نقدی بر فیلم کوتاه «دروازه‌بان هانوفر» به کارگردانی مهری رحیم‌زاده

نوشته: فروغ رستگار

چه چیزی می‌تواند آسمان و ریسمان را به هم ببافد، انگشت روی از هم گسسته‌ترین اتفاقات جهان بگذارد و با اینحال در ساحتی واحد سیر کند؟ چه چیزی می‌تواند شخصیت-راوی را از پای پله‌های یخ زدۀ خانه‌ای در شمال آمریکا به آلمان ببرد و در یک کوچۀ قدیمی ایرانی رها کند؟ از زندگی معلق یک دختر بچۀ ایرانی-آمریکایی در بیمارستان به مراسم خاکسپاری یک دروازه‌بان اروپایی برود و در آخر در پشت میز کامپیوتر یک مرد جوان ایرانی منجمد شود؟ چه چیزی می‌تواند گوشه‌های جهان را اینگونه در نوردد، جز یک احساس درونی کتمان شده؟

اما چطور می‌شود که از وجود یک احساس درونی کتمان شده سر در می‌آوریم؟ این خال ریزِ سیاهِ پنهان در انبوه ابروان سیاه، چگونه در نگاه ما آشکاره می‌شود؟ بیست دقیقه روایت و فضاسازی بصری در «دروازه‌بان هانوفر»، اگر بهترین جواب برای این سوال سخت نباشد، دست کم پیشنهادی برای تشریح این موقعیت پیچیده است. در این فیلم کوتاه، نقشۀ راه برای رسیدن به کنه و بنه موقعیت اینگونه ترسیم می‌شود:

نخست در یک اتفاق نادر اما ساده، دچار همجمه‌های وخیم بی‌معنایی می‌شویم؛ دوست خوش‌شانسمان که به قید قرعه، زندگی دلپذیری برای خودش دست و پا کرده، از آن سر دنیا پیام می‌فرستد که دختر کوچکش به خاطر یک پلۀ یخ‌زده و ترتیب عادات روزانه، بین مرگ و زندگی آویزان است و ما که از فقدان یک یاسِ زمین‌گیر، یک تاسفِ مهنت بار، یک خشمِ رها شده و یا حتی یک وجد سرکش در درون و بیرون خود در عجبیم، مجال می‌دهیم تا بی‌معنایی وجودِ به ظاهر پوشالمیان را تا خرخره پر کند.

سپس در گوشه‌های ساکت زندگی، به دنبال جای خالی چیزی که باید باشد و نیست، جهان را می‌کاویم از دورترین به نزدیک‌ترین نقطه. پس به دکۀ روزنامه فروشی می‌رویم، اخبار جهان را زیر و رو می‌کنیم و از نشانه‌ها پل می‌زنیم و انسانی چنان بختیار و چنین مایوس را از صفحات روزنامه بیرون می‌کشیم. بله… خودکشی دروازه‌بان هانوفر، او که اندوه ناشی از مرگ دخترش را تاب نیاورده، همان چیزی می‌شود که می‌تواند احساسات لازم و مشابه را، چه بسا عمیق‌تر و شدیدتر، از مجرایی دیگر به وجودمان تزریق کند تا شاید به عنوان یک دوست قدیمی بتوانیم واکنشی در خور از خود نشان بدهیم. اما نه، در این خبر سوزنده، ذوب می‌شویم با این‌حال در ما آتشی شعله نمی‌گیرد، چرا که به بی‌راهه می‌ماند این طور احساس تراشی کردن.

در تلاش بعدی به نزدیکانمان مراجعه می‌کنیم تا با شراکت در احساس آن‌ها باری از دوش خودمان برداریم. پس خبری اینچنین تکان دهنده را با آن‌ها در میان می‌گذاریم، آن‌ها را به اندوه و تاسف دعوت می‌کنیم، به احساسی که خود از آن خالی هستیم. اما باز هم با احساسات آن‌ها آمیخته نمی‌شویم. نگاه مضطرب همسر و آرزوی خیر پدر را در حافظه ذخیره می‌کنیم و بی‌اینکه سینه دران شمارۀ دوستمان را بگیریم و لکنت‌زده بپرسیم: «حال دخترت بهتره دیگه؟» تنها بار دیگر بر بی‌حسی موضعی خود قید عجب می‌بندیم و در چاه بی‌معنایی فروتر می‌رویم زیرا با انتظاری که از ما می‌رود همسنگی نداریم.

شاید این‌ها همه بی‌راهه‌هایی به نظر برسند که برای فرار از خود و حس واقعی خود در آن‌ها سرک می‌کشیم، اما در نقشۀ راه این درام می‌بینیم که این دست و پا زدن‌ها در ساحت تجربیات دیگران در اصل بیل زدن در بستر احساسات نامکشوف خودمان است؛ مرحلۀ نیمه‌نهاییِ سر در آوردن از یک احساس درونی کتمان شده؛ انگشت در لانۀ زنبور کردن و نبش قبر خاطرات. برای همین گذشته‌های دور و نزدیک را بیل می‌زنیم، کم کم یادمان می‌آید چه شد که اینطور شد؟ یادمان می‌آید، آهان… این دوست همیشه بدبخت‌تر و بی‌عارتر از خودمان یک روز بی‌هیچ تلاش و مهنتی، برگۀ شانسش رو شد، از قفس پرید، بختیار شد و دلبرکانی زندگی‌اش را به زیبایی‌های جهان آراستند و خانه و زندگی‌اش سامان گرفت. یادمان می‌آید او که همیشه از پنجرۀ ما، به خوشی‌های حیات سرک می‌کشید، چطور خود دریچه‌ای شده برای تماشای حیات. یادمان می‌آید این ما بودیم که سزاوار چنین اقبال خوشی می‌نمودیم و حالا از ما چیزی نمانده جز یک تماشاگر، که گاه و بی‌گاه به تماشای بخت شیرین دیگران فراخوانده می‌شود.

بله یادمان می‌آید آن احساس مدفون در زیر لایه‌های تظاهر و بی‌تفاوتی چیست. آن احساس جاگیر و چگال که با هر پیام، تماس و عکس در گوشۀ قلب‌مان آماسیده چیست. آن احساس چسبیدۀ ناپیدا، در تک تک لحظات زیستن‌مان چیست. تازه می‌فهمیم این قلب منقبض و این زبان الکن به تسلی، شاهکار همان احساس مسموم و موذیِ ریشه دوانیده در جان و روانمان است.

خب… گیرم که چنین استادانه به واسطۀ یک احساس درونی کتمان شده، گوشه‌های فراخ جهان هم در یک روایت کوتاه گنجانیده شد، گیرم که به کنه و بنه ماجرا هم رسیدیم، خب؟ همینجا تمام؟ خیر… این درام پایان و نتیجۀ مشخصی دارد. ابتدا تکلیف دختر رضا را با زندگی روشن می‌کند و به خواب کوتاه او جامه‌ای بلند می‌پوشاند و به دنبال آن ما را بر سر آخرین و کلیدی‌ترین دوراهی این سیر قرار می‌دهد، مایی که به مدد مناقشات معنایی، احساسات مدفونمان را از ته گودال بیرون کشیده‌ایم و نقاط دردمان را دست کم برای خودمان آشکار کرده‌ایم. حالا این ماییم که باید تصمیم بگیریم: تسلی یک دیگری مهنت‌زده از مرگ گیان یا تسلای یک خود مجروح از تیغ تظاهر و حسرت و حسادت؟ البته، که تصمیم در مجال کوتاه لحظات پایانی همین فیلم گرفته می‌شود و با نقطه‌ای به سرانجام ختم می‌شود.

در آخر می‌خواهم اشاره‌ای داشته باشم به اقتباس این فیلم کوتاه از داستان «دروازه‌بان هانوفر» نوشتۀ آیین نوروزی. درست است که نقطۀ قوت و اتکای این فیلم کوتاه در نگاه اول انتخاب یک داستان قوی در ساختار و ریشه‌دار در معناست، اما نقش کارگردان در هدایت سینمایی این روایت قابل چشم پوشی نیست. میزانسن‌های کم آشوب، قاب‌های نه چندان نزدیک، بازی‌های به دور از هیجان، تضمین‌های همنشین و از همه مهم‌تر درنگ‌های بجا، فضای این فیلم را به گونه‌ای هماهنگ با مقتضیات روایت ساخته است. در حین نوشتن این یادداشت بارها با این سوال روبه‌رو شدم: آیا مهری رحیم‌زاده بهترین کیفیت دیداری و شنیداری را به این روایت بخشیده است؟ نمی‌دانم، شاید بهترینی وجود نداشته باشد، اما برایم کاملا روشن است آنچه از مواجهه با این فیلم کوتاه در دریافت من شکل گرفته، نتیجۀ تامل در ترکیبِ هارمونیکِ روایت و سینما در این اثر است.

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=15894