یادداشتی بر فیلم کوتاه «چهارنفره» به کارگردانی سهند کبیری
استفاده: کنترلِ ظرفیتهای دنیای متن و شناساندن عینیتهای آن، برای پاسخ دادن به خط لایهای فیلمها کمابیش مهمترین مسئله است. نضج گرفتنِ اهرمهایی برای از جا درنرفتن حس و حساسیت فضا، از ورای خواستههایی که ظرفیت بر ما تحمیل میکند، مکمل آن کمابیش است. خواستهها چیست؟ قرار است ما را به کجا برساند؟ فضا از خواستهها چه میطلبد؟ اینها مسائلی است که بیجواب ماندن هرکدام ممکن است، خلائی در دنیای ترسیمشده به بار آورد. نوشته تیتراژ آغازین «چهارنفره» ترسیمگر ظرفیتهای آن است. ایده محو شدن رنگینکمان قبل از آنکه بتوانی به کس دیگری نشانش دهی. تقریباً سر تقاطع نمای بعد که زوج فیلم از هم جدا میشوند، فضا را آشکار میکند. حال میماند، خواستههای افراد. تجربه دیدن فیلمها اینجور جاهاست که به کار میآید. دوربین روی دست، چهار تا جوان خوشتیپ و واژه «به هم زدن» حالوروز جوانان بیگناه، این وارثان درد مشترک و نسلِ سوختهها در زیر آسمانِ خدای عزوجل گویاست که مسیر فیلم به کجا قرار است برود. طبعاً اینها که سرپناهی ندارند، در خواستههایشان هم بلاتکلیفی موج میزند. به بنبست رسیدنِ روابط (شما بخوانید به هم زدن)، استقلال در عین وابستگی تنها مقصدهایی است که به آن برمیخورند. «آوا»، فیلم قبلتر فیلمساز این نکته را فراموش کرده بود که بعد از هر بالا پریدنی، پایین آمدنی هم در کار است. فیلمساز در فیلم بعدی خود، فیلم مورد اشاره ما، بالاخره متوجه شده است که در یک فیلم مدرن، هرکجای دنیا که باشی همچنان روابط حرف اول را میزنند. در «واقع چهارنفره» از این ظرفیت استفاده کرده است.
سوءاستفاده: اِلِمانها در یکپارچگی و سروشکل دادن به چرایی تجمع این چهار نفر در مکان به این زیبایی که فیلم از آن یک جهنم ساخته، میتوانست راهگشای پر کردن خلأهایی باشد که فیلمنامهنویس و فیلمساز در سادهترین شکل ممکن با فرو روفتن در سیاهی تسلیم شده و دستیدستی خود را توی چاله انداخته است. با المانها و ظرافتها است که ناخودآگاه ما حساس میشود. خود و خواستههای این چهار نفر به همین خاطر است که جدی بهحساب نمیآیند. درست است که «هیچ» مقصد آنهاست، ولی مگر ظرفیتهایشان در چه حد و اندازهای است؟ فیلم البته قصدش را دارد کارهایی کند، ولی وقتی همهچیز را فدای رنگ دادن به فضا میکنیم. تقریباً خواستهها فراموش شده و بهجای دنیای متن، خودمان را جدی گرفتهایم. اینکه ندا شالش را درآورده و دست جاوید میدهد و بعد هم او دور گردنش میاندازد، چه قصدی آن پشت، در خط لایهای فیلم هست؟ اگر برای خوشتیپتر شدن است، بازیگران، همه بهاندازه کافی خوشتیپ و خوشقیافهاند (بزنید به تخته). یا اینکه در معرفی علی بهیکباره کلاه کاپشنش را از سر برمیدارد و موهای قرمزرنگش مثل پتک بر سر ما خراب میشود. روبرو شدن ندا با جاوید و همزمانی ناگهانی یا ساختگی باد یا اصلاً شاید هم برای جلوه دادن به میزانسن ــ درزمانی که مهسا هم آنطرفتر ول میچرخد ــ تنها برای یکلحظه که موهای خوشرنگ ندا قر و قاطی شوند و بعد هم برگردد سر جای قبلی خود چه حکمتی دارد؟! چند کلام حرف و سپس چرخانیدن سرِ خود به سمت دریا تنها در اندازه ژست باقی میماند. الصاق کردن آن به اینکه هرکدام تنها میتوانند برای لحظهای کوتاه به چشمان همدیگر زل بزنند ــ که ایده خوبی ست ــ به خاطر گسست در فضا بههیچوجه برداشت نمیشود. صحبت از پاراگلایدر و پرتاب چوب به هوا و تماس با مادر بیآنکه چیزی را از دست داده باشیم، به راحت حذف شدنیاند. ساختن خانه قبل و یا بعد از چهلسالگی با اینکه خوابوخیال است و همه میدانیم که از این آدمها برنمیآید، یکبار دیگر جدی نگرفتن این آدمها را به ما یادآوری میکند. مثل ابوالهول وسط پریدن علی برای گفتن جملهای که تمامش فعل است و یقیناً هیچکدام را هم نمیتوانند صرف کنند، خوشمزگیاش به شخصیت تعلق میگیرد و مسئلهمند بودنش به فیلمساز. همچون سکانس هلیکوپتر، هواپیما یا هر چیز دیگر که بیخود و بیجهت میآید تا حرف فیلمساز را به ما قالب کند و بعد هم ناپدید شود. برگردیم به تیتراژ ابتدایی و اشارهای را که شد تکمیل کنیم. آن جمله با این کاراکترهای ژست بگیر جور درمیآید. احتمال دارد که استاتوس واتسآپشان باشد یا مثلاً نوشته روی عکسی از علی وقتیکه روبهدریا ایستاده و دستانش در جیب شلوارش است، باشد. اما مسئله این است که فیلمساز به دنبال حرف دیگری است و تلاش میکند با یک فیلم تینیجری از کتوکول سینمای معترض اجتماعی بالا برود. «چهارنفره» از ظرفیتهای خود سوءاستفاده کرده است.
فیدان در شبکههای اجتماعی