این سوالی بود که به بهانه تولد چهار سالگی فیدان ــ که مفتخریم به تقارنش با زادروز عباس کیارستمی ــ از تعدادی از فیلمساز پرسیدیم و این پاسخ آنهاست.
و سپاس از گلاره کیازند که عکس استاد را در اختیار ما قرارداد.
مسعود امینی تیرانی
شاید قدیمیترین نیست، اما یکی از ماندگارترین تصاویر فیلمهای کیارستمی است. گاری و اسبی که به شتاب کوچههایی باریک در شهر دوست داشتنی رشت را طی میکند. تصاویری که با این ریتم و تندی، کمتر در فیلمهای کیارستمی سراغی از آن دارم. منحصربهفرد است. البته همیشه و همه جا کیارستمی منحصربهفرد بود. برای من این تصاویر فیلم کوتاه «همسرایان» مهم است چون بیادم میآورد که کیارستمی آنقدر آزاد و رها به تعلقاتش در زندگی و سینما وفادار بود که نمیگذاشت بفهمیم مرز آزادی و وفاداریش کجاست؟ هر بار از کوچهها گذر میکرد از اولین فیلم تا آخرینها، ولی هربار، آنقدر قصهای تازه با تصاویری تازه برایمان داشت که فقط او میفهمید که هیچ کوچهای مثل آن کوچه دیگری نیست.
مرتضی فرشباف
گوشِ بزرگِ ما
کارنامه کیارستمی همیشه، چنان پیش چشممان یک کلیت بههم پیوسته است، که فرقی نمیکند اثری که با آن طرفیم فیلمی کوتاه از دوره اولیهاش باشد، یا فیلمی از دوره مشهور دهه نود، یا یکی از فیلمهای آخرش خارج از ایران. ما با یک رویکردِ واحد مواجهیم از کاری که با مدیوم ــ درواقع ــ «نمیکرد»: سینمای کیارستمی تمام آن کارهایی ست که با سینما نمیکرد. از این رو همیشه فیلمهای کوتاهش، در دورهای که هیچ بازخورد و ستایشی هم در میان نبود، بهترین سند در اثبات این ادعا ست که او به وقت استفاده از ابزار سینما، از همان آغاز چنان مصممْ شخصی بود که در تمام مسیر ما با یک کیارستمی روبهروئیم: حرفزدن از فیلمهای کوتاه کیارستمی، حرفزدن از تمام کیارستمی ست. تمام کیارستمی با تمام لجاجتها، بازیگوشیها و قیامهایش. و از این قیامها، این «استفاده از ابزار سینما، علیه سینما»، جالبترینش کاری ست که با صدا میکند. «سینما، به تصویر اگر تخفیف دهیم، پنجاه درصد صدا، و پنجاه درصد تصویر.»* سینمای او همیشه جایی خارج از چارچوب تنگ و تخت تصاویر شکل میگیرد.
در «قضیه شکل اول، شکل دوم»، معلم عکس گوش بزرگی روی تخته میکشد. میشود که این را تصویری از کیارستمی دید، که همان اندازه با چشمانمان سر و کار داشت، که میخواست بتوانیم تمام آنچه را نشانمان نمیدهد تخیل کنیم. نقطه اوجش اما پایان فیلم است: آنجا که مانیفست اعتراضیاش را، بدون اینکه هیچکدام از موضعگیریها بهشکل کلمه دربیاید، با صدای تقتق، با تکنیک ضربه مشتهای ناپیدای آدمهایی که روی میزها میکوبند، بیان میکند.
به همه سینمای او که فکر کنیم، میشود دید که صدا بهترین تصویر از سینمای کیارستمی ست.
*نقل قول از خود عباس کیارستمی
امید عبدالهی
فیلم کوتاه و عباس کیارستمی؛ یک رابطه عاشقانه و پایدار. اعتباری که فیلمساز در آغاز راهش از فیلم کوتاه میگیرد را سالها بعد با ارزش افزوده قابل توجهی به آن بازمیگرداند. به نظرم این بده بستان نه به خاطر نام پرآوازه و شهرتش، که به دلیل ذات و روح جاری بر آثارش شکل میگیرد. استاد فیلمهای بلند درخشانی ساخت که به تعبیری میتوان گفت همهشان متعلق به سینمای کوتاه هستند: ساده، موجز و بدیع و البته سَرخوش و جسورانه.
حمید جعفری
کیارستمی در فیلمهای کوتاهش برای من «نان و کوچه» است و بس. نه به دلیل اینکه اولین فیلمش است، نه. به این دلیل که تقریبا همه فیلمهای کیارستمی (به جز فیلمهای آموزشیاش) ادامه «نان و کوچه» است. یا بهتر بگویم «نان و کوچه» در اغلب فیلمهای بعدی او ادامه پیدا میکند. کیارستمی از این اولین فیلم، تا آخرین فیلمهایش در یک مسیر مشخص طی کمال میکند. معلوم است که او از همان آغاز فیلمسازی راه خودش را یافته است و تکلیفش با خودش و با سینما روشن است. تقریبا هر جزء «نان و کوچه» را میتوان در فیلمهای بعدی کیارستمی دنبال کرد و پیاش را گرفت. اینکه شخصیت فیلم در اینجا نوجوان فیلم اینقدر ممارست میکند تا راه خودش را پیدا کند، ایده مرکزی بسیاری از فیلمهای اوست. از دو جزء «نان و کوچه» کمتر فیلمی را از کیارستمی میتوان بدون یکی از آنها یعنی کوچه تصور کرد. با این اغماض که گاهی خیابان یا جاده جای کوچه را میگیرد. از «خانه دوست کجاست؟» گرفته تا «باد ما را خواهد برد» و حتی «کپی برابر اصل». در فیلم دوم او «زنگ تفریح» (شک دارم که دومین فیلمش باشد)، کوچه، پسرک و سگ هر سه دیده میشوند. در میانه فیلم «نان و کوچه» پیرمردی میآید و پسرک تا نیمه راه را درپناه او میرود. سمعک پیرمرد در مدیوم کلوزآپ او از نیمرخ، به وضوح دیده میشود. این سمعک و این پیرمرد شما را به کدام فیلم دیگر او حواله میدهد؟ بدون شک، به «همسرایان». و استفاده خلاقانه و دراماتیک از صدا یا بیصدایی در «همسرایان»، چیزی حدود سه دهه بعد در فیلم «شیرین» نمود تازهای و از جنس دیگری مییابد. جمعیتی از دختران نوجوان مدرسهای پشت به دوربین بابابزرگ را صدا میزنند و ما چهرشان را نمیبینیم، سی سال بعد جمعیتی از زنان، رو به دوربین نشستهاند و به صداهایی گوش میدهند، ما چهرهشان را میبینیم اما صدایی از آنها نمیشنویم. آنچه میشنوند هم از جمله قصههایی است که پدربزرگها برای نوههایشان تعریف میکنند. با این نشانهها ردّ «نان و کوچه» را در بسیاری از فیلمهای کوتاه و بلند کیارستمی میتوان دنبال کرد، اما از همه مهمتر تمرکز، خلوت و مینیمالیسم «نان و کوچه» است که در تمامی سینمای کیارستمی جاری است و حتی در «پنج» هم میشود پیاش را گرفت. این مینیمالیسم در «نان و کوچه» مایهای است که در «پنج» با اندیشههای ذنیستی حسابی ورز آمده و جا افتاده است. ضمن اینکه سگِ «نان و کوچه» در «پنج» هم حضور دارد. نمیدانم کدامیک از کارگردانهای معروف گفته بود کارگردانها همه یک فیلم میسازند و آن یک فیلم هم درباره خودشان است. اما آن را هر بار به یک صورت میسازند. (نقل به مضمون) با این حساب کیارستمی در همه فیلمهایش «نان و کوچه» است.
علی شجاعی
اژدها
هباس مرد و تو رفتی. سقف خانه هم ناگهان، فرو ریخت. این شد که کوله کوچکی بر دوش، آواره شدم. اول به دریا، خانه کوچک دنج نموری، گرفتم در شهری شمالی. ولی صدای موج دلم را آشوب میکرد. راهی کویر شدم، گرمایش طاقت فرشا بود و من نازپرورده و کمطاقت. ستارههای بیشمار آسمانس، بر سینهام سنگینی میکرد. عباس که بود، با بذلهگویی بیحدش، دلم که میگرفت چارهساز بود. تو هرز گاهی، ازا دستت در میرفت و میخندیدی و کافی بود. در به دری به دردم میافزود و خبری از عادت نبود. این شد که در پی اعتدال و آب و هوایی ولرم ترک وطن کردم. میدانستم ریشهام میخشکد ولی چاره چه بود. اینجا همه چیز معمولی است، به شادیاش شادم میکند نه غمش غمگین. نه سرمایش سرد است و نه گرمایش گرم. مثل سگ پاسوخته، دور خودم میچرخم و هرزگاهی هم چرندیاتی مینویسمو قلمم خشک شده که اصلا بد نیست. کمتر فکر میکنم و بیشتر مینوشم. دیشب هم خواب دیدم اژدهای نرم تن مهربانی شدهام که بر جای جای بدنم، مردمان زیادی، به کشت و کار و عیش و نوش مشغولند.
آزاد محمدی
شدن انهدام
ریخت تخریب در پایانبندی فیلم «جادههای کیارستمی»
اگر جاده و به بیانی اولی راه را ابژه درون گستر تمامیت ماده سینمایی کیارستمی بدانیم، آنگاه میتوان ساز و کار توالی این سوژه را در آثار کیارستمی به شکلی انضمامیتر صورتبندی کرد. غالبا ما شاهد یک ابژه جاده/جهان در قالب سوژه «آدم در راه» هستیم که ریخت مواد وضعیتهای کیارستمی را زیباییشناسی میکند. تبیین ایده جاده همچون طبیعت که جهانی را بر مسیر انسان و زیستاش ترسیم میکند به اشکال گوناگون اما مصرانه همیشه بر بستر یک زاویه روشن بینانه در اغلب فیلمها و عکسهای کیارستمی تسری یافته است، مشخصهای که در طول دهه نود میلادی و بعد آن که صدای کیارستمی در جهان و شاخصه شناسایی او باقی ماند.
جادههای کیارستمی و پایانش اما در این میان ناسازهای ست بر بنیان تخریب. بالاخره کیارستمی پس از آن همه اصرار بر هست یک روزنه روشن، این تخریب را زشتیشناسی کرد؛ در تصویر پایانی جادههای کیارستمی ما با طبیعتی مواجهایم که در یک انفجار ــ که محصولی غیر طبیعی است ــ منهدم میشود. تصویر انفجاری/دال دیزالو شده بر طبیعت/مدلول «در حال منهدم شدن»، تا تمامی آنچه را از ابتدای فیلم نظارهگر بودیم به نیست ببرد. این انهدام ایده به میانجی ایده انهدام ریختی انتقادی هم دارد که کیارستمی از مداخله و سوگیری در طبیعت آثارش از آن پرهیز داشت؛ انهدامی که نمیشود در یک رابطه هم عرض در فواصل ابژههای امید بخشی چون گلدان گل در دست حسین سبزیان در پایان «کلوزآپ» (۱۳۶۸) یا سنگ توالتی بر دوش مرد زلزله زده در «زندگی و دیگر هیچ» (۱۳۷۰) و یا گفتگوی هستی شناسانه دکتر محلی با شخصیت اصلی «باد ما را خواهد برد» (۱۳۷۶) برایش جایی پیدا کرد. به عبارتی تخریب ابژه طبیعت تا بدین حد رادیکال در کار کیارستمی ــ جز «گزارش» (۱۳۵۶) که ایدهاش بر انهدام استوار است ــ مسبوق نیست.
در این فیلم جادهها همان جادههای مالوف کیارستمی نیست که همیشه تداعی رفتن و حرکت زنده گی یافته شخصیتها باشد، بلکه همان تصاویر حالا به شکل فریمهایی منبسط شده و البته فاقد نبض سینماتوگرافیک از جادهها و گاه آدمها و حیوانات در آمدهاند که همچون مظاهر طبیعت، همان ابژه آشنای کیارستمی را برمیسازند. موسیقی کلاسیک هم به کمک گفتار متن با صدای خود کیارستمی میآید تا فکر کنیم که باز هم با اثر دیگری از کارگردان روشن اندیش زیبا بین طرفیم. در ثلث پایانی اما موسیقی حسی شوم به روح تصاویر میافزاید و فضای سفیدی برف و درختها با نگرانی و اضطراب در میآمیزد. جایی در فیلم کیارستمی از داخل ماشین از سگی عکاسی میکند. سگ میرود تا در پایان فیلم تصویر بینبض ناواضحش که به دوربین خیره شده با یک انفجار و بعد آتش گرفتن تدریجی تصویر ترکیب شود تا پایان بندی جادههای کیارستمی منتج به کارکردی ضد سوژه از درون خود گردد و در جای یک ابژه فاصله گذارانه با تمامی سینمای کیارستمی بایستد.
آرمان خوانساریان
اگر بخواهم از چیزی که از فیلمهای کوتاه عباس کیارستمی در ذهنم مانده بگویم، چیزی برای گفتن ندارم. نه اینکه فیلمهای کوتاهشان برایم جذاب نبوده! که بوده. بلکه نمیتوانم عباس کیارستمی را با یک فیلم کوتاه به یاد آورم. عباس کیارستمی در ذهن من با سکانس آخر «زیر درختان زیتون». سکانس تاکسی دِرمی در «طعم گیلاس» و سکانس قل خوردن سیب روی زمین در فیلم «باد ما را خواهد برد» و سکانس پایانی «زندگی و دیگر هیچ» و آن کوه با نقش زیگ زاگی در خانه دوست کجاست تصویر میشود که همهشان فیلم بلند هستند و در حافظه عاطفی من هر چه مانده حداقل فیلم کوتاه از ایشان نبوده! پس این سوال را از خود میپرسم که چرا نام استاد تا این اندازه برایم با نام فیلم کوتاه گره خورده است؟ یاد آور فیلمهایشان میشوم. فیلمهایی که سراسر تجربهاند. فیلمهایی که با زبان خودشان روایت میشوند نه زبانی که سینمادارها میخواهند. معمولا همین است. فیلمهای کوتاه را با ذوق هنری میسازیم و بعد تسلیم سینمای بدنه میشویم. ولی عباس کیارستمی حتی تا آخرین فیلم بلندشان هم تجربه میکردند. انگار در اوج دوران کاریشان هم به لحاظ جسارت فاصله زیادی با «نان کوچه» نگرفته بودند. استاد سینما شده بودند، ولی پیر نبودند. کافیست فیلم آخرشان «۲۴ فریم» را به یاد بیاوریم. مگر میشود تا این اندازه تجربهگرا بود!؟ اما آیا اگر آقای کیارستمی آن فیلمهای کوتاه را نساخته بود چه میشد!؟ میشد تصور کرد جسارتشان را در پایانبندی «مثل یک عاشق»؟ دوربین هندی کم را در فیلم «ده» چه طور؟ پایانبندی «زیر درختان زیتون» را در آن روزهای سینما که پایانبندی شفاف همه چیز بود چه طور؟ تصمیمشان برای «شیرین» در روزهایی که سینما همه چیز را جلوی چشمانمان نشانمان میداد چه طور؟
واقعیت این است که نمیتوانم تصور کنم عباس کیارستمیای را که هیچ وقت فیلم کوتاه نساخته و یکباره این شاهکارها را ساخته…
این شاهکارها از جایی نشات میگیرد و برای کیارستمی فیلم کوتاه بود. پس من در لیست ده فیلم مورد علاقهام از آقای کیارستمی هیچ کدام از فیلمهای کوتاهشان را قرار نمیدهم. ولی نمیتوانم سینمای عباس کیارستمی را بدون فیلم کوتاه تصور کنم. سینمای کوتاهی که قبل آن که بشناسمش فقط میدانستم از بزرگان سینما عباس کیارسیتمی با سینمای کوتاه آغاز کرده است.
ابراهیم سعیدی نژاد
نگاهی به یک فیلم کوتاه سیاه و سفید و سگها
پاره یکم ــ سگها هرگز فراموش نمیکنند
چشمهای مامان سگ داشت. این را بابا میگفت. هروقت حرف مامان بود، بابا یکجوری یک جای حرف را میکشاند به سگِ چشمهای مامان. همان چشمها که میشی بودند و کشیده. آدم دلاش میخواست بهشان زل بزند و خودش را در آن رنگ میشی غرق کند. اگر از من میپرسیدند رنگ میشی کدام رنگ است فقط میتوانستم بگویم رنگ چشمهای مامان و نه جز آن. آخر این رنگ، همین رنگ میشی در هیچ کجای دیگر طبیعت جز در چشمهای مامان نبود و این را همه میدانستند، حتی خودش. به بابا که میگفتم «چشم مامان سگ دارد یعنی چه؟» میزد زیر خنده و ریسه میرفت و دیگر خندهاش بند نمیآمد و فقط مامان را صدا میزد که «رعنا… رعنا… ببا جواب بچهات رو بده». مامان اما نجیبتر بود. لپم را میکشید و میگفت «جایی نگی… حرف خوبی نیست… تو مامان رو دوست داری دیگه؟… سگ میبینی تو چشم مامان؟» من توی چشمهای مامان فکر خودم را میدیدم اما این فکر که توی آن چشمهای میشی سگ باشد سخت میترساندم و همین بود که از آن وقت کمتر به آن دو میش خوشرنگ خوابیده در کشیده زیر ابروی بلند مامان، چشم دوختم. شبها مدام از خودم میپرسیدم که «این سگ لعنتی توی چشمهای مامان چیکار دارد آخر؟» و از وحشیگریهایش برای خودم قصه میبافتم و دست آخر از آنهمه خشونت وحشتم میگرفت و در ترس و لرز میخوابیدم. و همین ترس و لرزها بود که باعث شد یکبار از سیفاله همسایه قدیمی خانواده بابا و بستنی فروش کور سر کوچهمان بپرسم «سگ چکار به چشمهای مامان رعنا دارد که بابا همیشه میگوید چشمهای مامان سگ دارد؟» هزار بار سرخ شد و سفید و بعد گفت «سگها مراقب گله میش چشمهای ماماناند لابد» و حالا میشهای مامان برای من شده بودند یک گله میش. سگ هم سگِ نگهبان است. حتماً بابا اینها را میداند و منظورش همان سگهای گله میشهاست. حتما اگر کسی به میشها نگاه کند هوهو میکنند. بابا اینها را میگوید تا مبادا کسی به آنها نگاه کند و سگها هوهوشان بگیرد. آخر یکبار در یک داستانی که مامان برایم تعریف کرده بود گفت «سگها غریبهها را دوست ندارند». دایی علی هم همین را میگفت. هروقت حرف سگ میشد میگفت «سگها همیشه انتقام میگیرند از کسی که بیخبر پا به حریمشان بگذارد.» وقتی میپرسیدم «حریم یعنی چه؟!» میگفت «یعنی جایی که نباید کسی بدون اجازه تو وارد آن شود» پس چشمهای مامان حریم سگها بود؟ بدون اجازه سگها نمیشد بهشان زل زد؟ آخر مگر این سگها چهکارهاند؟ یک بار دیگر هم دایی علی از این سگها گفته بود. من روی موتور بین او و علی دوستاش نشسته بودم که شنیدم دایی با صدای بلند گفت «چشمهاش بدجور سگ داره» و من ناراحت شدم که دایی علی درباره سگِ چشمهای مامان با دوستاش علی حرف زده است. کمی بعدتر وقتی موتور ایستاد و ما پیاده شدیم و کمی بعدتر از اینها وقتی دمِ در مغازهای که اتاقکی از یک خانه بود و به بیرون باز میشدِ ایستاده بودیم و دخترک صاحب مغازه با لباس چیت بلند، موهای بافتهای که از دو طرف روسری بیرون زده بود، پوست گندمی و چشمهایی سبز به دایی زل زده بود همین طور و نگاههایی که دایی وقت نوشابه خوردن به او میانداخت و خندههای از سر شرم دخترک به من شش ساله فهماند که چشمهای سبز این دخترک بود که دایی میگفت سگ دارند. چشمهای سبز چطور سگ دارند. شباش تا وقتی خوابم برد به میشهای سبزی فکر میکردم که توی چشمهای دخترک نوشابه فروش بود. و اینکه دایی نمیترسید و همینطور نگاهشان میکرد. سگ گله میشهای سبز کجا بود که هوهو نمیکرد؟ «سگِ چشمها صاحبشان را میشناسند. صاحب آن سگها منم» این را دایی گفت تا دیگر نپرسم چیزی. یک سال بعد دایی علی خودش را آویزان کرد اما نمرد. دیگر حرف سگِ چشمهای دخترک را نزد و هیچ وقت دیگر مرا نبرد تا نوشابه بخوریم. بعدها یکبار که با مامان از در مغازه رد شدیم علی را دیدم که در مغازه نشسته و نوشابه میفروشد. دایی میگفت «سگها همیشه انتقامشان را میگیرند» و من همیشه منتظر بودم آن سگِ چشمهای سبز پیداشان شود و انتقامشان را از علی بگیرند اما انگار علی سگها را رام کرده بود. دایی میگفت اگر پیراهنات را در بیاوری و به پوزه سگ بکشی رام میشود و دیگه کاری به کارت ندارد. علی هم حتماً پیراهن درآورده بود و به پوزه سگِ آن چشمهای سبز کشیده بود که حالا اینطور با رکابی مینشست روی چهارپایه و نوشابه میفروخت. چند وقت بعدتر از این بود که یکباره صدای یک سگ توی محل پیچید. صبح و ظهر و شب نمیشناخت. صدایش آنقدر بلند بود که پرده گوش آدم را پاره میکرد. آنها که صدایشان در آمده بود میگفتد سگِ سیفاله ست. یکبار این سگ را لای در خانه سیفاله دیده بودم. سرش را با دستمالی سفید و خونی بسته بودن. انگار که سرش شکسته باشد. هر کس را که میدید به شکلی ترسناک و وحشیانه هوهو میکرد و قلاده را چنان میکشید که نمیشد نترسید و فرار نکرد. این قلاده را سیفاله جوری به گردناش بسته بود که نمیتوانست بیشتر از وسط کوچه پا بکشد و بیرون بیاید. سیفاله پیرمردی بود که سر کوچه خانه داشت و قهرمان بوکس بود. برای همین خیلیها قهرمان صدایش میزدند. همیشه شلواری کردی به پا داشت و شالی سبز به کمر. ریش و مویش بلند بود و سفید، و زیر هر دو چشماش از سالهای دور ومرم کرده و کبود میزد. مدتی بود عدهای دلهدزد در محل پیدا شده بودند. شبها از سر دیوار داخل میپریدند و کفش و دمپایی و هر چیزی که در حیاط خانه بود میبردند و همین سیفاله را که کارش آهنگری بود و حیاط خانهاش پر بود از خنزر پنزرهای آهنگری، سخت برآشفته بود. رفته بود و یک سگ آورده بود و وحشیاش کرده بود تا حساب دلهدزدها را برسد. دایی علی میگفت وقتی میخواهند سگی را وحشی کنند دو سه روزی گرسنگیاش میدهند و بعد که خوب گرسنه شد گوشهایش را میبرند و میاندازند جلویش و سگ میان مردن از خون و گرسنگی مجبور میشود آن دو گوش خونی را بخورد. درد بریده شدن گوشها و زخمِ مانده از خون و خونی که میخورد او را سخت وحشی میکند. و من حالا دیگر میدانستم چرا سر سگ سیفاله بسته بود. حالا دیگر از سگها میترسیدم. دیگر هیچ وقت به چشمهای مامان نگاه نکردم. دایی یک روز آمد خانه و به مامان چیزی گفت که مادر با دست به صورتخودش زد و گفت «یا قمر بنی هاشم». شب مامان به بابا گفت زن علی دوقلو زاییده و هر دو بچه چشمشان سبز است اما کوراند» بابا خنده رو دهاناش ماسید و گفت «انگار حرف علیمان شد که میگفت سگها همیشه انتقام میگیرند». مامان هم هی پشت و روی انگشت گاز میگرفت و میگفت «چه ربط به برادر من دارد… خواست خدا بوده و حکمتی درش هست». سگها، همین سگهای وحشی، دنیای مرا پر کرده بودند. یک ماهی بود که به مدرسه تیردادصاحب میرفتم و هر روز با شتابی نفسگیر از در خونه سیفاله و سگش که از هوهو کردن نمیافتاد میدویدم و شبها خودم را خیس میکردم. دیگر حتی اگر اسم سگ میشنیدم تمام بدنم عرق میکرد و لرز میگرفتم. خوابهام پر شده بود از میشها و سگهای بیگوشِ سر بسته. هیچ کدام از اینها اما باعث نشد بابا دست از چشمهایت سگ دارد هایش بردارد. میگفت، میخندید، ریسه میرفت و برای مامان رعنا چشمک میزد. هیچ کس از سگها نمیترسید جز من. یک شب که خودم را توی خواب خیس کرده بودم و مامان هم بیخوابی به سرش زده بود ازم پرسید که از چه میترسم و من هم برایش همه چیز را تعریف کردم. مامان گفت «سگ ترس هست توی دل آدم. وجود نداره. باید بهش زل بزنی و نگاه کنی. بترسی گازت میگیره، نترسی میذاره میره» اون شب زل زدم توی چشمهای مامان تا خوابش برد. صبح فردا وقتی کیفم را برداشتم تا بروم و اولین امتحان ثلثام را بدم با خودم گفتم دیگر از هیچ سگی نمیترسم حتی سگ سیفاله، اما نشد! سگ سیفاله با قلاده بسته از لای در بیرون آمده بود و تا جایی که میشد پا کشیده بود. میتوانستم خود را به دیوار بکشانم و بروم اما دلاش را نداشتم. هیچ کس در کوچه نبود و سگ سیفاله با آن سر بدون گوش و زبان بیرون مانده از دهاناش، با آن چشمهایی که از فرط خشم پاره شده بود به من خیره مانده و توی دهان هوهو میکرد. دایی علی توی گوشم میگفت «پیرهنات را در بیاور و بکش به پوزهاش» حتی فکرش را هم نمیتوانستم بکنم. مامان میگفت «سگ ترس است توی دلات، وجود ندارد» و بابا هی توی گوشم قهقهه میزد و میگفت «رعنا… سگ… سگ…» نگاه به ساعتی کردم که مامان با خودکار روی دستم کشیده بود. آبی بود با عقربههای سرخ. هفت بود. همیشه هفت بود و من باید سر هفت مدرسه بودم برای امتحان. داشت گریهام میگرفت، یک قدم برداشتم رو به جلو که یکباره سگ شروع به هوهو کرد. همانجا سر پا خودم را خیس کردم و شاش داغ در سرمای صبح از پاهام پایین سرید و دور کفشهام کف کرد. سگ یک نفس هوهو میکرد و خودش را به در و دیوار میزد که تکه پارهام کند. از خودم پرسیدم چرا برنگشتم؟ و یکی میگفت «خوب حالا برگرد» نمیتوانستم. دیگر نمیشد. فلج شده بودم. هیچ حرکتی نمیتوانستم انجام بدهم. اما مطمئن بودم این سگ سیفاله همان سگ چشمهای مامان است. آمده تا انتقام بگیرد. انتقام زل زدن دیشبم به چشمهای مامان. هوهویاش بند دلم را پاره کرده بود و دیگر سِر شده بودم. که سیفاله سراسیمه بیرون آمد. به سگ تشر زد و یک اردنگی حوالهاش کرد. سگ ساکت شد اما به اجبار. توی دهان هوهو میکرد و با چشم دریده نگاه. سیفاله آمد طرفم. گفت «بابا از چی میترسی؟ ترس نداره… بستهست… آدمها از این بیشتر ترس دارن… دستم را گرفت و کشید و برد طرف سگ. قلبم نمیزد، نفسم بند آمده بود و چشمام تنها سیاهی بود که میدید. یکباره سیفاله تکه نانی خشک از جیب شلوار کردی گل و گشاداش در آورد و در دستم گذاشت و کشید سمت دهان سگ. سگ نا را با یک حرکت به دندان کشید و رفت. دستم از پوزهاش چرب و خیس و لزج شده بود و چون دست خشک شده مجسمه تختی در میدانگاهی سر خیابان، خشک و بیحرکت ماند. سیفاله یکباره بغلم کرد و برد سمت خانهمان. توی بغلاش مثل یک مجسمه بودم با همان دست کشیده و خشک شده که نانی به سگ داده بود. سیفاله توی گوشم گفت «سگها هرگز فراموش نمیکنند. چیزی یادشان نمیرود. این سگ به خاطر نانی که به او دادی دیگر کاری به تو ندارد» و من در گوش دادن به حرفهای سیفاله خوابم برد و دیگر هیچ چیز از وقایع آن روز یادم نیست.
پاره دوم ــ چرا کیارستمی همیشه عینک سیاه روی چشماش داشت؟
هنوز دانشگاه را تمام نکرده بودم. روز داغی در خرداد سیزده چهارده سال پیشتر. جشنواره فیلمی بود که در بخش جنبیاش تعدادی از فیلمهای کوتاه کیارستمی را نمایش میدادند. آن روز در وسط سالنی که به زور تعداد تماشاچیهایش به ده نفر میرسید با تصویری از خود سالهای دورم مواجه شدم. با پسرکی که برای رفتن به مدرسه روبهروی یک سگ در کوچه مانده بود. دیدن این فیلم کوتاه ــ به شکل نصفه و نیمه تا قبل از به خواب رفتنی که انگار واکنشی بود ناخودآگاه نسبت به ترسی که یادم رفته بود اما هنوز وجود داشت ــ برای من شاید هزار سال طول کشید. همین حالا هم به کوتاه بودناش شک دارم و در حال نوشتن مدام فکرم در حول این چند دقیقه یا چند ساعت بودنش پرسه میزند. با یک جست و جوی ساده میتوانم بفهمم اما واقعا نمیخواهم. چند سال پیش مطلبی خواندم درباره سکوتی که در این فیلم هست و استفاده شده. برای من اما یکی از شلوغترین و پر سر و صداترین فیلمهای عمرم است. پر از حرفهای مامان و بابا و سیفاله. پر از حرفهای دایی علی و هوهوهای سگهای وحشی. آنجا بود که فهمیدم دریافت من از دنیای فیلم تحت تاثیر رویدادهای گذشته متفاوت با خود فیلم بوده است و آنچه از آن در ذهن من مانده است چیزی متفاوت با دنیای خود فیلم است. و حالا که فکر میکنم میبینم کارکردی که در سینما همیشه آرزویش را داشتهام چیزی جز همین اتفاق نبوده است. این تنهایی پر هیاهویی که بر تماشاگر میگذرد و او را در دنیایی خارج از جهان پیش رو میاندازد. دنیایی که او را وادار به مکاشفهای خیالانگیز در دنیای واقع اما از دست رفته میکند. «نان و کوچه» برای من یکی از همین نادر فیلمهایی هست که در آن شرایط خاص تبدیل به یک محرک شد تا من در گذشتهای گم شده غرق شوم و بار دیگر دست به مرور یک واقعه نه چندان مهم بزنم. واقعهای که گرچه مهم نیست اما بخشی از وجود مرا به تصرف درآورده است و هنوز هم رهاکنم نیست. انگار سیاه و سفید شدهام و توی کوچه فیلم کیارستمی گیر افتادهام. انگار با خس خس سینه آپارات قدیمی دارم روی پرده زندگی میکنم و از ترس سگ جان میکنم. انگار همه دارند نگاهم میکنند. همه؟ همان ده نفر هم بخشی از همه هستند. یادم هست توی سالن خوابم برد و وقتی بیدارم کردند چراغها همه روشن بود و سالن خالی. و حالا مدام تکه دیگری از حرفهای کیارستمی در خاطرم کش و قوس میآید که میگفت آرزویم این است فیلمی بسازم که تماشاگر در میانهاش از سینما بیرون بزند یا به خواب برود و خواب ببیند. راستاش حالا که دارم مینویسم مرز بین واقعیت و خیال در آن شب از جشنواره را گم کردهام. نمیدانم اینها همه خواب و خیالی در سالن سینما بودهاند یا واقعیتهایی که به مرور از مرز واقعی گذشتهاند و خیال آلود شدهاند؟ همه آن چه که بعد از دیدن فیلم در خاطرم مانده به شکلی غریب میان واقعیت و وخیال در رفت و آمد است. همانقدر واقعی که خیالی، همانقدر خیالی که واقعی! از سینما که بیرون آمدم مدام به این فکر میکردم که سرانجام پسرک چه شد؟ کاش نخوابیده بودم. راستش از آن همه سر و صدا و ترس سرم به دوران افتاده بود و پلکهایم سنگین. همین شد که هیچ نفهمیدم چطور به خوابی اینقدر عمیق فرو رفتم. فیلم توی سرم رفته بود و بیرون نمیآمد. همینطور که توی خیابان راه میرفتم کیارستمی با صد سگ بیگوش و یک تکه نان در دست دنبالم بود. سگها کاری به کارش نداشتند. انگار پیراهناش را به پوزه همه کشیده بود و باهاشان رفاقتی داشت. دایی علی هم با موتورش بود، با طنابی که دور گردناش ول بود مثل قلاده. دخترک چشم سبز نوشابه فروش هم. علی و چهارپایهای که رویش دوقلوهای کورش را نشانه بود و سیفاله و سگاش. حتی بابا با آن خندههای بلند و از ته دلاش. بچه شده بودم. مامان دستم را گرفته بود و باهام راه میآمد. یک لحظه ماند آمد روبهرویم ایستاد و گفت «توی چشمهای مامان نگاه کن… چی میبینی؟» میترسیدم. گفت «ببین… نگاه کن مامان… چی میبینی؟» نگاه کردم و گفتم «یک گله سگ با یک آدمی که عینک بزرگ و سیاه روی چشمهاش هست» مامان پرسید «توی شب؟» بابا زد زیر خنده که «کیارستمی رو میگه رعنا… کیارستمی توی شب» و ریسه رفت دوباره. مامان سرش را بالا آورد و پشت سرم را نگاه کرد. بعد برم گرداند تا ببینم. خیابان نادری بود. خالی… خالی… و روشن از گلولههای نور لامپهای نئونی که تا روی آسفالت کش میآمدند و میچکیدند. فقط یکی بود. دختری در آن دورها که آرام آرام نادری را از میان این چکیدنهای طلایی نورهای گرم قدم قدم و سر حوصله طی میکرد و با کیف کوچکی بر شانه میآمد. قد کشیده بودم انگار در بیخبری. دلم میخواست برگردم اما خشک شده بودم. دلم میخواست نگاهاش نکنم اما خشک شده بودم. دلم میخواست بمیرم اما خشک شده بودم. همینجور نگاهاش کردم تا آمد و درست روبهرویام ایستاد. چشمهاش داد میزد که سگ دارند. مامان گفت «سگ ترس است توی دل آدم… نترس…» گفتم نترسم، نباید بترسم. آخر دیدن آن چشمها خیلی کیف داشت. تا حالا اینقدر چشمهای کسی را دوست نداشته بودم. بعد از کمی کیفاش را باز کرد. از توی کیف پیراهنی به رنگ ماهوتی درآورد و مثل مادری که صورت بچهاش را خشک میکند به صورتم کشید. دستاش از پشت لباس روی صورتم مانده بود و عطر بدنی که انگار توی لباس بود میرفت توی دماغ و دهنم. در عطر سکرآور لباس غرق شدم و درست مثل فیلم کیارستمی یادم نیست چقدر این بر صورتم ماندنش طول کشید. وقتی پیراهن را برداشت، زل زدم توی چشمهاش. دوباره سیاه و سفید شده بودم. توی یک فیلم قدیمی، روی پرده. دایی علی، کیارستمی را سوار موتور کرده بود و دورمان تاب میخورد. هی برمی گشت و با صدای بلند به کیارستمی میگفت «چشمهاش سگ داره» سگ داشت. نگاه کردم. انتقام گرفتند. تکه پارهام کردند. بارها و بارها. سالها ست ساعت از هفت گذشته است اما ساعت من هنوز روی ساعت هفت مانده است. با همان عقربههای قرمزش. توی همان کوچه، روی همان پرده، جلوی چشم همان ده نفر توی سالن. دیگر هیچ وقت به هیچ چشمی نگاه نکردم و حالا خوب میفهمم چرا کیارستمی همیشه عینک سیاه روی چشماش داشت.
فیدان در شبکههای اجتماعی