درباره فیلم کوتاه «کمال، مولف دن کیشوت» به کارگردانی کمال صالحزاده
نوشته: هادی علیپناه
از مجموعه بهترین فیلمهای کوتاه سال ۱۴۰۱ به انتخاب فیدان
ما از جهان فاصله گرفتهایم. درون آن زندگی میکنیم اما با آن غریبهایم. هر یک از ما به تناسب علایق و مشغلهای که داریم پیرامون خود را با حجم انبوهی از تصاویر و مفاهیم بازتولید شده انباشتهایم. هر آنچه میبینیم و درک میکنیم عموما تصویر و تقلید و بازتولیدی از واقعیت جهان است. نه خود آن. بله این تصاویر از واقعیت جهان برآمدهاند اما حقیقتِ آن نیستند. تازه اگر خوششانس باشیم برخی از این تصاویر را تنها با یک میانجی دریافت میکنیم. اما در اغلب اوقات ما تصویری از تصویر یک تصویر از جهان را میبینیم. و با اضافه شدن هر لایه، بخشی از حقیقت مخدوش میشود و از دست میرود. و با هر خدشهای شکل دیگری از حقیقت، حقیقتی بر ساخته با نیات و مقاصد بیشمار و گاه حتی غیر قابل تشخیص جایگزین آن حقیقت ناب میشود. ادعایی بر سر درک سوژه حقیقت از سوی ما نیست، اما تجربه زیسته، تجربهای که از تماس مستقیم و بیواسطه به دست آمده باشد بارها با تجربه دریافت شده از خلال فرمهای رسانه متفاوت خواهد بود. تجربه زیسته حال هر چه باشد و هر عیاری داشته باشد به تناسب عاملیت بیواسطه ما عنصری کلیدی در زیست انسانی ست که نمیتوان و نباید با انواع دیگر آن جایگزین شود. میشود با دریافت تجربه تفسیر شده از خلال هنر، دانش و حتی رسانه در آن اصلاحاتی انجام داد یا دامنهاش را گستردهتر کرد، اما بدون آن و با صرف اتکا به تفسیرها ما عملا مفهوم زیست انسانی را در معنای بینش انسانی از دست خواهیم داد.
سینما یکی از همین تفسیرها ست، تفسیری با انشعابهای بیشمار. هر فیلم و هر فیلمساز تفسیر خود از زندگی را ارائه میدهد. تازه اگر خودمان را به فیلمها و فیلمسازانی محدود کنیم که خود را و کارشان را وقف استخراج و ارائه این تفاسیر کردهاند. خود من جزو جمعی هستم که با این جمله تعریف میشود: سینما طرز فکر من است. اما آیا سینما به تنهایی برای باور داشتن و پایبند بودن به چنین جملهای کافی ست؟ این سوالی ست که کمال صالحزاده با فیلم کوتاهش «کمال، مولف دن کیشوت» از خودش و از ما میپرسد. او سینما را همچون دن کیشوت در قامت اژدهایی مییابد که باید به آن تاخت. باید به مبارزه طلبیدش و به خاکش کشاند. باید انکارش کرد. آیا حالا و در قامت یک دن کیشوت جمله بالا را نمیتوان اینگونه نوشت که: سینما آسیاب بادی ما ست؟ صالحزاده از ما چنین میخواهد. روایت او مکاشفهای حیاتی و ضروری ست که در نهایت به بوسهای عاشقانه منجر میشود. از انکار سینما شروع میشود، با رفتن و متوصل شدن به حواس ادراکی شکلی ماجراجویانه و حتی رمانتیک پیدا میکند، اما آن را ناکافی یافتنه، با بازگشتن به شکل دیگری از رسانه تلاش میکند آن را گسترش و غنای بیشتری بدهد و بعد دوباره به کشف دوباره سینما دست مییابد و حالا آماده بوسیدن است. آماده زندگی کردن. و ادعا میکند حالا آموخته و میتواند به جای هر آن کس که پیش از خود آمده نیز زندگی کند و دوست بدارد. ادعای بزرگی ست اما مسیری که برای کسب توانایی طرح چنین ادعایی طی کرده، این مکاشفه، عیار لازم برای جدی گرفتن او را دارد. همین عیار هم ما را با خود همراه میکند. وگرنه چرا باید با فیلمی که تصویر را به کلی انکار میکند همراه شویم؟ مگر سینما تصویر متحرک نیست؟ چرا باید بزرگترین و مهمترین اثر پهلوانی تاریخ در رد و تمسخر پهلوانی باشد؟ چرا دن کیشوت قبل از مرگش تمام کرده خود را انکار میکند؟ و حتی به سخره میگیرد؟ برای فراتر رفتن و درک آن ماهیت حقیقی باید از روی سیاهچاله انکار پرید. صالحزاده چنین میکند. سینما را انکار میکند تا دوباره به سینما برسد. عشق را انکار میکند تا دوباره به عشق بازگردد. به شکلی خالصتر، حقیقیتر و زیستهای از آن.
صالح زاده در فیلم پیشینش بسیار به نقاشی متوصل بود از این رو شاید در این موضوع همنظر باشیم که سینما را علاوه بر تصویر متحرک میتوان نقاشی متحرک نیز نامید. نقاشی به قدمت تاریخ خود در تلاش برای تصویر کردن حرکت بود و هست. سینما این توانایی را به آن بخشید. اما حالا فیلمسازی چنین پایبند به تصویر متحرک که پیشتر با فیلم «اگر داستان نباشد» به یک دیرینه شناسی شخصی در تصویر متحرک دست زده و این مسئله را طرح کرده که اگر داستان نباشد سینما چیست؟ حالا در فیلم تازه تمام داشته او داستان است. داستانی خودبیانگر، مستندگونه، در دامنه تجربهگرایی اما با روایتی منسجم و هدفمند. و حالا از ما میپرسد «اگر تصویر نباشد» چه؟ ما نیز همراه او به این مکاشفه دست میابیم که کماکان باز هم سینما ست. سینما به قول هیچکاک بدون صدا و به قول کمال صالحزاده و بسیار دیگری بدون داستان و بدون تصویر متحرک هم همچنان سینما ست. سینما طرز فکر ما ست.
فیدان در شبکههای اجتماعی