درباره فیلم کوتاه «بچهخور» نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم از نگاه گروه «هنروتجربه»
نوشته: هادی علیپناه
«یه شب میبری یه شب میبازی؛ قماره دیگه» این دیالوگ شاهرگ فیلمی ست که قطعا میتوانیم بر فهرست افتخاراتش ــ که همین آخرین موردش نامزدی دریافت جایزه از طرف «هنروتجربه» در جشنواره فیلم کوتاه است ــ عنوان کاسبکارترین فیلم سال را هم اضافه کنیم. همینقدر سطحی، مبتذل و البته تا بن دندان مسلح به عنوان «حرفهای». اما بگذارید برای دقایقی این عنوان را، این حرفهایگری افراطی را به کناری بگذاریم و با خود فیلم مواجه شویم. با جهانی که طراحی شده است تا ارضا کند و راضی نگه دارد. به مکانیزمی که با ولع، هر آن عنصر بارها تکرار شده و جواب پس داده را جمع میکند و با پوشاندن یک لباس پادشاه در مقابلمان به رقص درمیآورد. و البته با فیلمی که حالا و در زمانه امروز هم… دلبستگی ما به جهان دروغین فیلمفارسی را طعنه میزند. به همان یک پرده اکشن، یک پرده رقص و یک پرده اشک و آه همیشگی. به دروغ بزرگ.
این منطق پیش پا افتاده که فیلم بر روی آن بنا شده در واقع همان تمنای همواره حاضر و موثر فرهنگ مسلط جامعه ماست. فرهنگی که هر نوع مسئلهمندی را کنار میزند تا با شرح بدیهیات به حس لختی و رضایت حاصل: گنگی و کرختی اکتفا کند. اینجاست که همچنان الگوی فیلمفارسی کماکان الگوی موفق و همه پسندی ست. فقط کافی ست یک لباس پادشاه برایش تدارک ببینید. به صف افتخارات فیلم اگر نگاه کنید، از جشنواره جهانی فجر تا جشن خانه سینما و حالا هنروتجربه این پیش قراولان فرهنگ نو نیز به راحتی و تنها با یک فریب ساده که اینجا من آن را «حرفهایگری» مینامم به راحتی عقبنشینی میکنند. یا که بهتر است بگوییم تسلیم میشوند و فراموش میکنند: اساسا ذات ادعاهایشان با منطق اثری که تقدیر میکنند در تعارض است. هنر کجا. تجربه کجا و منطق کالا محوری و تمنای حریم آشنا کجا.
به پایانبندی فیلم نگاه کنید. به آن ملغمه بصری که رهایی و مرگ را در وهمی از موسیقی و اسلوموشن با ظاهری نیازمند تفسیر و تعبیر درهم میآمیزد تا هر دو گروه مخاطبان فیلم هنگام خروج از سالن را راضی نگه دارد. اینجا نه دغدغه فیلم و نه دغدغه فیلمساز سرنوشت آدمهایش نیست. باید شما هر طور که دوست دارید راضی شوید. پسر مرده است یا آنقدر نفسش را نگه داشته که حالا لخت به سوی معشوقش بدود. همینقدر کمیک و سانتیمانتال. و اصلا مهم نیست که آن تونل اساسا جای دیگری از شهر قرار دارد و کیلومترها با محل وقوع داستان و محل قرار عشاق فیلم فاصله دارد. با جغرافیایی که فیلمساز مدعی ست به خوبی میشناسدش. در نهایت این یک کالاست که هدفش رضایت شماست. آن هم هر طور که دوست دارد. فیلم ما که احتمالا مدعی ارائه تصویری واقعی ست و نگران آدمهای آن طبقه، در عمل فراموش کرده که در انتها آدمها داستانش و مسئله جغرافیای زیستشان باید در ذهن مخاطب باقی بماند، نه رضایت حاصل از به سرانجام رسیدن داستان و برآورده کردن انتظارات مخاطب. البته مخاطب هم باید مخاطب خوبی باشد و زیاد سوال نکند. همان دندانها پوسیده و حضور دوربین مداربسته برایش کافی باشد تا واقعیت فیلم را باور کند.
اینجا باید چرا و چگونه فراموش شود و آنچه هست و آنطور که هست پذیرفته شود. سیاهی و تلخی آنطور و آنقدر که فیلمساز صلاح میداند نشانمان دهد. و دلیل محکمی هم برای این پذیرش وجود دارد. قطعا همه چیز بسیار حرفهای و دقیق طراحی شده است. اینجا آدمها یا هیولا هستند یا خوراک هیولاها. اینکه این هیولاها خارج از این داستان و در دیگر ساعات روز چه کار میکنند یا اساسا از کجا آمدهاند اصلا مهم نیست. نسبت «بچهخور» با جامعه خود نسبت داستانی حکیمانه و عاقل اندر سفیه است که در نهایت و ذات خود در تلاش است همین وضیعت را حفظ کند. عاقل باید عاقل بماند و نادان نادان. تا که این چرخه تسلط دوام پیدا کند و بیصبرانه منتظر فیلم بعدی فیلمساز حرفهای باقی بمانیم.
همین مسئله را میتوان به همه نصایح فیلم تعمیم داد و به شاهرگ فیلم بازگشت: «یه شب میبری یه شب میبازی؛ قماره دیگه». همینقدر ساده، سطحی و حکیمانه.
فیدان در شبکههای اجتماعی