درباره فیلم کوتاه «تاریکی» به کارگردانی سعید جعفریان
نوشته: فرید متین
«جای خالیِ سلوچِ» دولتآبادی با نبودنِ سلوچ آغاز میشود. سلوچ رفته است پیِ چیزی که نمیدانیم چیست و مرگان، همسرش، باید هم بچّهها را بزرگ کند و نانشان بدهد و هم زمینخواران را سر بدواند و هم دنبالِ سلوچ بگردد و هم همه چیزهای دیگر. مرگان هرچه میگردد سلوچ را پیدا نمیکند. آخرهای کتاب خودِ سلوچ برمیگردد، ولی مرگان جای خالیاش را پُر کرده است. داستان تبدیل شده است به جای پُرِ مرگان.
در «تاریکی» دوربین از تختخواب شروع میکند به حرکت. آرام و کرخت، مثلِ دقایقِ بعد از عشقبازی. دختر بهدنبالِ سامان میگردد. جای خالیِ سامان بدجور نمایان است. دوربین هم نظارهگرِ همین جای خالیست. قابها بیشتر از نمای دور گرفته شدهاند و حجمِ خالیشان بیشتر است. دختر نتوانسته و نمیتواند از پسِ این جای خالی بربیاید و بهدنبالِ پُرکردنش است ــ همانطور که نمیتواند قاب را پُر کند. از روی میز گوشیاش را برمیدارد. روی میز، یک پازلِ هزارتکّه حلنشده مانده. عینِ همین جای خالی. و احتمالن عینِ هزارویک چیزِ دیگر که نمیبینیمشان. عینِ درونِ دختر. دختر مینشیند روی صندلی. چراغِ بیرون چشمک میزند. سامان را احتمالن باید بیرون از خانه پیدا کرد. باید از خود زد بیرون. دختر به چراغ نگاه میکند. به راهنما. میرود بیرون و در دلِ خیابانهای شب، دنبالِ گمشدهاش میگردد. اما آیا گمشدهاش سامان است؟ و اصلا خودِ سامان چیست؟ سامان یا چیزِ دیگری که در انتظارِ اوست یا دختر در انتظارِ آن است. دخترک میزند به خیابان؛ خیابان خالیست. انگار، حالا که سامان نیست، همه شهر خالیست. آقا قاسم هم رفته.
در سراسرِ فیلم دوربین آرام حرکت میکند. نماها، تاجایی که میتوانند، کش میآیند. ریتم کُند است، مثلِ شبهای انتظار که هرچه مینشینی نمیگذرند. باید بلند شوی و بگردی تا شاید چیزی پیدا کنی. فیلم پُر از همین سکوتها و جاهای خالیست. کارگردان همه این عناصر را خوب کنارِ هم نشانده، فقط مانده برشزدنِ این نماهای بلند بههم. رفتن از نمایی، که چشم به آن عادت کرده، به نمایی دیگر کارِ دشواریست. پرش معمولا راحتتر احساس میشود و این جاهای «تاریکی»، متأسفانه، پُر از پرش است. کارگردان فیلمش را با برداشتهای بلند دیده ولی انگار فکری برای برشخوردنِ این نماها بههمدیگر نکرده. تدوین، در اینگونه لحظاتِ فیلم، اصلا چشمنواز نیست. و تنها چیزی که بیننده را نگه میدارد احتمالا همین تعلیقِ جاری در روایت است ــ تعلیقی که البته با کش آمدنِ بیش از حد، بخشی از اثرگذاریاش را از دست داده. اما سؤال هنوز این است: این که بالأخره گمشده پیدا میشود یا نه؟
آدمهای عجیب شبها راحتتر پیدا میشوند. آدمهایی که، بهقولِ وودی آلن، میدانند میشود از شب استفادههای بهتری هم کرد. و آدمِ عجیبِ «تاریکی» انگار در نقشِ یک مرشد برای مارگریتای فیلم ظاهر میشود. دختر در سفرِ ادیسهواری که برای پیداکردنِ سامان [شاید «سروسامانگرفتن و بهآرامشرسیدن»] میکند، به مرشد برمیخورد. به راهنما. مرشدی که عینِ «مرشد و مارگریتای» بولگاکف انگار خودِ شیطان است. مرشدی که او را به چیزی میخواند که پیش از آن سببِ ترسش میشده. این آدمِ عجیب نشانههایی از مرشد را هم دارد. پیشگویی میکند. میگوید «جواب بده» و بعد گوشیِ دختر زنگ میخورد. پس میشود فهمید وقتی میگوید «… از من خوشت اومده»، چندان گزاف نمیگوید. برای من یکی که بعید است حالا حالاها اتفاق بیفتد که این آدمِ عجیب را فراموش کنم. کسی که عاشقِ ماده سگهاست.
دختر که برمیگردد، عوض شده است. این سفرِ کوتاه او را عوض کرده است. او حالا میداند چیزی که به دنبالش بود سامان نبود. او همان دخترِ بعد از عشقبازی نیست. آدم یادِ «کافکا در کرانه» میافتد. موراکامی مینویسد: «از طوفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که پا به توفان گذاشتهبود. معنیِ توفان همین است.» و وقتی دخترک دارد از کوچهشان میرود بیرون، باد میوزد. باد درختها و کاغذها و دامنِ دختر را تکان میدهد. او به توفان رفته و حالا که بیرون آمده، آدمِ دیگریست. به چراغ نگاه میکند ــ قرینهای فُرمی از لحظه بیرون رفتنش ــ ولی به خانه نمیرود. خیابان اینبار خالی نیست. چیزی هست که او را بخواهد و بخواند و منتظرش باشد.
بهنظر میرسد که فیلمنامه «تاریکی»، بیش از هر چیز، تکیه بر همین روایتهای ادبیِ مشهور دارد. تکیه بر ایدههای آغازینِ آن روایتها. روبهرو شدن با موقعیتِ «فقدان»، جستوجو برای یافتنِ گم شده، و بعد دستیافتن به یک حقیقتِ تازه. بُردنِ روایت به دلِ شب و انباشته کردنش از سکوت تمهیدِ درستیست که فیلمساز برای فیلمش برگزیده است تا این سیروسلوکِ ذهنی را کاملتر کند. «تاریکی» در مواجهه اوّل ممکن است چیزِ دندانگیری بهحساب نیاید، اما با مطالعه بیشتر، دنیایش را گستردهتر میکند و دامنههای بیشتری را میپیماید ــ هرچند به قلّه بالادست نمیرسد.
فیدان در شبکههای اجتماعی