درباره فیلم کوتاه «سرشماری» به کارگردانیِ ناصر سجادی حسینی
نویسنده: مجید فخریان
روزی که خانواده دختر برای دیدن او عازم تهراناند، مامورِ سرشماری درِ خانه اجارهای آنها (او و دوست پسرش) را میزند. این دو جمله را اگر به عنوان ایده اولیه فیلم بپذیریم، سوالی پیش میآید: آیا مسئله حضور خانواده دختر در تهران، به قدر کافی برای یک فیلم کوتاه کفایت نمیکرد؟ به دو طریق میتوانیم پاسخی برای این سوال داشته باشیم: اول) چون خانواده دختر در مسیرند، این ایده شخصیتهایِ فیلم را دچار انفعال میکرد و آنها را در موضع خودآگاهانهای نسبت به وضعشان قرار میداد. به این معنا که هر تصمیمی از سویِ این زوج، همواره بازتابی از «چقدر ما بدبختیم» را در خودش داشت. زجر رویارو شدن با خانواده زجر انتظار بود. و انتظار کشیدن برای آمدن خانواده از حوصله یک فیلم کوتاه خارج، در نتیجه کل فیلم به «چه کنم، یا چه کار کنم» خلاصه میشد. حالا لزوماً قرار نیست ما منتظر خانوادهای باشیم، کافی است به مثالهایی نگاه کنیم، که ایده پنهان کاری و انتظار برای به سر آمدن این پنهان کاری درونشان هست. مثال دم دست که خوانندگان احتمالاً دیدهاند، زن فیلم «روتوش» است، چیزی را پنهان کرده، و حالا برایِ واقعی جلوه دادن جنایت، باید دمی را به انتظار سر کند. در این بین تمامِ آنچه ما خواهیم داد، وضعیتهایی مصنوعی است که کنشِ پیشبرنده از سوی زن را با این پرسش از خود: «تو میگی من چهکار کنم؟» معطل میگذارد. بنابراین ضرورت جمله دوم دست کم برای ساخت فیلمی خوشریتمتر در قدم اول درست به نظر میرسد. دو) فیلم میتوانست به همان جمله اول بسنده کند. خانواده دختر عازم راهاند. اما موقعیت را به گونهای ترسیم میکرد که دختر میبایست به ناچار خانه را ترک میکرد. آنچه این مسیر را میتوانست جذاب کند، قویتر کردنِ سویههای اجتماعی فیلم با توجه مؤکد به مسائل روز بود. اما این خطر را داشت که فیلم در دامِ گزارههایی بیافتد که سینمای دخترانه ایران بارها به دام آن افتاده است. پایانِ این فیلم میخواست چه شود: بالاخره دختر خانهای پیدا میکرد. اما بهایِ پیدا کردن این خانه را باید جایی خارج از مسیر روایی فیلم، و در کشاکش متن با جامعه مییافتیم. به فیلم کوتاه «بچه» میتوانیم اشاره کنیم که علاوه بر داشتن این خط (سر زدن خانواده به دخترشان) نوزادی نیز در بغل این دختر میگذارد. پیشنهاد دوم، برخلافِ پیشنهاد اول ضعفی در خود ندارد، اما به هرحال همان خودآگاهیِ دوربین را با رها کردن داستان به نفع واقعیت داراست. حالا اگر هر دو پیشنهاد را کنار هم بگذاریم، و به درونِ سرشماری برویم، متوجه میشویم که، جمله دوم (مأمور سرشماری درِ خانه آنها را میزند) آسیبهای احتمالی جمله اول را به تعویق میاندازد و فضا را برای شناخت بهتر نگرانیهای زوج فراهم میکند. اشاره پسر به اینکه مامور سرشماری مامور پلیس نیست که باید از آن ترسید، خودبخود به اهمیت کمتر جمله دوم اشاره دارد اما به هر حال همین جمله است که پسر و دختر را از وضع انفعال خارج میکند. بنابراین جمله دوم طرحی دیگر را سوار بر طرح اولیه نمیکند. همان تکنیک مکگافین است که فیلم را به دنبال خود میکشد اما در نهایت اصل فیلم نیست. آمدنش در فیلم آنقدر به جاست که بلافاصله پس از رفتن مامور سرشماری و بازگشت به اصلِ طرح، دختر آن جمله خودآگاهانه را به کار میبرد: «چقدر ما بدبختیمِ» یک فیلم اجتماعی، یا آنطور که خودش میگوید: «خسته شدم». منتها به مدد مکگافین، با آن دو مسیر و مثالهایشان تفاوتی مهم دارد: این جمله دیگر از آنِ کارگردان نیست و به خود شخصیت تعلق دارد.
جابهجاییِ نقشها درون فیلم – زن، کسی که بیرون از خانه کار میکند و مرد به عنوان آن کسی که کار خانه بر دوش اوست، شاید برای بسیاری بدیهی به نظر برسد، اما به هرحال تا به حال در متنِ یک فیلم کوتاه اجتماعی از آن استفاده نشده است. این ایده آنقدر خوب به واقعیت فیلم میچسبد که انرژی آن در ادامه به کمک فیلم خواهد آمد. بله، واقعیتِ درون فیلم بسیار تلخ است اما اگر از انرژی شادیبخشی استفاده میکند (مثلِ صدای نامجو که همان اول اخطار میدهد روز سختی در انتظارشان است، یا فکر اینکه خانواده دختر قرار است شام از کوکویی بخورند که پسر درست کرده)، این شادیها مطلقاً خندهدار نیستند بلکه بالعکس با شناساندن شخصیتها، تلخکامی پشت کنشها را نشانمان میدهند؛ زن با بدنی خسته از محیط کار داخلِ خانه میشود، در حالی که هدفش از آمدن به تهران، غرق شدن در کار دلخواهش نقاشی بود. و مرد نیز که فعلا جایش در خانه است، باید از این چاردیواری خارج شود و به قول خودش برود سر کار و پول درآوَرَد. انرژی درونِ این جابهجایی (با پا گذاشتن پسر بر نقاشی دختر) در نهایت منتج به درگیریِ میان زوج میشود ولی چون ما داریم از انرژی حرف میزنیم، فیلم درگیری آنها را محدود به روایتی از یک جدایی نمیکند و جر و بحثشان را به صورت رقص در میآوَرَد. نامِ این رقص واقعیت است. واقعیت آنها را به رقص خود درمیآوَرَد!
دوتایی داخل ماندن و خارج از شدن خانه، نه فقط در جابهجاییها برای تقسیم کار که به خصیصهای برای کارگردانی فیلم بدل میشود به طوری که میتوان مسئله و نیت فیلم را نیز لایِ این داخل و خارج شدنها پیدا کرد. فصلِ آمدن مامور سرشماری به کمک فیلم میآید و – با قاپیدن انفعال در طرح اصلی– آدمها را مجهز به ابزاری برایِ مقابله با واقعیت میکند. اینکه دختر بلافاصله پرده را میکشد، یواشکی از پنجره بیرون را دید میزند، رفت و برگشت پسر به داخل خانه و بیرون از خانه و تماس با خارج از خانه (مادرش)، استراق سمع دختر از طریق آیفون، و بالاخره باخبر شدن از این ماجرا که صاحبخانه نیز تمام مدت مشغولِ شنیدن دروغهای پسر به مامور پسر پشت آیفون بوده، تازه به چند پلان ابتدایی فیلم معنا میدهد: پلانهایی از جایِ جایِ خانهای تاریک، و درواقع زیرزمین یک خانه ویلایی، جایی که دختر و پسر باید نور را با خود به درون بیاورند اما واقعیت، آن بیرون جلوی در ایستاده و با سایه عظیم خود تاریکی را گسترش میدهد. در پایان فیلم که باران میبارد و دختر از پسر میخواهد نرود و در خانه بماند، ایده باران و نشستنشان در دو اتاق مجزا چندان درخور فیلم نیست. چون شاخکهای حسی تماشاگر در پیِ نتیجه دادنِ به ایده انتظار است و این نتیجه با آن قاب و با بارانِ پساش سمت و سویِی اخلاقی/نمایشی به خود میگیرد. حال آنکه آیفونِ ابتدایِ فیلم که بعداً حضوری چشمگیر دارد، میتوانست پایانی بر این انتظار باشد.
فیدان در شبکههای اجتماعی