نویسنده: احسان فولادی فرد
توضیح: نسخه فیلمنامه با فیلم نهایی تفاوت دارد.
روز ــ ظهر / داخلی / موزهی ایران باستان ــ سالن طبقهی اول
نماهایی بسته از چهره، و ابزار و ادوات مرد نمکی داخل محفظهی شیشهای، همراه با نماهایی نزدیک از پا، سر، صورت و چکمهی او. همزمان صدایی میشنویم که برای عدهای خارج از قاب مشخصات مرد نمکی و اطلاعاتی در مورد او را شرح میدهد. صدا، متعلق به پدر است. ما او را در سکانس بعدی خواهیم دید، اینجا تنها صدایش کافی است.
صدای پدر: حدود سال ۷۲، کارگرای یه معدن نمک وقت حفاری، یه جسد نصفه نیمه پیدا میکنن. اولش فکر میکنن جسدِ پیرمردیه که دو سه سال پیش مرده.
بعدش که بررسی میکنن میفهمن جسد مال یه مرد جوونه ۳۷ ساله است، که ۱۷۰۰ سال پیش مرده. مردی با ۱۷۵ سانتیمتر قد و گروه خونی B+.
یکم که میگردن وسایلش و چند تکه از استخونش رو همراه با یکی از چکمههاش پیدا میکنن، البته هنوز پاش توش بوده. از مدل ریش و موش، و دوخت و جنس چکمه و لباساش و گوشوارهی طلایی گوش چپش، مشخصه که یه مرد اشرافی از پادشاهی ساسانیان بوده. ساسانیها از قدرتمندترین پادشاهیهای ایران بودن.
یه تسمهی چرم، سه جور چاقو و یه دونه گردو هم همراش داشته، مثل من کم اشتها بوده.
سمت راست صورتش همون طور که میبینید، کامل داغون شده چون از ارتفاع زیادی سقوط کرده. چیزی که هنوز مشخص نیست اینه که، همچین آدمی توی عمق معدن چی کار میکرده. حدس میزنن از دست کسی یا عدهای فرار میکرده و اینجا پناه آورده. این چیزیه که ما هیچ وقت نمیفهمیم .
کات به سیاهی:
عنوان فیلم
شب ــ اول تاریکی / داخلی / خانهی پدر ــ نشیمن
مادر و پدر و پسر دور میز کوچک شام نشستهاند. پسر کمی کمتر از ده سال دارد، سرزندگی بچههای هم سن خودش را دارد، نه غمگین و ساکت است، نه شیرین زبان و سریال پسند، نه کپل و مامانی است، نه لق و مردنی. مادر سی و چند سالی دارد، لباس خانه به تن دارد و کلاه رنگ کردن مو به سر، در آستانهی فروپاشی جوانی است، اما هنوز زیبایی محتاطش را حفظ کردهاست، با معیارهای این زمانه خوشگل نیست، بیشتر ملیح و ظریف و دوست داشتنی است.
شام غذای سادهای است. برنج و خورش. پدر اما انگار که رژیم غذایی داشته باشد، هویچ و سیب گاز میزند. خانواده درگیر حل مسئلهای در کتاب ریاضی پسر است. پدر که در یک دست کتاب دارد و در دست دیگر سیبی نیمخورده، در تلاش است عاقل مآبانه مسئله را حل کند. او برای لحظاتی کتاب را در سکوت برانداز میکند و بعد آن را به پسر میدهد.
پدر: خودت چه جوابی درآوردی؟
پسر: من نمیدونم که.
پدر: میدونم نمیدونی. میگم یعنی جوابی پیدا کردی براش؟
پسر: معلمم گفته خونه حلش کنیم.
پدر: معلم جدیده؟ پسر: آره.
پدر: خوبه؟
پسر: ها… ؟! آره خوبه.
پدر: اِااا… خب پس…
مادر کتاب را از پدر میقاپد. جمله در دهان پدر یخ میزند. مادر مسئله را زیر لب میخواند و بعد رو به پسر میکند.
مادر: بابات نمیتونه. [مادر و پسر نیشخندی حوالهی پدر میکنند.]
[رو به پسر] اگه ده تا گاو باشه چند تا دست و پا روی زمین هست؟
پسر: چهل تا؟!
مادر: اگه ده تا مرغ باشه چی؟
پسر: بیست تا.
مادر: شد چندتا؟
پدر: چی چندتا؟
پسر: شصت تا.
مادر: کتاب گفته چند باید باشه؟
پدر: 48 تا.
پسر: 48تا.
مادر: خب؟!
پسر: [پسر کمی فکر میکند.] چون گفته گاوا کمترن میشه هفت تا گاو ده تا مرغ. آره؟!
مادر: آفرین پسرم!
مادر کتاب را میبندد و نگاهی به پدر میکند.
پدر: جایزه میخوای؟
مادر: نه.
پدر: پس چرا اینجوری نگاه میکنی؟
مادر ظرفها را برمیدارد و به سمت آشپزخانه میرود.
پدر: [نجوا کنان رو به پسر] تا معلمت اومد توی کلاس زودی دستت رو ببر بالا جوابو قبل از بقیه بگو.
مادر: الان این چه مزخرفیه که بهش یاد میدی؟ تو باباشی مثلا؟!
پدر ساکت میشود و سرخورده میخواهد جوابی حوالهی مادر دهد اما چیزی نمیگوید، خشمش را فرو میدهد.
مادر برمیگردد یکی دو بشقاب دیگر برمیدارد و نگاه سرزنش باری به پدر میاندازد.
پدر: [زیر لب، و غرولند کنان] ببخشید…
مادر: فردا صبح پونه میاد دنبالم میریم یه دانشگاهی واسه کنفرانس
پدر هم چند ظرف برمیدارد و به دنبال او به آشپزخانه میرود. ظرفها را روی اوپن آشپزخانه پهن میکنند.
پدر: دوتایی؟
مادر: آره تنها میریم. یونسو ببر مدرسه صبح. عصری خودم میارمش.
مادر پس ماندههای غذا را در بشقابی جمع میکند.
پدر: میشورم من.
مادر: نمیخواد. خودم میزارم تو ماشین مثل همیشه.
[به پسر] جمع کن بشقابت رو.
مادر دستهایش را به هم میمالد، دستهایش عرق میکنند، این موضوع برایش آزار دهنده است.
پدر: هنوزم عرق میکنه؟
مادر: بیشتر از قبل.
پدر: داروهاتو میزنی به موقع؟
مادر: اثر داره مگه؟
پدر: حقوق گرفتم این ماه بریم خارجی شو بخر.
مادر به سمت میز شام برمیگردد.
مادر: سه برابر حقوقت ما هی نقشه میکشیم واسه خرج کردنش. آخرشم هیچی.
پدر دور شدن مادر را نگاه میکند. نمای نقطه نظر پدر: مادر باقی ماندهی ظرفها را هم جمع میکند و خردههای غذا را با یک دستمال از روی میز داخل بشقاب میریزد. پسر نیز از پشت میز بلند میشود و خردههای نان روی لباسش را روی میز میتکاند.
مادر یک طورهایی پسر را تیمار داری میکند.
پدر رو میگرداند و میز اوپن را نگاه میکند، کنار دست پدر ظرفهای نشسته کنار هم تلبنار شدهاند.
مدتی بعد:
همان جا:
خانه ساکت و نیمه تاریک است و تنها صدای خفیف وز وز مانند کارکردن دستگاهی شنیده میشود. در سکوت این تصاویر را میبینیم:
در نمایی :Over Head میز غذا مرتب است و ظرفها جمع شدهاند و صندلیها چفت هم کنار میز قرارداده شدهاند.
اوپن آشپزخانه از ظرفها خالی شده، تمیز و پاک است.
نمایی از آشپزخانه: ماشین ظرفشویی ــ کنج آشپزخانه ــ روشن است. در واقع تمام مدت صدایی که میشنیدیم صدای کارکردن ماشین ظرفشویی بودهاست. چراغهای ماشین روشن هستند و میشود حرکت گنگ آب را در لولههایش شنید.
روز ــ صبح روز بعد / داخلی ــ خارجی / اتاق خواب ــ پشت پنجره و کوچه
پدر در تختخواب مچاله است که با صدای بیرون کشیدن کشو از خواب برمیخیزد و سر جایش روی تخت مینشیند. مادرگوشهی اتاق یکی از کشوها را بیرون کشیده ولی نمیتواند آن را جا بزند.
مادر: صد بار گفتم درستش کن اینو.
پدر: دنبال چی میگردی؟
مادر: پاشو مدرسش دیر میشه.
پدر: بیدار بودم. میبرمش الان.
مادر: شناسنامه یونسو ندیدی؟
پدر: تو کشوی تخته.
مادر کشوی تخت را باز میکند و خرت و پرتها را به هم میزند.
پدر: میخوای چی کار؟
مادر: میخوام پاس بگیرم براش.
پدر: واسه چی؟
مادر: شاید ماه دیگه واسه یه ورکشاپی برم بُن، گفتن میشه یونسم ببرم.
پدر: سوئیس؟
مادر: نه اون بِرنه. آلمانه این. آها ایناهاش.
شناسنامه را به پدر نشان میدهد و برمیخیزد که از اتاق خارج شود.
پدر: کیِ؟
مادر: حالا قطعی نیست. این کِشو رو درست کن تورو خدا. قطعی شد میگم بهت. نترس بدون اجازهی شوهر زن نمیتونه از کشور خارج بشه.
پدر: باشه.
مادر: چی باشه؟
پدر: کشو… درستش میکنم.
مادر: من رفتم خداحافظ.
مادر میرود. پدر آرام برمیخیزد و خوابآلود پشت پنجره میرود و چشم میدوزد به خیابان.
نمای نقطه نظر پدر:
نمای خیابان:
مادر از خانه خارج میشود و به سمت اتومبیل میرود. او برای دو زنی که جلو نشستهاند صمیمانه دستی تکان میدهد و روی صندلی عقب مینشیند.
صدای در زدن شنیده میشود، صدایی شبیه به اینکه کسی محترمانه با انگشت چند باری به دری چوبی زدهباشد. پدر به پشت سرش به سمت صدا سر میگرداند.
کات به:
روز / خارجی / مقابل مدرسه ــ خیابان
مدرسهی پسرانه با دیوارهای نقاشی شدهی پر نقش و نگار و بد ترکیبِ زشت جایی است که پسر درس میخواند، مدرسه نمونه مردمی طبقهی متوسطِ رو به رشد با چهارصد پانصد دانشآموز. دیوارها و تابلوی سردر مدرسه اولین چیزی است که میبینیم. اتومبیل پدر از دور پیدا میشود و نزدیک در مدرسه ــ آن سوی خیابان ــ میایستد. نباید انتظار زیادی از ماشین پدر داشته باشیم، احتمالن یک ۴۰۵ سبزِ تیره، نهایت چیزی است که میتواند داشته باشد.
ادامه:
داخل اتومبیل:
پدرکیف پسرش را از صندلی پشتی به او میدهد و با او خداحافظی میکند. پسر اما جوابی نمیدهد و به سرعت ماشین را دور میزند و به سمت در مدرسهاش میدود. پدر برمیگردد از پنجرهی کنارش برای پسر دست تکان میدهد، طوریکه انگار منتظر است پسر هم برگردد و پیش از ورود به مدرسه دستی برای او تکاندهد؛ اتفاقی که نمیافتد و پسر بیاعتنا وارد مدرسه میشود، پدر دستش را میاندازد.
پدر همین که میخواهد به راه بیافتد، ضربهای به شیشهی اتومبیل زده میشود. ما تنها پدر را میبینیم که رو به سمت صدا میچرخد. صدا متعلق به مرد جوانی است که محترمانه سلام میکند و تقاضا میکند چند دقیقهای با پدر صحبت کند.
مرد جوان: سلام. آقای بهشتی یه لحظه میتونم باهات صحبت کنم؟
پدر: سلام. از اولیا هستین؟
مرد جوان: میگم حالا. اجازه هست؟
مرد جوان با موافقت مختصر پدر بلافاصله سوار اتومبیل میشود و کنار او مینشیند. پدر شیشهی سمت خودش را بالا میکشد و داخل اتومبیل سکوت میشود. از آن سکوتهایی که هر کس منتظر است دیگری بشکندش.
ما همچنان چهرهی مرد جوان را نمیبینیم. تنها پدر و کنجکاوی مختصرش روبهروی ما است.
پدر: در خدمتم.
مرد جوان: از دیدن شما خیلی خوشحالم.
پدر: خواهش میکنم.
مرد جوان: منو شناختی؟
پدر: [آهسته و کشدار: از آن نه گفتن هایی که آدم از گفتنش مطمئن نیست. ] نه… نه متاسفانه.
مرد جوان: من پسرتم.
پدر خندهای ناگهانی و احمقانه میکند.
مرد جوان: یه خواهشی ازت دارم.
پدر: [همچنان با خنده و در حالیکه با دست مدرسهی پسرش را نشان میدهد.]
پسر من دوم دبستانه.
مرد جوان: میدونم. اون منم.
پدر: منو با کسی اشتباه نگرفتی پسر جان؟
مرد جوان: نه، بابا.
پدر: شما یا داری با من شوخی میکنی یا یه قصد دیگهای داری.
مرد جوان: قصد دیگهای دارم.
پدر: چی؟
مرد جوان: پدر خواهش میکنم امشب منو مامانو نکش.
حالا از آن خندهی سرخوشانه، تنها لبخندی کم رنگ بر چهرهی پدر باقی مانده. پدر با سکوتی طولانی به مرد جوان نگاه میکند، گویی کلمهای به ذهنش نمیرسد.
پدر: نمیفهمم در مورد چی دارین حرف میزنین.
مرد جوان دستش را روی دست پدر میگذارد.
مرد جوان: خواهش میکنم پدر این کارو نکن.
پدر دستش را عقب میکشد.
مرد جوان: اومدم منصرفت کنم. من نمیتونم جلوت رو بگیرم. من میخوام زندگیکنم.
قراره خیلی کارا بکنم، خواهش میکنم پدر، منو و مامانو نکش… لطفا.
پدر: [میخواهد لحنش تهدید کننده باشد اما موفق نیست.] برو بیرون آقا…
مرد جوان: تو امشب با مامان بحث میکنی، مامانو هل میدی میافته زمین، سرش میخوره به اوپن. شروع میکنه به فریاد زدن. بعدش تو موهاشو از پشت میگیری و پنج بار نه ببخشید شیش بار صورتش رو میکوبی به تیزی لبهی اوپن آشپزخونه. من اون موقع خوابم ولی از صداها بیدار میشم میام پیشت، بعدش نمیدونم چرا چنگ میزنی دور گردنم و اونقدر دستت رو فشار میدی که من خفه میشم. فکر میکنم دو دقیقهای طول میکشه.
پدر بهتزده و خیره برای لحظاتی طولانی به مرد جوان نگاه میکند و بعد دست دراز میکند و در سمت مرد جوان را باز میکند.
پدر: برو بیرون.
مرد جوان: باشه میرم. فقط اینو بگم که اگه این کارو با ما بکنی، بعدش حتما منو مامان تلافیشو سرت درمیاریم.
مرد جوان پیاده میشود. پدر که هنوز او را باور نکردهاست، بلافاصله در را قفل میکند و سوئیچ را میگرداند تا به راهافتد، اما مرد جوان به شیشه میزند. پدر کمی عصبی شیشه را یکی دو سانتی پایین میکشد. مرد جوان خم میشود و لبانش را به شکاف پنجره میچسباند تا صدایش را به پدر برساند.
مرد جوان: دلم برات تنگ شده بود بابا.
پدر اعتنا نمیکند و به راه میافتد اما از آینهی جلوی اتومبیلش همچنان مرد جوان را نگاه میکند. مرد جوان همچنان با نگاهش دور شدن او را دنبال میکند.
لحظهای بعد اتومبیل پدر به خیابانی دیگر میپیچد. تا چند لحظه پس از آن، خیابان را خالی و خلوت میبینیم.
دیزالو به:
شب / داخلی / خانه
همان نماهای سکانس دوم را ــ با همان اندازه نماها و نورهای قبل ــ میبینیم. ولی این بار بدون هیچ صدایی، در سکوتی سنگین.
خانه ساکت و نیمه تاریک است. در این سکوت ما این تصاویر را میبینیم:
میز غذا مرتب است و صندلیها چفت هم کنار میز قرارداده شدهاند.
روی اوپن آشپزخانه تمیز و پاک است.
ماشین ظرفشویی ــ کنج آشپزخانه ــ خاموش است و هیچ صدای شنیده و هیچ نوری از آن دیده نمیشود. Zoom in به سمت ماشین ظرفشویی.
مدتی بعد:
غروب / خارجی / خیابان
اومبیل پدر را میبینیم که در خیابانی میراند.
دیزالو به:
غروب ــ گرگ و میش / خارجی / جاده
اتومبیل پدر را در نمایی میبینیم که در اتوبانی شهری با سرعت بیشتر در حال حرکت است.
دیزالو به:
مدتی بعد:
شب / خارجی / راه شوسهی بیابانی
اتومبیل پدر را در نمایی میبینیم که در راهی خاکی و ناهموار در بیابانی در حال حرکت است.
دیزالو به:
روز / داخلی ــ خارجی / کارواش
چند کارگر مشغول تمیزکردن اتومبیل پدر هستند. یکی از آنها کف پوش صندوق عقب را درآورده و آن را کف کارواش پهن کرده و مشغول تمیز کردنش است. پدر چند متر آن طرفتر ایستاده و حرکت آب و کف به سمت چاه را نگاه میکند.
روز ــ ظهر / داخلی / موزه ایران باستان ــ کنار مجسمهی مرد پارتی
پدر در قامت شغلی همیشهگیاش در حال شرح بخش دیگری از تاریخ و فرهنگ ایران است. پدر شیرینی کلام دیروزش را ندارد و نه چندان از روی حوصله، خوابآلود، در مورد مرد پارتی یک دست توضیح میدهد. توریستها، مبهوت هیبت مرد جنگجوی پارتی هستند و گوش سپردهاند به پدر.
پدر: این بزرگترین مجسمهی مفرغی ایرانه، که توی یه معبد سوخته پیداش کردن. خیلیها اعتقاد دارن، این مجسمهی سورنا سردار بزرگ ایرانیه که توی اولین جنگ ایران و روم، رومیها رو شکست داد و بعدش سر و دست کراسوس فرماندهی اونها رو خودش برید و برای پادشاه فرستاد. بعدش هم به شهر سلوکیه که طرفدار رومیها بودن حمله کرد و اونهایی که مقاومت کرده بودن رو شخصا از بالای برج انداخت پایین.
چون شیوهای که اون میجنگید شیوهی جنگ و گریز بود، سورنا رو طراح جنگ پارتیزانی توی دنیا میدونن. اون برای ما یه قهرمانه.
همزمان با راهنماییهای پدر، صدای خارج از قاب زنگ تلفن او را میشنویم. چندین بار تلفن زنگ میخورد تا اینکه در نهایت پدر تلفن را جواب میدهد. ما از آن سوی خط صدای دختری جوان را میشنویم.
ادامه:
مقابل حجاری «ملاقات با داریوش اول»:
پدر در برابر حجاری بزرگی ایستاده است و با تلفن همراهش با صدای آن سوی خط صحبت میکند. پدر در طول تخته سنگ حجاری قدم میزند، گاهی میایستد و گاهی برمیگردد.
پدر: بفرمایید.
صدای دختر: آقای بهشتی؟
پدر: بله.
صدای دختر: سلام، من از مدرسهی پسرتون تماس میگیرم.
امروز یونس مدرسه نیومده.
پدر: من دیروز آوردمش امروز قرار بود مادرش بیاردش.
صدای دختر: امروزو میگم. امروز مدرسه نیومده. همسرتونم جواب نمیدن.
مشکلی نیست؟ ما فقط میخوایم بدونیم شما در جریان هستید؟
پدر: همسرم هر روز میاردش. من فقط دیروز پسرمو رسوندم مدرسه، چون خانمم جایی کار داشت.
صدای دختر: پس شما در جریان هستید؟
پدر: جریان چی؟
صدای دختر: پسرتون. اینکه نیومده مدرسه. پس شما خبر دارید. من میگم شما خبر داشتید.
پدر: به کی؟
صدای دختر: به خانم تاج. ناظمن. من معلم جدید یونس هستم. شاکر. فکر کردم شناختین.
پدر: آها… باشه من خودم الان به خانمم زنگ میزنم.
صدای دختر: بله. ممنون میشم به ما هم خبر بدید. منظورم اینه اگه پسرتون نخواست یه روز بیاد مدرسه.
پدر: حتما. حتما.
صدای دختر: پس…
پدر: من الان پیگیر میشم ببینم کجان.
صدای دختر: باشه. ممنون. همین دیگه خداحافظ.
پدر: خداحافظ.
پدر لحظهای مردد میایستد. نگاهی به دوربین مداربستهی سقف میاندازد و بعد آرام حرکت میکند و چند قدم دورتر کنار یک از محفظهها میایستد و بعد با تلفن همراهش شمارهای میگیرد و همزمان از داخل جیبش، یک موبایل دیگر بیرون میآورد که داخل یک کیسهی پلاستیکی پیچیده شدهاست. با روشن شدن صفحهی موبایل داخل کیسه مشخص میشود پدر به همین گوشی زنگ زده است. تماس او روی پیغامگیر میرود. پدر هر دو تلفن را روی گوشش میگذارد. صدای پیغامگیر صدای ضبط شدهی مادر است که از تماس گیرنده میخواهد پس از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارد.
پدر: از مدرسهی یونس تماس گرفتن گفتن امروز مدرسه نیومده، مگه تو صبح نبردیش مدرسهش؟! به من زنگ بزن.
[یک لحظه مکث میکند.] عزیزم.
بعد تلفن را قطع میکند و گوشی کیسه پیچ را داخل جیبش برمیگرداند و به سمت دیگر موزه به راه میافتد.
در میانههای راه یکی از همکارانش او را صدا میزند. هر دو لباسهای متحد الشکل پوشیدهاند.
همکار: محمدرضا…
پدر: چیه؟
همکار: چطوری کپل؟
پدر: حوصله ندارم. چی کارم داری؟
همکار: هیچی…
پدر: پس چی؟
همکار: پایان نامتو چیکار کردی؟
پدر: فعلا هیچی.
همکار: خاک تو سرت. دو سال شد میخوای یه پایان نامه بنویسیها!
پدر بیحوصله میشود و میرود. همکار دستش را میگیرد.
همکار: صبر کن.
پدر: چیه؟
همکار: مهمون داری.
پدر: من حوصلهی این بازرسها رو ندارم خودت هر کاری خواستی بکنشون.
همکار: نه خره بازرس کجا بود؟ دو نفر اومدن میگن آشناتن، کارت دارن.
پدر: کارم دارن!؟
همکار: آره تو آمفی تئاترن.
پدر: کیان؟
همکار: نمیدونم برو خودت ببین دیگه. این پایان نامت رو هم تموم کن گشاد بازی درنیار.
پدر: خودشونو معرفی نکردن؟
همکار: نه. یه زن مسن بود با یه مرد جوون. بیرون شهر واسه چی رفته بودی؟
پدر: کجا؟!
همکار: مگه کلهی صبح نرفته بودی خارج شهر؟
پدر: تو از کجا میدونی؟
همکار: من نمیدونستم. زنه گفت. صبح دیر اومدی گفتم بهش شاید نیای، گفتش نه کار داشتی رفتی بیرون شهر میای تا یه ساعت دیگه. بعدشم که اومدی دیگه. من میرم. یه گروه دارن میان میبرمشون طبقهی بالا.
همکار میرود و پدر برای لحظاتی به مجسمهی باستانی گِلین مرد دعاگو خیره میماند. ضربهای به در میخورد، پدر به سمت صدا سر میگرداند. این صدا درست مانند همان صدای به در زدنی است که در سکانس ۳ شنیده بودیم.
در موزه مردم عادی در حال گشت و گذار هستند. پدر آرام و مردد به راه میافتد و از میان قفسهها عبور میکند و به سمت آمفیتئاتر میرود.
ادامه:
ورودی ساختمان:
پدر از در اصلی موزه بیرون میرود و پلهها را پایین میآید و به سمت ورودی سالن میرود. بعد از راهروی تاریکی میگذرد و در بزرگ ورودی را باز میکند. از لای در ردیف خالی صندلیها دیده میشود.
پدر در سالن آمفی تئاتر را بازتر میکند و وارد سالن میشود. از گوشهای از سالن زنی صدایش میزند. صدا، صدای مادر است.
صدای مادر: دیر کردی.
صدای مرد جوان: سلام بابا.
پدر خشکش میزند و به سمت صدا میچرخد. صدای کفشی که به سمت پدر حرکت میکند شنیده میشود. ناگهان تصویر مادر که سی سالی پیرتر شده از لای در نیمه باز دیده میشود که قدمی برمیدارد و در را آهسته میبندد.
سالن:
مدتها بعد:
پدر در سالن آمفی تئاتر تک و تنها و غوزکرده نشستهاست. ردیف صندلیها خالی است. پدر بسیار پیر و فرتوت شدهاست، طوری که انگار سال و سالها از سکانس قبل گذشته باشد. ضربهی به در سالن زدهمیشود انگار کسی بخواهد اجازهی ورود بگیرد. پدر آرام به سمت صدا سرمیگرداند. مرد جوانی از لای در سرش را داخل میآورد.
مرد جوان: سلام. ببخشید مزاحم میشم استاد، دانشجوهاتون اومدن همشون. شما تشریف میارید؟
پدر به آرامی با علامت سر تایید میکند. مرد جوان لبخندی میزند و احترام میگذارد و میرود.
پدر آهسته بر میخیرد و عصایش را که به صندلی تکیهداده برمیدارد و سلانه سلانه، شکسته و خُرد شده از سالن بیرون میرود.
تیتراژ پایانی
فیدان در شبکههای اجتماعی