درباره فیلم کوتاه «انتظار» به کارگردانی امیر نادری

نوشته: بنفشه جوکار

چرا نادری انتظار را در بوشهر می‌سازد؟

نادری در ویدئویی که از آن سر دنیا به‌طور اختصاصی برای اکران انتظار بعد از ۴۷ سال در بوشهر، ضبط کرده است به آن پاسخ می‌دهد: «بوشهر شهر پیریه».

همین جواب برای من کافی‌ست تا مطمئن شوم شهر با شهر، دریا با دریا و جنوب با جنوب باهم فرق دارند. وگرنه چرا باید یک آبادانی بلند شود و بیاید فیلمش را در بوشهر بسازد؟ این کهولت و خمودگی بی‌مثال بوشهر است که می‌تواند یک‌شبه جوانی را پیر و عشقی را تباه کند ــ تصویری کمتر دیده شده اما واقعی از بوشهر.

سایه‌ی سنگینِ شهرِ پیر با سایه‌ی آدم‌های فیلم نادری یکی می‌شوند و به جان عطش و جنون و تن جوان پسرک می‌افتند. تنی لاغر و آفتاب‌سوخته که برای چیزی که از سر می‌گذارند زیادی نحیف است. بارها تن پسرک را برانداز کردم و پرسیدم طاقتش را دارد؟ چرا همه چیز اینقدر از سرش زیاد است و او از سر این شهر؟ تن پسرک مانند پیله‌ای است که نادری او را در بزنگاه دگردیسی گیر انداخته است. در لحظات آخر تبدیل شدن به چیزی دیگر. دقیقش را بخواهید او کودکی‌ست در روز پیش از جوانی. درست یک روز دیگر همه چیز شکلش عوض خواهد شد.

صدای ممتد قلیان کشیدن پدر ــ اگر پدر باشد بس‌که نگاهش دور است و غریب ــ که مابین پک‌ها نیز نیازی به‌ لب از نی برداشتن و نفس کشیدن هم نمی‌بیند صدای تکرار روزها و لحظه‌های او و باقی آدم‌های شهر است. گویی همه سر به کشتن لحظه گذاشته‌اند و تنها پسر است که انتظار می‌کشد. انتظار چرخیدن خورشید، تابیدن نور و انعکاس آن بر ظرف بلور یخ. همین انتظار است که او را از دایره بیرون می‌اندازد. انتظار تماشای چیزی جوان و زیبا، زیر بال چادر، مزین به حنا و النگو.

دست‌هایی بی‌نام و چهره که همین بی‌نشان بودن‌شان، پنهان بودن و صاحب نداشتن‌شان اضطرار کودکانه‌ی او را به‌وقت تماشا دوچندان می‌کند و دست‌ها را هم از وجه انسانی‌‌شان دور. آنقدر دور که دیدن دست سرد و فلزی بالای عَلَم امام حسین در میان عزاداری و ولوله‌ی عاشورا هم او را مضطرب و ناتوان می‌کند، از صف عزاداران بیرون می‌زند و خودش را نزدیک عَلَم می‌رساند. پیرمردی از عَلَم مراقبت می‌کند. آن‌طرف‌تر گوسفندی را محیای کشتن می‌کنند و پسرک از شر این‌ها به سمت ظرف بلورین و دست‌های زیبایش پا به فرار می‌گذارد و چیزی بیشتر و زیباتر نصیب او و ما می‌شود. خود را پشت در می‌رساند؛ میعادگاه کاسه‌ی بلورِ یخ و دستان حنابسته. اولین‌بار است که دوربین از داخل خانه/تاریکی پسر را پشت در تماشا می‌کند و تشویش چیزی نو به جان‌مان می‌افتد. پسر وارد خانه‌ی صاحب دست‌ها می‌شود. به عادت مألوف، پاورچین. از سرسرا و دالان عبور می‌کند و به صحنه‌ی نمایش می‌رسد. عزاداری غریب سه دختر/ سه جفت دستِ جوان. حالا موها، گردن، شیوه‌ی نشستن و چرخاندن سرها را هم می‌‌بینیم. ــ تصویری یگانه از عزاداری در سینمای ایران که همتایش را در کیفیت و تناسب و زیبایی هیچ سراغ ندارم ــ . باز هم پیر دیگری به میان می‌آید و حظ تماشا را از پسرک دریغ و او را از خانه بیرون می‌کند. آواره‌ی قبرستان می‌کند. بالای قبر زنی/ مادرش ایستاده. کات می‌خورد به شام غریبان و گروهی از مردم شمع‌به‌دست که همراه باهم و انگار برای پسرک می‌خوانند:

طفل یتیمی ز حسین گم شده ساربان ساربان/ قامت زینب ز اَلَم خم شده ساربان ساربان

 ــ این‌جاست که شعر براهنی بی‌کم‌و‌کاست در ذهنم نقش می‌بندد:

من از سلاست دستانش

تمام زندگی‌ام را سوال خواهم کرد

و در سلامت چشمانش

یتیم ماندگیم را تمام خواهم کرد

البته پیوند این شعر با فیلم به همین‌ بخش محدود نمی‌شود. یکی رونوشت دیگری‌ست. سراسر در شرح و وصف هم هستند. این یادداشت هم عنوانش را از همین شعر گرفته است. چراغ سرخ تخیل کنار خرمن پنبه. ــ

و اندکی پس از سوگواری‌ست که واقعه رخ می‌دهد.

امیر نادری با انتظار شکلی از اروتیسم را با بی‌خبری کودکانه همراه می‌کند که به‌جای دیدزدن، شور و عطش تماشا را تعلیم می‌دهد. آموختن یگانه‌ی تماشاگری.

«تماشای انتظار، آموختن یگانه‌ی تماشاگری‌است»

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=15877