نقدی بر فیلم کوتاه «هستی» به کارگردانی کمال پرناک

سرجو لئونه در ابتدای کتاب «روزی روزگاری سرجو لئونه» (1) از نخستین تجربه‌اش در مواجه با امر نمایش می‌گوید. خاطره‌ای متعلق به پنج شش سالگی‌اش و تماشای نمایشی عروسکی بوراتینی (۲)…  «یکی از این بعد از ظهرها اتفاق عجیبی رخ داد. در پایان جنگ عروسک‌ها بر روی صحنه، دعوای دیگری میان رئیس تئاتر و زنش درگرفت. این نزاع، نزاعی عروسکی نبود بلکه حالتی انسانی داشت. در عین حال می‌شد خصوصیات اهالی ناپل را هم در آن یافت. در آغاز عروسک‌هایی را دیده بودم که با چوب همدیگر ار می‌زدند. و حالا زوجی را می‌دیدم که با عروسک به جان هم افتاده بودند. کاملا واضح بود که در پس حکایت نمایش، واقعیتی جدی‌تر، تلخ‌تر و حتی بی‌ارزش‌تر وجود دارد. به گونه‌ای مبهم ارتباط میان واقعیت و تخیل را یافته بودم. واقعیت نمایش را درک کرده بودم.» از همین خاطره می‌توان به درک درستی از مشکل اکثر فیلم‌های کوتاهی رسید که گاه و بی‌گاه می‌بینیم‌شان. فیلم‌هایی که ورای ارزشگذاری نهاییمان متوجه خلائی در کالبد داستانشان می‌شویم. فیلم‌هایی که نمایشی حتی بی‌نقص بر روی صحنه برده‌اند اما زندگی در پشت صحنه‌شان جریان ندارد. این رگه باریک زندگی گاه می‌تواند آن‌چنان ظریف و گذرا باشد که به تمامی متوجه رخ دادنش نشویم؛ اما قطعا حضورش را لمس خواهیم کرد… همانطور که خلا حضورش را. واقعیت امر اینجا ست که اتکا صرف به ایده حتی جذاب و حتی بکر نمایشی در نهایت منجر به حسی گذرا خواهد شد. هیجانی آنی! حسی که جنسش، شادمانی و اندوهش و حتی آدم‌هایش پایداری لازم را ندارند. پایداری که نه نبوغ طراحی داستان که نبوغ درک داستان و درک زندگی از خلال داستان را ایجاب می‌کند.

فیلم کوتاه «هستی» به کارگردانی کمال پرناک ایده مرکزی خود را در وقوع ناگهان یک فقدان قرار می‌دهد. دختر خردسالی در میانه بازی‌های هر روزه‌اش ناگهان متوجه نبودن مادرش، متوجه حضور سرد مرگ مادرش می‌شود. بگذارید برای وارد شدن به جهان فیلم این مسئله را نادیده بگیریم که اشکال بسیار نزدیکی به داستان «هستی» را پیشتر دیده‌ایم. آنچه هنوز این ایده را جذاب نگه داشته سنگینی و تلخیه چنین حادثه‌ای است و البته تراژیک بودن ابدی نخستین تماس جهان کودکی با جهان بیرونی، جهانی که آن را دنیای بزرگ‌سالی می‌نامیم. در واقع شاخه فیلم‌های «Coming age» نه تنها فیلم‌های درخشان که کارگردان‌های بزرگی را درون دایره خود دارد. اما در مواجهه با «هستی» با دو نقطه ضعف اساسی در ساختار تماتیک فیلم و یک ایراد فرمی برمی‌خوریم. هر چند هنوز هم «هستی» در کارنامه کارگردان جوانش فیلمی قابل توجه و حتی قابل قبول به شمار می‌رود.

سعید عقیقی در یادداشت کوتاهش بر فیلم کوتاه «آغی» (3) ــ به کارگردانی یوسف کارگر ــ به یک نقطه کلیدی اشاره می‌کند «چه خوب که فیلم‌ساز فیلمش را به زبان مادری‌اش ساخته». اگر بخواهیم دو مثال دیگر در اهمیت این موضوع ذکر کنیم به راحتی می‌توانیم به فیلم کوتاه «نجس» ــ به کارگردانی برادران ارک ــ و البته مجموعه فیلم‌های رضا جمالی فیلم‌ساز با سابقه اردبیلی اشاره کنیم (۴). البته مثال‌ها در این مورد زیادند اما این سه نمونه به خاطر اشتراک اقلیمی با فیلم کوتاه «هستی» مثال‌ها بارزتر و ملموس‌تری هستند. اگر واقع بین باشیم در چند سال گذشته فیلم‌سازان جوان ایران به خوبی موفق شده‌اند از سندرم فیلم‌های بومی رهایی یابند و این رهایی به مرور پررنگ‌تر و پخته‌تر نیز می‌شود. اما پرناک با اشتباه در انتخاب زبان داستانش فضای فیلمش را بیش از حد ایزوله کرده است. و مهم‌تر از آن، خلا امری که لئونه آن «خصوصیات اهالی ناپل» در «هستی» بیش از اندازه حس می‌شود. اتفاقی که در سه مثال بالا توجه به حضورش باعث شده شخصیت‌ها و در نهایت داستان ملموس‌تر باشند. و این ماجرا اساسا ربطی به دور شدن مخاطب غیر ترک زبان از فیلم ندارد. چرا که کشف جزئیات فرهنگ بومی مردمان شهرها و قومیت‌های دیگر اساسا امری جذاب و حتی تظمین کننده تزدیکی هر چه بیشتر به رئالیته نیز هست. به شخصه وقتی برای نخستین بار فیلم کوتاه «نجس» را می‌دیدم پررنگ‌ترین ویژگی مثبت فیلم برایم حضور «خصوصیات ناپلی اهالی»، در این مورد حضور «خصوصیات تبریزی شخصیت‌های نجس» بود. اتفاقی که به شکلی اورگانیک لایه‌های دیگر فیلم را باورپذیرتر می‌کرد.

«هستی» اما چنین نمی‌کند و در نتیجه در خلا این «خصوصیت‌ها» رئالیته مورد نیاز در دیالوگ‌ها، لحن‌ها و به واسطه آن تازگی دیالوگ‌ها را از دست می‌دهد. در این وضعیت و با ورژن فارسی «هستی» ما با مشتی دیالوگ کلیشه‌ای در فیلم مواجهیم که انتظارش را از قبل می‌کشیدیم. نتیجه؟ ماندن در سطح رمانتیسیزم ناخوشایند فیلم است. بله احساسات ما جریحه‌دار می‌شود اما شخصیت دگرگون شده هستی تک بعدی و دور از مخاطب باقی می‌ماند.

بازگردیم به «واقعیت نمایش» لئونه. «هستی» نمایش عروسکی خوبی در جلوی صحنه نمایش ترتیب داده است. حتی کیفیت کارگردانی، تدوین و اکت‌های بازیگر خردسال در گرانیگان دراماتیک فیلم، زیر ملحفه مرگ مادر قابل توجه‌اند. اما در پشت صحنه نمایش دستان پرناک خالی‌اند. او تمام توانش را صرف پرداخت هر چه بهتر آنچه در پیش روی مخاطب می‌گذرد کرده است و حتی تردستی‌ای هم برای این مرحله تدارک دیده (سکانس کذایی آغازین فیلم)! اما بهتر نیست بعد از تمام شدن فیلم قدری از بار سنگین ترحم خود بکاهیم و از خودمان بپرسیم: چرا نقطه مرکزی فیلم چنین رها و خالی ست؟ چرا تمام مدت زمانی را که هستی کنار بدن بی‌جان مادرش دراز کشیده را باید منتظر رخداد امری کاملا قابل پیش بینی بنشینیم؟ بله بلاخره این ملحفه کنار خواهد رفت! و بله به واسطه این انتظار بیهوده کارگردان جوان ما بهترین فرصتش را از دست خواهد داد. چرا که تنها چیزی که او برای این مرحله تدارک دیده مشتی دیالوگ کلیشه‌ای ست و دیگر هیچ. البته یادمان نرود که پی بردن هستی به حقیقت مرگ مادرش نیز چندان تفاوتی با پیش‌بینی پذیری کنار رفتن ملحفه ندارد. هستی اساسا آنجاست که همین را بفهمد.

در شرایط ایده آل اما یک کارگردان/فیلم‌نامه‌نویس شاید باهوش‌تر و یا شاید باتجربه‌تر پشت‌صحنه‌ای «واقعی‌تر، جدی‌تر، تلخ‌تر و حتی بی‌ارزش‌تر» برای آنچه در فضای بکر داخل اتاق و خارج از سنگینی ملحفه مرگ مادر در حال رخ دادن است، تدارک می‌بیند. داستانی شاید گذرا، شاید ناکامل… اما واقعی‌تر. اتفاقی پنهانی‌تر و البته تکان دهنده‌تر. و البته اتفاقی که بعد از فرونشستن حس ترحم مخاطب، گریبان او را این بار سخت‌تر و مهلک‌تر بگیرد. اتفاقی که تنهایی و سکوت هستی در سکانس پایانی را عمق بخشد، نه اینکه اینطور خالی و بدون استفاده رها کند. بله داستان بزرگ شدن ما آدم‌ها داستان سهل و ممتنعی نیست. هنوز هم رعشه ناگهانی و ناخودآگاهی را که بعد از دیدن سفیدی کفن مرده‌ای… سر کوچه خانه پدری‌ام حس کردم را با تمام وجود به خاطر دارم. سردی گس نخستین رویارویی با حضرت مرگ را. اما چیزی که آن لحظه را برای من ماندگار کرده نه سهماگینی آن لحظه و نه شدت آن رعشه که تقارن غریبش با نخستین روز حضور خانواده ما در آن خانه است. اینکه با آمدن ما به آن خانه، انسان دیگری در هیات مرگ از خانه‌ دیگری در همان کوچه برای همیشه عبور کرد و رفت. آمدن ما و رفتن او، آمدن من و رفتن او، زندگی تازه من و زندگی تازه او. خانه تازه من و خانه تازه او. و چه تازگی غریبی شده این تازگی. آن تصویر هرگز فراموشم نشد! «هستی» چنین تقارنی را کم دارد. متاسفانه!

با این حال از کنار این دو نقصان مهم «هستی» می‌توان عبور کرد. چرا که می توان انتظار کمال پرناکی باهوش‌تر و با تجربه‌تر را در فیلم و فیلم‌های بعدی کشید. اما این جدا و پاره بودن سکانس آغازین فیلم اتفاقی نیست که بشود از کنار آن به راحتی گذشت. این دوربین شلغته و بی‌اندیشه، نه معلول کم‌تجربه‌گی در شناخت ماهیت امر نمایشی که معلول نقص در شناخت الفبای سینما ست. و البته که خسارت جبران ناپذیری هم به بار آورده. هستی کوچک فیلم با سکانسی ساده‌تر و البته درست‌تر در اجرا می‌توانست شخصیت قابل همراهی‌تر و ملموس‌تری باشد. در این مورد به‌خصوص باید ایستاد و از سازندگان فیلم پرسید: واقعا مسیر دیگری برای به تصویر کشیدن شور و نشاط کودکی وجود نداشت؟ واقعا سینما چنین الکن است که برای نزدیک شدن به جهان هستی باید به تکنیک کلیپ‌های تبلیغاتی و مستندهای روتین حیات وحش متوصل می شدید؟ آن هم با این کیفیت «بد»! واقعیت امر اینجاست که سینما کاری گروهی ست. هر آنچه که در تنهایی و خلوت نویسنده یا نویسندگان متن فیلم‌نامه هم گذشته باشد، در مرحله اجرا ظهور و بروزش محصول تلاشی جمعی ست. اینجاست که «هستی» بدترین ضربه را از فیلم‌بردارش خورده. علی آبپاک هنوز هم با گذشت سال‌ها فعالیت در پشت دوربین بیشتر مبهوت کاردستی‌ها و آکروبات بازی‌هاست انگار تا درک ماهیت قاب‌هایش. و البته در لحظه اجرا بیشتر متکی به کیفیت سخت‌افزار دوربینش تا غریزه‌اش به عنوان یک فیلم‌بردار. محصول نهایی اجرای بی‌کیفیت و بی‌ربطی سکانس آغازین فیلمی ست که در ادامه مسئله‌ای مهم دارد! این هم یکی دیگر از آن بی‌رحمی‌های سینما ست. همه چیز، همه اجزای فیلم در همه لایه‌هایش باید آبستن مسئله اصلی‌اش باشند. کمی متوجه این خشونت نباشیم نتیجه‌اش می‌شود چنین شروع بی‌هویتی!

 

۱- روزی روزگاری سرجو لئونه ــ نوئل سیمسولو ــ ترجمه: نادر تکمیل همایون و مرجان شریفی خراسانی ــ نشر روزنه ــ ۱۳۷۹

۲- نوعی نمایش عروسکی خیمه شب بازی متعلق به منطقه ناپل ایتالیا

۳- یادداشت سعید عقیقی بر فیلم کوتاه «آغی» و دوازه فیلم کوتاه دیگر را اینجا بخوانید.

۴- به زودی در فیدان به مجموعه آثار رضا جمالی خواهیم پرداخت.

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=2983