نوشته: فرید متین
«نفرِ سوم»: پویا امینپوری سعی کرده است بک فیلمِ ژانر بسازد و انصافا در بعضی از موارد، در ایجادِ تعلیق موفق هم بوده. همین مسئله بهانهای است برای بعضیها تا فیلم را شایستهی تحسین بدانند؛ اما وقتی فیلم اساسا روی هوا ست و روابطِ علت و معلولیِ درستی ندارد، چرا باید صرفِ تلاش برای ساختن در ژانر باعثِ تحسینِ فیلم شود؟ «نفرِ سوم» همانقدر سادهانگارانه سراغِ ساختنِ معما و مولفههای ژانر میرود که سریالهای صدا و سیما این کار را میکنند و شاید اینگونه طرف شدن با ژانر بیشتر بیاحترامی به آن باشد تا احترام گذاشتن.
«اپیلوگ»: همانطور که در تیتراژ هم آمده، فیلم کوتاهی از بلا تار یکی از مواردِ الهامبخش برای اپیلوگ بوده است. افتتاحیهی فیلم کاملا از فیلمِ بلا تار برداشته و بازسازی شده است. اما مسئلهی اصلی در اپیلوگ زمانی رخ مینماید که ما واردِ دکانی میشویم که غذا به مردم میدهد. از آنجا به بعد، زمانِ زیادی از فیلم صرفِ نمایشدادنِ نماهایی بیهوده و تکراری از انبارِ کتابها میشود. درواقع پلان سکانس بودن و الزام بر آن ضربهای به فیلم زده که سازندگان نتوانستهاند از پسش بربیایند. دوربین دورِ خودش میچرخد و میچرخد، بی آن که اطلاعاتِ خاصی به مخاطبش بدهد.
«سونا»: فیلمِ مریم مهدیه انباشته از نشانگانِ بصریِ بیخاصیت است. بیخاصیت بودنشان هم از اساس بهخاطرِ ضعفِ شدیدِ فیلمنامه است. فیلمنامهای بیچفت و بست که فقط شروع دارد، و میانه و پایان ندارد. همین هم میشود که دوربین قرار میگیرد پشتِ سرِ شخصیت و مدام او را دنبال میکند؛ اما حاصلِ این تصاویرِ دوربین روی دست فقط سردرد برای مخاطب است و طولانیشدنِ بیدلیل برای فیلم.
«جذرِ بیستسالگی»: فیلمِ رقیه توکلی ایدهی اولیهی جذابی دارد، اما به سانتیمانتالیستیترین شیوه برای پیگرفتنش تن میدهد و باعث میشود تاثیرِ ایدهاش گرفته شود. فیلم بینِ اضطراب برای پیداکردنِ دختر و فلشبکهای عاطفیِ خاطراتش در نوسان است، بدونِ اینکه به این توجه کند که این فلشبکها قرار است کدام وجهِ ناشناختهی شخصیت یا موقعیت را برایمان آشکار کند؟ همین مسئله هم چیزی است که فیلم را از نفس میاندازد و بیاثر میکند.
«کرگدن»: در کرگدن، قصهای تکراری به کشدارترین وضعِ ممکن روایت میشود. فیلم میتوانست همین داستان را در عرضِ پنج دقیقه هم تعریف کند، اما با پلانهایی بلند و با ریتمی نامتناسب زمانِ خودش را به بیست دقیقه رسانده تا چیزی را بگوید که پیشتر هم گفته شده بوده و نتیجهای هم از آن نگیرد. تنها ایدهی جالبِ فیلم برای من در این امر نهفته بود که زنی مسن و خانهدار تبدیل به قاتل شده بود. کسی که احتمالِ قاتل شدنش در ظاهر کمتر از همه است.
«جایی در میانِ گاوها»: فیلم موقعیتش را معرفی میکند، پیش میرود، زیادهگویی میکند، و ناگهان در یکی از بیتناسبترین لحظاتش تمام میشود. بدونِ اینکه قصهاش را تمام کند یا به پایانبندی یا نتیجهگیریِ مناسبی برسد. ایدههای ناشی از موقعیتِ اول نپخته و نیمهکاره استفاده شدهاند؛ آن هم درحالیکه میتوانستند حسابی جذاب از کار دربیایند. ولی حالا تلف شدهاند و فیلم را هم تلف کردهاند.
«ضد ضربه»: فیلمِ عادل تبریزی عصارهای از همهچیز است. انگار سعی کردهباشیم هزار چیز از هزار نقطه را بهزورِ چسب به هم بچسبانیم و توقع داشتهباشیم ماحصلِ کار خوب شود. این مسئله را میتوان از همان نوشتهی اولِ فیلم پی گرفت و بعد رسید به کارگردانیِ چنددستِ کار با نماهای بیربط و اسلوموشنهای مسخره و در دیالوگهایی که در حدّ طنزهای شبانهی هزار بار تکرار شدهی تلویزیوناند. آشِ درهمجوشی که هیچ طعم و عطری ندارد و فقط باید کنار گذاشته شود.
«اجباری»: «تکراری» احتمالا مناسبترین واژه در توصیفِ تک کلمهایِ فیلمِ جواد خورشا ست. تکراری بودن در موقعیتِ ابتدایی که سرباز در آن گیر افتاده و تکراری بودن در رویایی که او را به قتل وا میدارد و تکراری بودن در چیزی که بهخاطرش تن به قرار گرفتن در خطِ آتش میدهد.
«حلقآویز»: این فیلم قابلفکرترین متاعِ روزِ سومِ جشنواره بود. داستانی فکرشده از یک موقعیتِ فیزیکی که گریبانگیرِ شخصیتِ اصلیِ فیلم است. داستانی که با قرینهسازیهای دقیق و خوبی در کارگردانی همراه شده و البته با زیاده کاریهایی در دیالوگهای ابتدایی یا صحنههای رفتن به سرِ کار. اما آنچه نهایتا فیلم را برای من جذاب میکند رسیدن به این ایده است که خودِ شخصیت هم «حلقآویز» موقعیتِ فیزیکیاش است. حالتی که هم الزاماتِ شغلیِ خاصی را برای او ایجاب میکند؛ هم دردسرهای دیگری را برایش به همراه دارد.
فیدان در شبکههای اجتماعی