دربارهی فیم کوتاه «انتظار» به کارگردانی امیر نادری
نوشتهی فرید متین
نور بر ظرفِ کریستال میافتد و حالتی رؤیایی به آن میدهد. ظرفی که بهخودیِخود عنصرِ تکافتادهای است در خانهای که خالیتر و سادهتر از آنی است که وجودِ این ظرف در آن توجیهی داشتهباشد. خانهای که در آن پیرزنی نشستهاست و چیزی میدوزد و پیرمردی قلیان میکشد. نور بر پیرزن افتاده و مرد در تاریکی پنهان است. پسرک هم مدام به زن نگاه میکند. آن نوری که بر زن افتادهاست گویا نشانی از این دارد که او همان کسی است که امیدی از او برمیخیزد. کسی که چشمِ امیدِ پسرک به اوست. همینگونه هم میشود. زن به پسرک میگوید «برو یخ بیار» و پسرک، انگار که قرار است به چیزی ظریف و رؤیایی دست بزند، ظرف را برمیدارد و میرود.
ظرف همینگونه هم برجسته هست، امّا زمانی برجستهتر میشود که کارکردی روایی پیدا میکند و از عنصری صرفا زیباشناسانه خارج میشود. این ظرفی است که یخ را به خانه میآورد. یخ، که در گرمای بوشهر، بهشت است. پسرک به درِ خانهای میرسد که چند دقیقه قبل هم، وقتی داشت بهسمتِ آن خانه میدوید، ثانیههایی جلوی آن ایستاده و نگاه کردهبود. دستی از آن بیرون میآید و ظرف را میگیرد که بعدتر به او یخ و اندکی آبِ خنک میدهد. پسرک بیشتر در حسرتِ آن دست است یا در حسرتِ آبِ خنک؟ این پرسش را کنشِ پسرک هنگامِ تحویلدادنِ ظرف به آن دست در ذهن پیش میکشد. پسرک یخوآب را میگیرد و مینوشد. آبی که پسرک را ثانیههایی از آن گرمای جانفرسا دور میکند. اینجاست که ظرف کارکردِ نمادینی هم مییابد. ظرفی است که آتشِ دلِ پسرک را التیام میدهد؛ ولو کوتاه.
آن ظرفِ کریستال همان ظرفی است که پیرمرد هم ازش آب میخورد. اینگونه و بر اساسِ سلطهای که مرد ــ هم در پیشزمینهی مردسالارانهی زندگی در ایران و هم در میزانسنِ فیلم ــ دارد، ظرف وجهی دیگر هم پیدا میکند و بهنوعی به عاملِ این سلطه وصل میشود. این مسئله در میزانسنی دیگر هم قابلردگیری است. جایی که پسرک بهسمتِ ظرف میرود تا آن را بردارد و پیرمرد، درحالیکه نماز میگزارد یا قرآن میخواند، به او میفهماند که از ظرف فاصله بگیرد. اینگونه اشتیاقِ پسرک به داشتنِ ظرف، و آبخوردن از آن، باز هم معنادارتر و توجیهپذیرتر میشود. ظرفی است که او را هم به محبوب میرساند، هم به آبِ خنک، و هم جایگاهش را برکشیده و به سلطه نزدیکش میکند.
دستی که به پسرک آب میدهد سقّا است. به کسی آب میدهد که آبآورِ خانه است. آب را بر دوش میکشد و به خانه میبرد. و آب یکی از عناصرِ اصلیِ فیلم است. از دریا گرفته تا ظرفی که مادر برای پدر پُر میکند و کاسهای که پرندگان از آن مینوشند. آب یادآورِ چیزی بزرگتر هم هست: واقعهی عاشورا. ابوالفضل که تا لبِ آب رفت و برگشت بیکه آب بخورد، بیکه بتواند مشکِ آب را به دیگران برساند. اینگونه در واقعهای داستانی، آنچه دارد بر پسرک میگذرد عمیقتر شده و با اسطوره متّصل میشود. روضهی آب برای ابوالفضل است. کسی که از قضا سقّا هم بود. سقّایی که دستش را داد. فیلم هم روی «دست» تأکید میکند. با نماهای بستهای که از دستها میگیرد. چه دستِ دختری که آب میدهد، چه دستهای پسرک، چه دستِ پیرزن و پیرمرد، چه دستِ فلزیِ خمسهمانندی که در دستهی عزاداری بالا رفتهاست.
پسرک منتظر است تا وقتِ آبگرفتن فرابرسد و زودتر به درِ خانهای برگردد که میتواند آتشش را فروبنشانَد، هر چند آتشِ دیگری را در او شعلهور میکند. ورودِ او به آن خانهی بزرگ و تودرتو مصادف میشود با فهمِ او از اینکه سه دختر در این خانه حضور دارند. سه دختری که دستِ راستِ همهشان به همان شکلی است که پیشتر دیدهبودیم: حنازده و با النگو. پسرک ظرف را به طرفِ آنها گرفته، ولی نمیداند باید آن را به کدامشان بدهد. دستش مردّد است. تا اینکه پیرزنِ صاحبخانه او را از خانه بیرون میکند.
دفعهی بعد، تنها وقتی که پسرک جرئت میکند و بدونِ دستور یا اجازهی پیرمرد و پیرزن ظرف را برمیدارد و به درِ خانه میبرد، وقتی که یک اسبِ سفید دوان از کوچه میگذرد، همهچیز تمام شدهاست.
فیلمِ امیر نادری بیش از هر چیزی مرا به یادِ شعرِ کلاسیکِ فارسی میاندازد. دری که پسرک مقابلِ آن میایستد و «از در درآمدی و من از خود بهدر شدم»[۱] یا ظرفِ کریستالی که بهنوعی خلاصهی همهی امیدهای پسرک است و «شکستهدلتر از آن ساغرِ بلورینام».[۲] یادِ همهی انتظارهایی میافتم که عاشق برای معشوق میکشد. عاشقی که به معشوق میگوید «بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست»[۳] و معشوقی که «با صد هزار جلوه برون»[۴] میآید. هر چند در حدّ و اندازههای یک دست. معشوقِ «صراحی در دست» که جامِ دلانگیزی را برای عاشق بهارمغان آوردهاست و عاشق که نباید «دولتِ این کشتیِ نوح» را از دست بدهد.[۵] و پسرک، وقتی که پا از حریمِ خود فراتر نهاده و بیاجازه واردِ خانهای میشود که معشوق در آن خانه دارد، همهچیز را از دست میدهد. همهچیز را: آن دست را. دیگر التیامی برای آتشِ درونِ او نیست.
چو پردهدار بهشمشیر میزند همه را،
کسی مقیمِ حریمِ حرم نخواهد شد[۶]
[۱] مصرعی از سعدی
[۲] مصرعی از خاقانی
[۳] مصرعی از مولوی
[۴] با صد هزار جلوه برون آمدی که من… / مصرعی از فروغی بسطامی
[۵] «پیرهنچاک و غرلخوان و صراحیدردست» و «حافظ، از دست مده دولتِ این کشتیِ نوح» / مصرعهایی از حافظ
[۶] حافظ
فیدان در شبکههای اجتماعی