یادداشتی بر سه فیلم کوتاه برنده اسکار ۲۰۲۰
نوشته: سعیده جانیخواه
شبیه من بودن یعنی چه؟ شبیه من بودن یعنی زن بودن در قسمتی از کره زمین که میدانم تا سالها پیش و حتی همین حالا در جایجای کشورم دوچرخهسواری و اسکیتسواری زنان هرچند خلاف قانون نبود اما عجیب بود. رد که میشدی در تیررس هزار جفت چشم متعجب بودی. همیشه با تاسف نبود، اغلب با تحسین، ولی هرچه بود، انگار عجیب بود. شبیه من بودن یعنی دردسر مرتب کردن موهای فر را دانستن و برای مدتی دغدغه همان دردسر را نداشتن. شبیه من بودن یعنی زنی با موهای فر که اهل خاورمیانه است، اما کدهای مشترکی با تمام جهان دارد و شاید به همین دلیل است که این متن را مینویسد.
پیدا کردن سلیقه آکادمی اسکار و شاید خواندن دستش کار سختی بهنظر نرسد. توضیح اینکه آکادمی اسکار چه فیلمهایی را دوست دارد هم کار سختی نیست، از سه فیلمی حرف میزنم که دوتایشان شاید کمی در المان نزدیک به هم باشند. اسکار یک تم مشخص در یک سال مشخص دارد، تمی که بنظرم بیارتباط به جهان بیرون از سینما نیست و دو مولفه مهم: مضمون، تکنیک. کمتر میتوان در فیلمهای موردعلاقه اسکار ردپای تکنیک ضعیف را دید، اما تا دلتان بخواهد جای پای آموزش کلاسیک پیداست. کمتر میتوان در فیلمهای مورد پسندش از قاببندی ایراد گرفت، از زاویه دوربین، از صدا و تمام اجزای تکنیکی فیلم. فیلمهای اسکار طبق یک پروتکل نظاممند و آزمون پس داده، چیده میشوند. فیلمهای بدون نقصی که دقیقا به دلیل وجود همان پروتکل، دستبسته و عاری از خلاقیت و تازگی هستند. عاری از آنچه مشتاق دیدنش باشیم: جور دیگری حرف زدن. از انیمیشن «عشق مو» آغاز میکنم. راه همواری که برای موضوع چیده… از تصاویر و نقاشیهای روی دیوار آغاز شده، شبیه دیوار یک سالن زیبایی که به آینه میرسد (قاب دیدنِ زیبایی) و تمام اینها دقیق و درست و همگام با ریتم موسیقی وصل میشود به اولین باری که موهای دختربچه را میبینیم. این تصویر برای من آشناست، حجم موی فری که نمیدانی دقیقا باید از کجا شروع به جمع کردنش کنی. «زوری» دختر بچهایست که آماده میشود تا همراه پدر برای ترخیص مادر به بیمارستان برود. تلاش زوری برای مرتب کردن موهایش از روی وبلاگ مادر ختم به موفقیت نمیشود. در ادامه، ایدهای تعریف میشود برای شانه کردن موی دختر: با پدر که مستاصل شده وارد رینگ بوکس میشویم و انگار این یک مبارزه است بین موهای زوری و پدر. در واقع، انیمیشن، انیمیشن نیست اگر کاری را که فیلم زنده میتواند انجام دهد، بازسازی کند. انیمیشن، هنر ورود به نادیدنیهاست. و رینگ بوکس به طرز درستی وارد داستان شده و حتی ارجاعی به مبارزه با بیماری دارد که در نهایت و پایان فیلم، کلاه از سر برداشته و آشکار میشود. «زوری» ویدئوی مادرش را که در آن با هم موهایش را درست کردند نشان پدر میدهد. تنها دیالوگهایی که در فیلم میشنویم دیالوگهای مادر در ویدئوها هستند. شبیه یک راهنما و همراه. پدر از روی ویدئوی مادر شروع به جمع کردن موها میکند و باز صدای مادر در انتها: من میدونستم که میتونید. زوری نقاشیای را که کشیده به مادرش میدهد. المانها خیلی خوب کار میکنند. انتخاب فیلمی مثل این در آکادمی اسکار که اصرار دارد از انگهای نژادپرستانه فاصله بگیرد خالی از معنی نیست، فیلمی که شخصیتهایش سیاهپوست هستند و از این المان سیاهپوست بودن و جنس مو و مدل موی سیاهپوستها استفاده درستی شده است. موهایی عمدتا فر که داستان فیلم را شانه کردن آنها میسازد. و در آخر میرسیم به ملکه بدون مویِ تاج به سری که زوری برای مادرش نقاشی کرده است. تصویری آشنا از ملکههای سیاهپوست و یا زنان بومی که گردن بلند و سر بندهای فلزی پرطمطراق دارند و موهایشان جمع شده بالای سرشان یا گاهی تراشیده شده است. آنها که معیار زیباییشان با سفیدپوستها فرق دارد. یادم میآید چند سال پیش از اولین باری که باراک اوباما کاندید ریاست جمهوری امریکا شود، مستندی میدیدم که از آرزوهای دختران سیاهپوست میپرسیدند. جواب یکی از آنها هنوز در خاطرم است، پرسیدند میخواهی چکاره شوی: گفت: ملکه. در نظام سیاسی امریکا، مقام ملکه وجود ندارد اما فکر میکنم آرزوی آن دختر با بانوی اول شدن میشل اوباما قوت گرفت و شاید اگر مگان مارکل کاخ سلطنتی بریتانیا را ترک نمیکرد، واقعیتر هم میشد.
چیزی که در «عشق مو» تعریف زنانگی در موها و المانِ نبودن و تراشیدن مو در بودن سرطان است، همان اتفاقیست که در «پنجرهی همسایه»، فیلم کوتاه داستانی برنده اسکار ۲۰۲۰ به گونهای دیگر میافتد و باز از المان سر تراشیده شده برای بیماری استفاده میکند. شاید واضحترین المانی که از دور و پشت پنجرهها بتوان برای بیمار بودن یک فرد و ابتلایش به سرطان نشان داد. چیزی که تبدیل به زبان تصویری سرطان در جهان شده و بدون حتی یک دیالوگ یا پرسش و پاسخی درک میشود. «پنجره همسایه» فیلم خلاقانهای نیست، داستان تازهای در آن نیست، حتی شکل روایت جدیدی ندارد اما چیزی که برای آکادمی اسکار مهمش کرده طبق معمول پایبندی به اخلاقیات مرسوم و داشتن پیام است. فیلمِ بدون پیام از نظر آکادمی، بیهوده و پوچ است. که البته چندان بیراه هم نیست ــ اما مگر پیام را فقط از یک طریق و با یک روش مشخص میشود منتقل کرد؟ فیلم باید طوری تمام شود که آخرش نگوییم خب که چه. «پنجره همسایه» یعنی حسرت، بدون اینکه بدانیم پشت آن چه اتفاقی در جریان است و چقدر همهچیز از پشت پنجرهها میتواند غیرواقعی باشد، انگار یک فیلتر رنگی روی رنج آدمها قرار داده باشیم. همانقدر که اشیا از آنچه در آینه دیده میشوند، نزدیکترند، آدمها میتوانند از آنچه پشت شیشهها هستند، دورتر باشند. «پنجره همسایه»، جهان اجتماعی مجازی و حقیقی همه ماست که بهصورت اتفاقی و انتخابی دیده میشود، بخش گزینشی واقعیت که قضاوتها را دستخوش تغییر میکند. سکانسها کاملا با مکانیزم سینمای امریکا همخوان هستند: اول معرفی وضعیت: زوجی از خانهی خود، داخل خانه همسایه را میبینند. این سکانس به سکانس بعدی که دعوای لفظی زوج است با زخم زبان زدن متصل میشود. بعد از این دو مورد، پلانهایی را میبینیم که متوجه گذر زمان شویم، مهمترین فاکتور تصویری فیلم شاید نشان دادن همین گذر زمان از خلال جشنها و خوشیها باشد تا برسیم به سوگواری پایانی. زمان با جشنهای کریسمس و هالووین و تولد فرزند زوج در گذر است. لابهلای اینها، پلانهای گاه و بیگاهِ چشم دوختن زن به خانه آن سوی خیابان را میبینیم. باز هم سعی در ساخت مفهوم استعاری: زن برای دیدن پنجره همسایه از دوربین شکاری استفاده میکند، در واقع لحظهها را شکار میکند، جایی از ماجرا را میبیند جایی را نه. مثلا متوجه بیماری مَرد آنسوی پنجرهها و سپس مرگش میشود. برخلاف آنچه بهنظر میرسد دیدن مرد در وضعیت بیماری، پس از آن همه خوشیای که پیشتر دیده بودیم یا حتی مرگش، غافلگیری ماجرا نیست، غافلگیری و ضربهنهایی فیلم آنجا اتفاق میافتد که در پایان فیلم میفهمیم که جای پنجرهها عوض شده و مرد بیمار و همسرش هم زندگی پنجره روبهرو که زوج و سه فرزندش هستند را میدیدند. در واقع، به همان میزانی که پشت شیشهها پناه گرفتهای و اتفاقات بیرون را میبینی، دیده میشوی. به همان میزان که قضاوت میکنی قضاوت میشوی و به همان میزان که تاثیر میگیری، تاثیرگذاری. باز هم معنای امید، هرچند پایان فیلم با مرگ است، از همسر مرد بیمار میشنویم که چقدر دیدن فرزندان زوج، امیدبخش بوده است و باز تقابل تولد و مرگ و رنج زنی در نیمهشب که جنسش متفاوت با رنج زنان آنسوی کره زمین است اما هردو برندههای یک سال آکادمی اسکار هستند.
The Neighbors’ Window – Oscar®-Winning Live Action Short Film from Marshall Curry Productions on Vimeo.
مستند کوتاه «یادگرفتن اسکیت بورد در منطقه جنگی»، از جنگ و نابودی و طالبان شروع میکند، از اینکه افغانستان جای بدی برای دخترهاست. تصاویر شهری، محیط را به بیننده معرفی میکنند زنانی که برقع بر صورت دارند و در مقابل، ویترین مغازههای شهری پر از تصاویر پر زرق و برق زنان عرب و اروپایست. شهری که زنانی در آن راه میروند که نباید راه بروند، چه برسد به اینکه سوار یک تخته چرخدار باشند و با سرعت عبور کنند، اسکیت کنند، دنیا تماشایشان کند و آنها با سرعت رد شوند. کابُل شهر بدون سرعت است، شهر نشستن و ایستادن، اما این طور ادامه پیدا میکند: با این پرسش در کلاس درس: جرات چیست؟ و پاسخ دخترها: «جرات یعنی کسیکه درس میخواند» و بعد با این پاسخ انگار زندگیشان دستخوش تغییر میشود و سرعت میگیرد: نمایی از دویدن دختران و آغاز رسمی ماجرای فیلم: به داستان اسکیت بورد میرسیم، به مدرسه اسکیت یا به تعبیر خودشان «اسکیتستان». صحبتی از نامها نمیشود، از آن مرد استرالیایی که بار اول در سال ۲۰۰۷ چند اسکیتبورد برای دختران کابل خرید و اسکیتستان حالا در چند شهر دیگر از جهان هم دایر است. داستان فیلم، داستان تغییر است. اینکه این صفحه چرخدار چطور زندگی دختران کابل را تغییر داد. آموزش اسکیت به دختران افغانستان و ماجرای اسکیتستان، موازی با آموزش تحصیلی آنها پیش میرود و در خلال آن از مشکلات خودشان و نسلهای قبلشان میشنویم. داستان بین گفتار دانشآموزان و معلمان و مادران تعریف میشود. موزیک با ضربههای کوتاه و هیجانی، به این دیالوگها کمک میکند و اجازه نمیدهد وارد فضایی از ترحم شویم. دو بخش روی هم سوار شده که بخش بم ثابت و بخش زیر ضرباهنگی متفاوت ولی یکدست در بخشهای گوناگون، اجرا میکند. بارها و بارها کلاس درس را میبینیم و تاکید روی یک کتاب: مهارتهای زندگی. گویی یاد دادن اسکیت، یاد دادن بخشی از مسیر زندگی به دختران است و این مسیر درست در چند گام آموزشی اسکیت قرار میگیرد. کل فیلم و داستان اسکیتستان و کاری که قرار است انجام دهد در چند درس و در خلال زندگی چند شخصیت خلاصه میشود:
درس اول: روی بورد ایستادن
پرسش: پیش از اسکیتستان چی میکردید؟
مرحله اول اینجاست و قرار است یاد بگیرند که چطور میتوان از نشستن اجباری به ایستادن در جامعه فکر کرد.
درس دوم: هل دادن بورد
مدیر مدرسه از شجاعت میگوید، از ایستادگی در برابر تحجر. درس دوم درس زیر فشار نماندن است، خود را به جلو هل دادن و درجا نایستادن.
دختری که آموزش اسکیت میدهد میگوید در خیابان اسکیت کردن مشکل است چون من دخترم و خانوادهها این را نمیپذیرند و این جمله کات میشود به حرکت دوربین در خیابان و نمای نقطهنظر اسکیت سوار.
درس سوم: چطور بورد را کنترل کنیم
قبل از این درس، داستان نانآور خانه بودن دو دختر را میشنویم که اگر در اسکیتستان کار نمیکردند باید در پارک چای میفروختند. درس کنترل و به دست گرفتن زندگی. مادر دختران میگوید که زمانه ما زمانه بدی بود، اینها میتوانند درس بخوانند و چیزی شوند. دخترانی که قرار است چیزی را در جامعه تغییر دهند. خانم معلم از یکی از دخترها میخواهد پای تخته رفته و جمله را بخواند. جمله نوشته شده این است: «در وطن ما، درخت نارنج موجود است». این دختران قرار است جنگ، بمبگذاری بیرون از دیوارهای مدرسه، وطن ویران شده را فراموش کنند و به درختان نارنج چشم بدوزند. قرار است قد بکشند. معلمی که از جرات در ابتدای فیلم حرف زده بود، میگوید: به دخترها یاد میدهیم که دستشان را بالا ببرند، حتی اگر درس را یاد نگرفتهاند و فکر میکنم این دیالوگ خیلی خوب به پایان داستان نزدیک میشود. زنانی که نشسته بودند، حالا ایستادهاند.
درس چهارم: اسکیت روی رمپ
پرسش: میخواهید چکاره شوید؟ شبیه سوالی که سالها قبل از دختران سیاهپوست پرسیده شده بود. نمیدانم چرا به اینجا که میرسیم همه میخواهند از رویاهای این دخترها بدانند، از خواستههایشان و از بلندپروازیهایشان که در درس حرکت روی رمپ گنجانده شده. اینکه از بلندپروازی نترسند، از افتادن نترسند و دوباره بایستند. جواب این سوال از دخترهای کابل با نماهای حرکت و اوج گرفتن روی رمپ تدوین میشود.
فیلم، با لطیفهگویی معلم به پایان میرسد. کارکرد این انتخاب را درست نمیدانم اما به گمانم نوعی سهلگیری در انتهای تمام سختیهاییست که متحمل میشوند.
گاهی دوست دارم سوالی را که جوابش را می دانم دوباره از خودم بپرسم: چه چیزی مستندسازان جهان اول را به سمت محرومیتهای جهان توسعه نیافته میکشاند؟ تا چه زمانی جایزههایشان را از این اطراف میگیرند؟ از ما به قول خودشان جهان سومیها. معترضم به جشنهای رنگارنگی که برپا میشود و هیچیک از سوژههای این دوربینها، آنجا جایی ندارند و تنها شخصیتهای موفقیت عدهای دیگر هستند. و البته برایم بسیار جالب است که اطرافمان پر از این سوژههاست و ما «در جستجوی فریده» جای دیگری هستیم. با تمام اعتراضی که به این جریان دارم، به نظرم بودن این فیلمها بهتر از نبودنشان است و یک بحث جدی را پی میگیرند: این محرومیتها هم مانند بیماری در دو فیلم قبلی، به این دلیل مورد توجه اسکار هستند که به امید ختم میشوند و در انتها حاوی پیام هستند. فیلمهایی که قرار است توان حرکت به زنان محروم بدهند نه اینکه حس ترحم و دلسوزی برایشان بسازند. با وجود این سوال نمیتوانم پنهان کنم که این فیلم را دوست داشتم، شاید به دلیل نوع سینمایی که میسازد شاید هم به دلیل قدرت زنانهای که در آن موج میزد و چیزی که مرا به این فیلم پیوند میزد زبان بود، زبان فارسیای که آوای شنیداری ویژهای حتی برای ما فارسیزبانان دارد. در قسمتی از فیلم به جای واژهی افسرده و غمگین از «جگر خون» استفاده میشود و من سخت میتوانم حال خودم را توصیف کنم وقتی این دختران دردمند، اینچنین میخندند و به یکدیگر میگویند جگر خون نباش. فیلم «یادگیری اسکیت در منطقه جنگی»، درست مثل مستند سال گذشته رایکا زهتابچی «پریود، پایان جمله» (درباره آن فیلم اینجا نوشتهام)، تغییر را به دست خود زنان بومی رقم میزند، حرفی از حمایتهای خارجی نمیزند، به طرز عجیبی از گفتن این جمله که اروپاییها و امریکاییها و… به کمک آمدند و نقش نجاتبخشی داشتند، پرهیز میکنند. به همان دلیلی که بالاتر گفتم: برای آکادمی مهم است که از نگاههای نژادپرستانه، حداقل در ظاهر، رها شود.
سه فیلم برنده اسکار ۲۰۲۰، حرف جدیدی نداشتند، شاهکار نبودند، متحیرمان نکردند، حتی متعجبمان نکردند، اما مثل همیشه تمرین درستی از یک آموزش دقیق بودند. رسالت ما دیدن فیلمها و تحلیل آنهاست، تفسیر چگونگی جشنوارهها را به وقتی دیگر موکول میکنیم. با این توضیح که میدانیم اسکار بازی برنده شدن تکنیک و مضمون بر خلاقیت است، پس میتوان خلاصه کرد که سه فیلم کوتاه برنده اسکار امسال، مضامینی را دنبال کردند که در تمام جهان یک معنا دارد: رنج بشر در بیماری که در کنارش امید موج میزد و البته با مفهوم زنانه از دست دادن مو همراه شده بود و نوآوریاش این بود که آکسان ویژهای روی ریختن موی فرد بیمار نگذاشته بود و داستان را وارونه تعریف میکرد. امید، کارکرد استعاری خود را در تیتراژ پایانی «عشق مو» با خاموش کردن لامپ اتاق بیمارستان به جا میگذارد که اشاره به پایان درمان دارد و در تیتراژ پایانی مادر را میبینیم که مو دارد (بازگشت به زندگی عادی). در پنجرهی همسایه، چیزی که دیدیم نوعدوستیست که گاهی فراموش میشود و رنگ سرک کشیدن به خود میگیرد، اما در پایان باید به اصل خود بازگردد و در مستند اسکیتستان، حقوق بشری آمیخته با حقوق زنان دیدیم تا تاثیرگذاریاش بیشتر شود. شهری که برای دختران خطر دارد، برای پسران هم خطرناک است، اما تاثیر حضور یک دختر رنجکشیده در یک قاب سینمایی، بار احساسی بیشتری دارد، با این وجود که میدانیم اکثر کشتههای بمبگذاریهای کابل را مردها تشکیل میدهند، اما موضوعات زنانه، برنده جایزههای بیشتری میشوند. (توضیح: اسکیتستان کابل هم پسرانه و هم دخترانه است و من، هنوز، همان زن خاورمیانهای پاراگراف اول متن هستم که ابایی ندارد که بگوید فیلمی که دوستش داشته، نیمنگاهی هم به بازیهای رسانهای برای موفقیت داشته است، فعلا فقط کمی سینما میدانم، پس از این قواعد بازی، همچنان عبور میکنم)
فیدان در شبکههای اجتماعی