ فعلی، نشانی از تحوّل نیست. پسر پیش نمی‌رود، فرو می‌رود و اقدامی هم که دست به آن می‌زند کم از نابودکردنِ خود ندارد. اما نمی‌شد به پایانِ دیگری اندیشید؟ پایانی با بویی از مبارزه و تسلیم‌نشدن. بسیاری از قصّه‌ها و فیلم‌های موردعلاقه‌مان داستانِ همین مبارزه‌اند.

Each Other from Sarah Tabibzadeh on Vimeo.

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=15932