درباره فیلم کوتاه «وقت نهار» به کارگردانی علیرضا قاسمی
نوشته: فرید متین
میترسم ادامه این دست
برسد به چاقویی خونآلود…
شعر از مهدی اشرفی
«وقتِ نهار»ِ علیرضا قاسمی، بیش از هرچیز، درباره ادامه آدمهاست. درباره اینکه روندِ فعلیِ آدمها ممکن است به کجاها ختم شود و چهچیزهایی ممکن است این وسط پیش بیایند و جلوی این مسیر را بگیرند. درباره اینکه چه میشود اگر آدم بتواند ادامهاش را پیشِ چشم ببیند؟ درباره اینکه آدم میتواند تا کجا پیش برود و از چیزی، از خودش، نترسد. نترسد و مطمئن باشد پرتگاهی نیست که او را در کام بکشد. درباره اجبار هم هست و جبر. جبری که بیرحمانه بر زندگیِ همه انسانها سایه انداخته و انتخابهایشان را محدود کردهاست و حال این توانایی یا شانسِ آدمهاست که چهگونه با همین کارتهای محدود بازی میکنند. فیلم درباره همه اینهاست. همه این مسائلی که چیزِ تازهای نیستند و احتمالا بهقدرِ همه سالهای تمدّن، مسئلههای بشریاند. حالا باید دید رویکردِ «وقتِ نهار» به این چیزها تازه است؟ یا نه، بازتولیدِ همان چیزهاییست که پیشتر دیدهبودیم؟
«وقتِ نهار» با نمایی از دستها شروع میشود. دستهای بازیگرِ اصلیِ فیلم (خورشید چراغیپور). دستهایی که لاکهای روی ناخنهایش تقریبا، و نه کاملا، پاک شدهاست. پاکشدنی که میتواند علّتِ مشخّصی داشتهباشد: اینکه صاحبِ دستها تمکّنِ مالیِ تجدیدِ لاکها را ندارد. امکانی که خودِ فیلم به آن پاسخِ مثبت میدهد. امّا شروعِ فیلم با نمای بستهای از دستها این انتظار را هم در بیننده تقویت میکند که «دست» تبدیل به یک موتیف در فیلم شود. اتفاقی که البته نمیافتد و چند نمای دیگری هم که از دستها داریم، غیر از جایی که دستهای دخترک دستهای مادر را میگیرند، معنای مشخصی را برای این تصویرِ آغازین تعیین نمیکنند. شاید میمانَد همان پلانِ نهایی و چند ثانیهای که دوربین روی اثرِ انگشتِ دخترک مکث میکند تا مسئله هویت را در فیلم پُررنگتر کند. «هویت» و «ریشه» که بهنظر شاخصترین اشاراتِ فیلماند. دخترک میخواهد مادرش را، ریشهاش را، ببیند؛ ولی بعد از یافتنش، او را مخدوش میکند. شاید نوعی شوریدن علیهِ آنچه تابهحال بوده یا آنچه در آینده خواهد شد. شوریدنی که البته گریزی از آن نیست. فیلم، با نمای دستهای درهمرفته دختر و مادر، این مشابهت را حتمی میداند. و آن پلانِ پایانی و آن تصویرِ اثرِ انگشت، مهر تأییدیست بر همین سرنوشت.
بهنظر میرسد «وقتِ نهار» بیشازاندازه درگیرِ رئالیسم است. رئالیسمی که بیشازهرچیز در محدوده واقعنمایی گیر میکند. اینهمه نماهای نقطهنظر که از دخترکِ درحالِانتظار میبینیم، اطّلاعاتِ اضافهای را در اختیارمان نمیگذارد یا بُعدی به شخصیتش اضافه نمیکند و فقط برای فضاسازیای استفاده میشود که بهرهبرداریِ خاصی هم از آن نمیشود. این واقعنمایی در پلانهایی که دخترک بههمراهِ آقای رسولی بهسمتِ سردخانه میروند، به اوجِ خودش میرسد. نماهایی طولانی و بیکارکرد که جُز پُرکردن و فاصلهانداختن در زمان کارِ خاصّی نمیکنند ــ غیر از دیالوگی که بینِ رسولی و مردِ دیگری ردّوبدل میشود. این را هم باید گفت که خودِ این پلانهای حرکتی هم آشکارا از منظرِ زیباشناسانه پایینتر از پلانهای ثابتِ فیلم قرار میگیرند و تفاوتِ آشکاری بینِ آنها دیده میشود. تقاوتی که شاید یکی از دلایلش استفاده از لنزهای متفاوت در این پلانها باشد.
دیالوگهای فیلم امّا این وسط، بیشتر از هر چیزِ دیگری، آزاردهندهاند. روایتِ فیلم، که خودش چندان بویی از بداعت و تازگی نبرده، با این دیالوگهای کلیشهای رو به اوفول میگذارد. چه آنجا که دخترک میگوید اسمِ مادرش سکینه است و چه آنجا که ندای سعادت را بهعنوانِ اسمِ مدرسهشان نام میبرد. این نامگذاریها، و این حجم از استفاده از کلیشههای رایج در نامگذاریِ «بدبختی»، کار را خراب میکنند. و این کارخرابیها میرسد به ویرانیِ بزرگتری: «پای چشمت چی شده؟»، که هرچهقدر چراغیپور خوب بازی کند هم نمیتواند از پسِ پاککردنِ گردِ کلیشه از این سؤالوجوابِ هزارساله بربیاید. کاش علیرضا قاسمی این خطها را از فیلمنامهاش پاک میکرد و با عینکِ دیگری به مسئله هزاربار مطرحشده اعتیاد و فقر و بدبختی در جامعههای پاییندست نگاه میکرد. نگاهی که هرچهقدر هم درست باشد، همینکه هزاربار تکرار شود، تازگیاش را و نفوذش را از دست میدهد و برعکس، سببِ پسزدنِ مخاطب میشود.
یکی از نقاطِ قوّتِ فیلم، لااقل در جشنوارههای داخلی و بعضا خارجی، بازیِ چراغیپور بود. بازیای که خوب است، امّا بهنظر بیشازحد خوب است. چراغیپور همه دیالوگهایش را با یک لحن و با یک میمیکِ صورت و با یک میزان بغضِ مشخّص در گلو ادا میکند و همینها باعث میشود که فرازهای خوبِ بازیگریاش هم لوث شود. همه صحنهها عینِ هماند و این میشود بازتولیدِ همان چیزی که فیلم هم اسیرش شده. تکرار در تکرار در تکرار. فقط میمانند صحنههای داخلِ سردخانه یا جاهایی که او فقط نظارهگر است: صحنههایی که بدونِ دیالوگ باید اشکی بریزد یا عملی انجام دهد که بیشک تأثیرگذارترند از آنهمه بیانکردنِ دیالوگهای نچسب.
«وقتِ نهار» دستآوردِ درخشانی در فیلمنامه و کارگردانی نیست. روایت چندان بیننده را درگیر نمیکند. نمیفهمیم آنهمه ممانعتِ مسئولینِ بیمارستان از راهدادنِ دخترک برای چیست؟ و حالا که اصراهای دخترک بهجایی میرسد و مسئولین بالأخره دخترک را راه میدهند، چهچیز باعث میشود تا او را اینهمه مدّت بهحالِ خودش رها کنند تا با جنازه هرکاری که دلش خواست بکند؟ نمیفهمیم چرا در صحنه آخر، دیالوگها باید با صدای اتومبیلهای در رفتوآمد پوشیده شوند ــ بهشکلی که حتّا نتوان درست شنیدشان؟ این چیزها را نمیفهمیم و بهنظر میرسد برای فیلمی که تاایناندازه ادّعای واقعنمایی دارد، بیپاسخبودنِ این پرسشها مسئلهست. در زمینه کارگردانی هم فیلم کارش را خوب انجام میدهد. دکوپاژِ کلاسیک برای روایتکردنِ فیلمنامه و بعضا چند نمای خوب با قاببندیهای زیبا. ولی فقط همین. فیلم چندان محکم مسئلهاش را مطرح نمیکند ــ جوری که در یادِ آدم بماند.
فیدان در شبکههای اجتماعی