درباره‌ی فیلم‌کوتاهِ «آلولا» به کارگردانی کاوه دانشمند

نوشته فرید متین

نشسته‌است و به در نگاه می‌کند که هر بار بازشدن‌ش امیدِ تازه‌ای است؛ نوری است که بر صورتِ او می‌افتد. ولی هر بار بسته می‌شود، بی‌که خبری با خود بیاورد. انتظار خسته‌کننده است و دخترک بالأخره از جا بلند می‌شود تا راه را برای نیروی خدماتی‌ای باز کند که دارد راه‌پله را تمیز می‌کند.

توپِ رهاشده‌ای در محوطه نشانی از کودکیِ ازدست‌رفته می‌دهد. توپی که باید کسی با آن بازی کند و حالا، بی‌صاحب، رها شده‌است میانِ محوطه‌ای که قاعدتن برای کودکان نیست. کودکان احتمالن منزّه‌تر از آن‌اند که بخواهد پایشان به چنین مکانی باز شود. اما دستِ روزگار دخترکِ قصه‌ی ما را اسیر کرده‌است. از پشتِ فنس‌ها او را می‌بینیم که به پرنده‌ای نگاه می‌کند که آزاد است و آزادانه به هر کجا که می‌خواهد می‌پرد. نگاهی حسرت‌بار، هم‌راه با سوتی که پاسخی از جانبِ پرنده با خود به هم‌راه ندارد. پرنده به او راه نمی‌دهد و با او دوست نمی‌شود.

دخترک دوباره به قسمتِ کودکان برمی‌گردد. میزهای خالی، که کسی دور و برش نیست، و همان توپِ قبلی. باز هم او را از پشتِ فنس‌ها می‌بینیم. این تمهیدِ میزانسنیکِ فیلم‌ساز است برای نشان‌دادنِ وضعیتِ دخترک که گرفتار شده‌است در وضعیتی که انتظارْ بخشی کوچک از آن است. فنس‌ها فاصله‌ی اویند با دنیای آزادِ پرندگان. و البته چیزی دیگر؛ چیزی که حالا و در پلانی تازه رویش دست گذاشته می‌شود: مادر برای بچه‌ها غذا می‌آورد تا بخورند. دخترک صحنه را می‌بیند، اخم می‌کند و برمی‌گردد تا دیگر نبیند. دیدنِ این صحنه فقدانِ چیزی را در دلِ او زنده کرده‌است. احتمالن فقدانِ مادر را. وقتی دختر روی پلِ بالای محوطه‌ی کودکان نشسته‌است و پاهایش را تاب می‌دهد تا به‌نوعی حسرتِ آن کودکیِ سپری‌شده را در دل زنده کند، دیالوگی خارج‌ازقاب هم روی معنای فقدانِ مادر تأکید می‌کند. زنی خطاب به جوجه‌پرنده‌ها می‌گوید: «این‌جایین، پرنده‌کوچولوها؟ مامان‌تون کجاست؟» و حالا می‌شود فهمید که آن انتظارِ ابتدایی روی راه‌پله‌های جلوی در، آن بازشدن‌ها و نورافتادن‌ها و نگاه‌کردن‌ها، همه در طلبِ مادر بوده‌است. دخترک منتظر است و گرفتار، تا ببیند سرنوشتِ مادرش چه‌گونه پیش می‌رود و البته سرنوشتِ خودش.

دختر به پرنده‌ی مادر نگاه می‌کند که لبه‌ی پنجره‌ی ساختمانی نشسته‌است. به‌سمتِ آن ساختمان می‌رود. خانه‌ای که رهاشده و زنگارگرفته است. سرایی را که صاحب نیست ویرانی‌ست معمارش.[۱] ساختمان نمودی از خودِ دختر است که رهاشده و نیمه‌ویران به اطراف می‌نگرد و در فضا چرخ می‌خورد. این گشت‌وگذار اما ره به حقیقتی تازه می‌برد. این‌که ساختمان تمامن رها نشده‌است. غذای روی اجاق نشان می‌دهد که هنوز کسی در این فضا زیست می‌کند. کسی که نیاز به غذا دارد، و نگاهِ حسرت‌بارِ دخترک به غذا و همی که به آن می‌زند، و لوکیشنِ آشپزخانه، در تقابل با صحنه‌ی غذادادنِ پرنده‌ی مادر به جوجه‌پرنده‌ها قرار می‌گیرد و فقدانِ مادر را باز هم یادآوری و نمایندگی می‌کند.

دخترک به بالای سرِ آشیانه‌ی پرنده‌ها می‌رسد. به جایگاهِ گذشته‌ی خود، روی پلِ بالای محوطه‌ی کودکان، می‌نگرد. این بار، علاوه‌بر فقدانِ مادر، فقدانِ خود را نیز می‌بیند. فقدانِ کودکی را. یک کیفِ دخترانه‌ی رهاشده بر فرازِ حیاطی که برای بازیِ کودکان است، اما خالی است از حیات. دخترک نمی‌تواند تابِ این فقدان‌ها را بیاورد و به‌سهمِ خود از نماینده‌ی آزادیِ نداشته‌اش انتقام می‌گیرد؛ زیرا نمی‌تواند یا نمی‌خواهد ببیند دیگران چیزی را دارند که او ندارد.

«آلولا» هوشمندانه با برش‌هایی از فضاهای خالی خاتمه می‌یابد. فضاهایی رها‌شده و نیمه‌ویران، که دقایقی قبل زندگیِ دخترک، و شاید زندگیِ آن تخمِ پرنده‌ها، را در خود داشتند؛ ولی حالا چیزی ندارند. حالا شبیهِ همان محوطه‌ی کودکانی‌اند که خالی از بازی و شورِ کودکی است. حیاط‌های بی‌حیات.

پ.ن: تیتر سطری ست از هوشنگ ابتهاج


[۱] مصرعی از صائب تبریزی

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=15728