کارگردان: سعید نجاتی، تصویربردار: منصور حیدری، تدوین: سعیدنجاتی، عماد ابوعطا املشی، صدابردار: مجید نجاتی، صداگذار: بهروز شهامت، بازیگر: حسین فرضی زاد، سحرعبداللهی، یوسف یزدانی، اسفندیار ابراهیمی، محمد قمرزاده، تهیه کننده: انجمن سینمای جوانان تهران، زمان: ۱۷ دقیقه
نوشته: علی توکلی و سعید نجاتی
مشاورین فیلمنامه: سروش البخشی نایینی و عماد ابوعطا املشی
روز / خارجی / پشت بام
دریچه کولر باز میشود. هادی (۲۵ ساله / طلبه/اصالتاً تبریزی) در حال ور رفتن با کولر است.
در پسزمینه حرم حضرت معصومه (س) دیده میشود. صاحبخانه (آقای رسولی / حدوداً ۵۰ ساله) کنار هادی نشسته است و برگهای در دست دارد.
صاحبخانه: آخه یه بار دو بار نیستش که… صدای همه رو در آوردن… همین پشت بوم تا یه هفته پیش پر کفتر بود… اومدم قفس و با کفتراش پرت کردم پائین… صد دفعه گفتم بیا پول پیشت و بگیر خونه رو تحویل بده… زیر بار نمیره… میگه شیش ماه دیگه قرارداد دارم… خدا شاهده همسایهها صد دفعه خواستن زنگ بزنن پلیس… بابا طرف ساقیه… میدونید ساقی چیه؟ صدبار زنگ واحد ما رو اشتباه زدن… الآن این برگه رو من و زنم امضا کردیم، میگن زن شهادتش نصفس شما بهتر میدونی، شما که امضاء کنی دیگه حتماً حکم تخلیهشو میدن.
هادی: حقیقتش من هنوز با این خانواده برخورد نداشتم… من تو این سه روز فقط شما رو دیدم… چیزی رو که اطلاع ندارم چطور امضاء کنم؟
صاحبخانه: شما به حرف من اعتماد نداری؟ بریم از همسایه بغلی بپرسیم.
هادی: جسارت نباشه جناب رسولی… حرف شما متینه…
صاحبخانه (وسط حرف هادی میپرد): الآن شما ببین ما به شما اعتماد کردیم دیگه… درسته خداییش… الآن شما سه روز اومدی اینجا شروع کردی تمیزکاری و این حرفا… هنوز سه میلیون پول پیش و ندادین ولی ما به شما اعتماد کردیم.
هادی: آقای رسولی من که عرض کردم خدمتتون… ایشالا امشب پول و تقدیم میکنم… من دارم قرض میگیرم که پول شما رو بدم… همسایهها رم شما اجازه بدین چند روز ما اینجا ساکن بشین آگه آزاری دیدیم چشم منم امضاء میکنم.
هادی به ترکی صدا میزند که کولر را روشن کنند، موتور کولر به صدا درمیآید ولی تسمه نمیچرخد.
شب / داخلی / خانه هادی
خانه خالی از اثاث که فقط یکی دو کارتون که درون آنها پر از کتاب است. به نظر میرسد که تازه بهصورت غیرحرفهای دیوارهای آن رنگ شده است و کابینتها هنوز در ندارند. هادی تازه سه روز است که به این خانه آمده. هادی (عبا روی دوش) در حال تمیز کردن شیشه پنجره رو به بیرون است (با قوطی شیشهشویی که داخلش آب است). از پنجره بیرون را میبیند که پلیس ایستاده و محکم به در میکوبد؛ همچنین صدای آژیر پلیس شنیده میشود. یکباره صدای درب آپارتمان هادی (که یک در تمام شیشهای مات قدی است) شنیده میشود. زنی (زن مردی که صاحبخانه از او و شوهرش درصحنه قبل شکایت کرده) پشت در است. هادی در را باز میکند. زن (حدوداً سیساله / با چادر رنگی) که کودکی در آغوش دارد با دیدن هادی و اینکه او طلبه است جا میخورد.
هادی: بله… بفرمایید؟
زن چیزی را زیر چادرش پنهان میکند. همچنان صدای کوبیدن درب ساختمان به گوش میرسد. زن ناگهان از زیر چادرش یک بطری که داخل پلاستیک مشکی پیچیده شده و سر آن بیرون است را درآورده و از هادی میخواهد که آن را بگیرد.
زن: حاجآقا تو رو خدا این و تو خونهتون قایم کنید… تو رو خدا.
هادی: این چیه خانوم؟
زن: تو رو خدا حاجآقا… فقط چند دقیقه امانت پیشتون باشه…
همزمان صدای زنگ موبایل هادی (که روی اوپن آشپزخانه است) به صدا درمیآید. هادی سرش را برمیگرداند. زن بطری را در دست هادی گذاشته و در را میبندد. هادی چند قدمی عقب میرود. زن در را برای مأمورها باز میکند (فقط صدای آنها را ناواضح میشنویم).
زن: چی شده آقا؟
صدای مرد (مأمور): بیا اینور خانوم… حکم تفتیش داریم… بیا اینور.
زن: مگه چه کار کردیم؟
صدای مرد (مأمور): خودتون بهتر میدونید شوهرتون چیکارس… بیایید اینور
صدای پای آنها شنیده میشود که از پلهها بالا میروند. همزمان هادی به سمت آشپزخانه رفته و بطری را روی اوپن میگذارد. به ناگاه متوجه میشود درون پاکت شیشه مشروب است. هادی در پلاستیک را باز میکند و آن را بو میکند. بهسرعت سرش را عقب برده و به سمت ظرفشویی رفته و دستانش را با وسواس آب میکشد. موبایلش مجدداً زنگ میخورد. هنگامیکه میخواهد موبایل را جواب دهد کسی محکم با پا به در میکوبد. هادی جا میخورد. او به بطری نگاه میکند. آن را برداشته و زیرمیزی که کنار دیوار است قل میدهد. به سمت در رفته و آن را باز میکند. مصطفی (برادرزن هادی / حدوداً بیستوهفت ساله) به همراه یک تلویزیون بیستویک اینچ قدیمی است وارد میشود.
مصطفی (به ترکی): سلام آقا هادی.
هادی: سلامعلیکم… خسته نباشی… این و با موتور آوردی؟
مصطفی: آره حاجی… اینکه چیزی نیست.
تلویزیون بزرگ است و جلوی دید مصطفی را گرفته است،
مصطفی: اینو کجا بزارم؟
در همین حین بطری از زیر میز غلطیده و کنار پای مصطفی قرار میگیرد. نگاه هادی به آن میافتد.
هادی (با نگرانی): تکیش بده دیوار تهی… اونجا رنگش کامل خشک شده.
و با سرعت پلاستیک بطری را برداشته و درون کارتون کتابها میگذارد و کتابی هم رویش قرار میدهد.
مصطفی: راستی آبجی زنگ زد گفت راه افتادن… به شمام زنگ زده بود گفت جواب ندادی.
هادی: با حاج خانوم میان؟
مصطفی: بله… با هم میان… جهیزیه رو هم ریختن تو یه وانت… راستی این در باز بودا… پلیسم دم در بود.
هادی: آره ظاهراً رفتن خونه یکی از همسایهها.
مصطفی در حین گفتن این دیالوگها روی روزنامههایی که روی زمین است دراز میکشد از جیب خود قطرهای درآورده و به درون بینیش میریزد.
هادی با نگرانی او را نگاه میکند.
مصطفی: آقا هادی رفتم دکتر میگه واسه پلیپت باید دماغتو عمل کنی… اونم چی؟؟؟ جراحی زیبایی؟ پاشدم سریع… گفتم من جراحی زیبایی/؟ حاضرم تا آخر عمر خرخر کنم اما دماغمو مث این بچه قرتیا سر بالا نبرم.
هادی: واسه سلامتیته… عمل زیبایی که به این معنی نیس که بینیتو سر بالا میکنن.
مصطفی: ببخشیدا. همینه… اصن عمل زیبایی یعنی همین. من عمل نمیکنم… پلیپه… مرگ که نیس.
هادی داخل آشپزخانه رفته دستش را آب میکشد و از شیر برای مصطفی آب میریزد.
مصطفی: نفهمیدین مشکل چی بوده؟ پلیسا واسه چی اومدن؟
همزمان با گفتن این دیالوگها از جا بلند شده و قصد دارد کارتونهای کتاب را جابجا کند. هادی سمت او آمده و لیوان را به او میدهد. نگران از فهمیدن مصطفی سعی میکند او را بیرون بفرستد.
هادی: موتور و دم در گذاشتی؟ قفلش کردی؟
مصطفی: نه؛ میخوام برم دو تا وسیله دیگه بیارم…
آب را سر کشیده و بیرون میرود. هادی بهسرعت در آپارتمان را میبندد و به سمت کارتون میآید. کتابی را که رویش گذاشته بود برمیدارد و با گوشه عبا پاکش میکند. با وسواس گوشه پلاستیک را گرفته و آن را از میان کتابها برمیدارد. به دنبال جای بهتری میگردد تا آن را پنهان کند. خانه کاملاً خالی است تنها یک قالیچه لوله شده کنار دیوار تکیه داده شده است. بطری را داخل آن پنهان میکند. به سمت ظرفشویی رفته و دوباره دستش را آب میکشد سپس به سمت تلفنخانه که روی اپن قرار دارد میرود. شمارهای را میگیرد.
هادی: سلامعلیکم… ببخشید میخواستم بپرسم آگه چیز نجسی رو به ما… نه یعنی به کسی امانت بدن حکمش چیه… بعد از چند لحظه گوش دادن… مثلاً… شراب…
در همین حین ناگهان کسی در میزند. گوشی را قطع میکند. زن پشت در است. در را باز میکند.
زن: سلام حاجآقا… خیلی لطف کردین… بزرگی کردین در حق ما.
هادی: سلامعلیکم.
زن: آبرومون حفظ کردین حاجآقا… به خدا شرمندم… روم سیاه، میکشت منو آگه میریختمش دور… به خدا همه خونه رو زیر و رو کردن… تا توی کابینتهارم گشتن… به خدا من دو تا بچهمدرسهای دارم… آخه الآن وسط سال من کجا آواره بشم؟ حاجآقا تو رو خدا با صاحبخونه صحبت کنید بگید فقط تا آخر مدرسهها… روم سیاه… شاید خدا شما رو فرستاده تا ما آواره نشیم.
هادی: خانم اجازه بدین من این امانت و بهتون بدم.
هادی به سمت قالیچه میرود. همزمان درب آپارتمان باز شده و مصطفی به همراه آقای تجویدی (روحانی / حدوداً چهلساله / صاحب انتشارات / صاحبکار هادی) وارد میشوند. زن با دیدن آنها ترسیده و باعجله از پلهها بالا میرود. تجویدی و مصطفی با نگاهی متعجب از دیدن زن وارد میشوند. هادی به استقبال آنها رفته و با تجویدی سلام و علیک میکند.
هادی: خیلی خوش آمدین حاجآقا تجویدی… ببخشید خونه اینجوریه.
وارد خانه میشوند.
تجویدی: انشالله که مبارک باشه… انشالله خوشبخت بشین… عروس خانوم تشریف نیاوردن؟
هادی: تو راه هستن… تا دو سه ساعت دیگه احتمالاً میرسن.
تجویدی: بهسلامتی انشالله.
تجویدی از جیب خود یک پاکت (داخل آن سه میلیون پول است) درآورده و آن را روی اٌپن میگذارد.
تجویدی: اینم امانتی آقا هادی عزیز.
هادی: دست شما درد نکنه… خدا حفظتون کنه حاجآقا… انشالله تا آخر ماه برمیگردونم.
تجویدی: شما بیشتر از اینا برای ما ارزش داری برادر… انشالله امسال سه چهار تا کتاب دیگه برای ما ترجمه کنی قرضتم ادا کردی. بابا طرف خودش آلمانی پروتستانه آگه ما فقه اسلام رو بهش درست عمل میکردیم همه مشکلاتمون حل بود. حالا هی برن ابوزید و ارکون ترجمه کنن.
هادی: بزرگوارین شما… لطف کردین.
تجویدی: من یه وضویی بگیرم تا الآن بیرون بودیم نمازمون به تأخیر افتاد.
هادی: بله بفرمایید… اینجا… حوله هم هست.
تجویدی به درون دستشویی میرود. مصطفی مشغول تمیز کردن شیشهها میشود. هادی با نگرانی نگاه میکند.
هادی: مصطفی جان زحمت نکش شما خستهای.
مصطفی: نه حاجی این چه حرفیه… وظیفه ست.
درب آپارتمان به صدا درمیآید. هادی در را باز میکند. صاحبخانه است درحالیکه برگهای در دست دارد. هادی با او سلام و علیک کرده و داخل راهرو خروجی با او حرف میزند.
صاحبخانه: خدا رو شکر این قوم الظالمین ذات خودشون و به شمام نشون دادن… ملاحظه فرمودین که… پای پلیس به این ساختمون باز نشده بود که اونم باز شد… دیگه از فردا تو این محل نمیتونیم سر بالا کنیم… شمام که دیگه ایشالا خیالتون راحت شد… دیدین چطور آدمایی هستن اینا…
مصطفی جلوی در آمده و حرف آنها را قطع میکند.
مصطفی: آقا هادی؟
هادی (با ترس): بله چی شده؟
مصطفی: مهر نماز کجاست؟
هادی: روی اٌپن آشپزخونه ست.
مصطفی میرود.
صاحبخانه: راستی شما فرموده بودین امشب پول پیش آماده میشه… انشالله آماده ست دیگه؟
هادی: بله… من الآن مهمان دارم… مییارم خدمتتون.
در پسزمینه تصویر ما مصطفی را میبینیم که به سراغ قالیچه رفته و آن را برای آقای تجویدی میخواهد پهن کند.
صاحبخانه: حالا درهرصورت آگه شمام لطف کنین این برگه رو امضا کنین خیال همه رو راحت میکنین… بالاخره شمام میخواین با خانواده اینجا زندگی کنین… باید امنیت باشه… آدم از همسایهاش خیالش راحت باشه…
ناگهان تجویدی با حالتی عصبی و درحالیکه چیزی را داخل جیب عبای خود میگذارد از در خارج میشود. هادی چند بار او را صدا میکند اما تجویدی جوابی نداده و میرود. هادی وارد خانه میشود.
هادی (خطاب به مصطفی): چی شد؟
مصطفی سرش را پائین میاندازد. هادی نگاهش به قالیچهای که باز شده (برای نماز) و بطری مشروب که روی زمین است میافتد و همزمان اٌپن را نگاه میکند و میبیند که پاکت پول روی اٌپن نیست، یعنی تجویدی پول را با خود برده. صاحبخانه از بیرون هادی را صدا میکند.
صاحبخانه: آقا هادی؟ چیزی شده؟
هادی بیرون میآید.
هادی: نه جناب رسولی… راستش یه مسئلهای پیش اومده… ببینین من خانومم و مادرش تا یه ساعت دیگه میرسن اینجا… شما میتونین برای پول پیش چند روز دیگه به من مهلت بدین.
صاحبخانه: برادر، من چی میگم شما چی میگی… اصلاً شما این برگه رو امضا کن… من که معطل پول شما نیستم… بذار من از شر این اجنبیها خلاصشم… شما این امضا کن اصلاً دو هفته دیگه پول و بده سه هفته دیگه بده… شما بگیر این و… من برم بالا دوباره بهشون اخطار بدم… فقط سر جدت امضاش کن.
برگه را به هادی داده و از پلهها بالا میرود. هادی داخل خانه میشود. مصطفی درحالیکه روی زمین نشسته است و شیشه مشروب جلویش غل میخورد نگاهی به هادی میکند و مجدداً سرش را پائین میاندازد. هادی نمیداند چه بکند.
هادی (به آهستگی): مثلاینکه کولر باد گرم میزنه دوباره.
مصطفی جوابی نمیدهد. هادی از خانه خارج میشود.
شب / خارجی / پشت بام
هادی تنها کنار کولر رو به حرم حضرت معصومه (س) ایستاده است. برگه درخواست روی کولر است. روی آن کنار امضای ۲ نفر دیده میشود. باد کاغذ را تکان میدهد. هادی از جایش تکان نمیخورد.
پایان
فیدان در شبکههای اجتماعی