درباره فیلم کوتاه «طاها» به کارگردانی مهیار ماندگار
نوشته ستاره آزاد
از مجموعه بهترین فیلمهای کوتاه سال ۱۴۰۳ به انتخاب فیدان
چیزهای زیادی در آخرین فیلم مهیار ماندگار، یادآور فیلم قبلی او «اسب سفید بالدار» است. نه تنها نام شخصیت اصلی بلکه به نظر میرسد درونمایهای از دلتنگی و شوق دستیابی به چیزی دور، آنقدر دور که شاید این وصال تنها با همراهی خیال میسر شود. هرچند که به نظر میرسد بر خلاف اسب سفید بالدار که به دنبال گشمدهاش، در کوچه پس کوچههای شهر میگشت، اینبار سفر طاها درو نیست.
طاها پیرمردی ست مهاجر که در سیرکی در آمریکا کارگری میکند. هر روز نظافت میکند، چای میآورد و شبها پشت پردۀ سنگین و سرخ رنگ سیرک در جهان خود تنها میشود و با رویایش خلوت میکند. او مثل خیلیهای دیگر نگران این نیست که سیرک رونقی ندارد. او به دنبال چیزی بزرگتر است. چیزی که احتمالا فقط دختر جوان میفهمد، که البته هیچگاه نامش را به ما نمیگوید تا در ذهن ما چیزی که باقی میماند نه یک شخصیت، که یک تصویر باشد. او تنها کسی ست که طاها با او سخن میگوید چراکه او تنها کسی ست که برق شوق را به نگاه او بازمیگرداند؛ حسی که شاید بزرگترین گمشدۀ طاها باشد.
انتخاب سیرک به عنوان تنها لوکیشن فیلم، همانقدر که طعنه آمیز به نظر میرسد، این قابلیت را دارد که از واقعیت به خیال پلی بزند که البته به نظر میرسد ویژگی فیلمهای مهیار ماندگار است. روزها تمامی صحنههای فیلم، نمایش خاکستری و کم عمق زندگی ست و تنهایی طاها. و شب با روشن شدن چراغهای سیرک، این خیال است که فضا را گرم و روشن میکند و آن ستارۀ کوچک شوق را به چشمان او بازمیگرداند. فیلم بسیار کم دیالوگ است و کارگردان با تمرکز بر نگاهها، با ما به شیوهای سخن میگوید که احتمالا کلمات نتوانند به درستی بار آن را به دوش بکشند. نگاههایی عمیق و دردمند از سه شخصیت محوری فیلم که هر سه ایرانی هستند و به نظر میرسد این زندگی جدید هرکدام را به شیوهای پس میزند.
طاها هر شب زن را تماشا میکند که چگونه بر بلندای صحنه با لباسی پوشیده از پرهای سپید و شکوهی آسمانی آرام و بیپروا در آن ارتفاع سهمناک تاب میخورد و این اجرا با نیروی درونی او گویی به آیینی مذهبی مبدل میشود. برق چشمان پیرمرد با ما میگوید که آرزو دارد او نیز در آن اوج پرواز کند و حتی برای لحظاتی چند، نسیم آزادی درنفسهای او بدود. همان نسیمی که هرشب گیسوان بلند و مواج دختر را به رقص در میآورد.
و زن که دیگران در سیرک او را دیوانه میدانند، در این مسیر، مرشد و راهنما و به نوعی همدرد طاها ست، چراکه او نیز دلتنگ تهران است.
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش در ا پروانه شو پروانه شو
لحظات بالارفتن پیرمرد از نردبان و در نهایت رویارویی با ترسش و اجرا، دستانی رنجور که با تمام جانشان به سوی آزادی میروند؛ همان دستانی که در آغاز فیلم، از بیم سقوط، میلهها را میفشردند؛ و این خاصیت عشق است. به لطف کارگردانی بسیار خوب، این صحنه شکوهی درخور پیدا میکند. به جرئت میتوان گفت در تمام طول فیلم زاویه دید حفظ و به خوبی منتقل میشود و بیننده فرصت آنرا پیدا میکند که دقایقی جهان طاها را زندگی و در نهایت به همراه او و زن، بر فراز آسمان تهران پرواز کند.

فیدان در شبکههای اجتماعی