نوشته: مجید فخریان
توضیح سردبیر: بازخوانی واژه جذابی است و حاوی حس و حالی رازآلود از کشف آنچه پیش از این کشف نشده باقی مانده یا که به قول کالوینو: دفعه قبل اینجا که امروز ایستادهایم نبودیم. اما اهمیت بازخوانی در بیتعارف بودن با خود و موضوع بازخوانی شده نیز هست. بازخوانی را با جسارت تردید در آنچه پیش از این به دست آمده بود نیز باید آمیخت. نتیجه چهار یادداشت زیر است. یک: تاکید بر بازخوانی همواره به مرور خاطرات خوش گذشته نمیماند. این حقیقت را بپذیریم که بازخوانیِ کاستیها یا بازخوانی به قصد یافتن کاستیهای نادیده و مهمتر و مخاطره برانگیزتر از آن، بازخوانی به قصد راه دادن به داوری زمان و دوری جستن از هیجان مواجهههای آغازین نیز از خطرهای به کار انداختن ماشین زمان است. دو: ترجیح دادیم فیلم «سرخ» ساخته فرهاد افسری در برنامه بازخوانی نهال روی پرده نرود اما دوست داشتیم فیلم بهانهای باشد برای طرح مسئلهای که در قالب یادداشت نویسنده گنجانده شده است.
«والها» به کارگردانی بهنام عابدی
بیش از یکسال از دیدن فیلم در خانه سینما میگذرد. در همان دیدار اول با فیلم به مشکل برخوردم. برخلاف فیلم قبلتر فیلمساز چیزی تکانم نداد در حالی که اینجا چیزهای بیشتری برای منقلبساختن مخاطب وجود داشت. اما ترجیح دادم بایستم بر روی نکات بعضا اجراییاش و همراه شوم با جمع کثیری که همراه فیلم بودند. اما امروز و با فیلم دیگری چون «فاش» (تولید همین گروه) نیاز به برگشت به نیمهخالی لیوان برای من ضروری مینماید. البته در این نکته که «والها» تجربهای جسورانهتر و جاهطلبانهتر از «تاریکروشن» است، شکی نیست و خود این میتواند یک حسن بزرگ باشد برای یک فیلمساز که خطر فراتر رفتن از محدوده خود را به جان میخرد. اما مشکل من با آن در قدمهای آغازین است. پیش از همه اعماق که نویدش را میدهد، سطح. در ساختار روایی آن. در چفت و بستهایی که نمیتوان توجیهشان کرد. در این سوال اولیه: فیلم درباره چیست؟ این شاید از معدود فیلمهای به ظاهر دست و دلباز این سالهاست. فیلمی که چندین و چند پلات مبهم و فینفسه سینمایی را حریصانه به دنبال خود میکشد اما در نهایت جز اضافهکردن لایهای از ابر تیره بر فراز آسمان فیلم چیز دیگری به ایده اصلی اضافه نمیکند. همه این پلاتها را درون سه گفتگوی دو نفره جاسازی میکند، و عامدانه ظرفیتهای بالقوه یکییکیشان را نادیده میگیرد. برخی از دوستانم فیلم را سیاسی خواندهاند. اگر چنین چیزی صحیح باشد، لابد پای تمثیل در میان است. اما این جنازهها نیز همچون باقی پلاتها از جایی به بعد رها میشوند. چیزی که میماند سرباز است. انگار همه تراشاوت ذهن سرباز است. از خاطرهای که نقل میکند، تا جنازهای که زنده میبیند و در چشمبه همزدنی غیب میشود. سرباز اما راوی اصلی نیست. دستِکم در اول و آخر نیست و ناظر دارد. اول و آخری که تنها نقاط کنشمند و پیشبرنده فیلم هستند و ایده احضار ارواح را دست کم در سطح اجرا به درستی عملی میکنند. باقی موقعیتهایی توصیفی و متوقفشدهاند. موقعیتهایی که جز سیلان اطلاعات به مخاطب خود کار دیگری نمیکنند و البته این کار را نیز به درستی اجرا نمیکنند (گفتگوی سرباز و شکارچی درباره سوزاندن خانهها توسط بیماران، برای دریافت و فهم این ماجرا توسط مخاطب که خانه شکارچی نیز به دست آنها آتش گرفت.). دلیل غیبشدن جنازه که به مسئلهای کلیدی برای فرمانده بدل میشود، همین چندلحظه پیش جلوی چشممان رخ داد و حالا او نق آن را به سرباز میزند، با یک توجیه کلیدی (به این مضمون): «من گفتم بری با شکارچی بنشینی و حرف بزنی؟». سرباز چرا با شکارچی حرف میزند و چرا فیلم دقایقی از وقت خود را صرف این موقعیتها میکند؟ این پلاتها که ظاهراً به هم مرتبطند، چرا هیچ تلاشی برای دوختنشان به همدیگر نمیشود؟ چنین بهنظر میرسد که، این پلاتهای فریبنده آمدهاند که تنها و تنها به عنوان یک فرار رو به جلو، ایستایی فیلم را بپوشانند. یعنی در واقع آنچه که به عنوان نقطه قوت فیلم ذکر میشود (فضاسازی)، تنها دارد برای پوشاندن ضعفهای دیگر به کار میرود (فیلم درباره چیست؟). گفتگوهایی که عملاً سطحی و باورناپذیرند، به یاری این پلاتهای فضاساز، بعدی آخرالزمانی به فیلم دادهاند. (انتظار دارید که با آن لحن نمایشی شکارچی، ماجرای خانه به آتش کشیدهشدهاش را باور کنیم؟!) و روایتی که وقت و بیوقت میان ابژه و سوبژه جا اضافه میکند، تنها یه یاری همان ابر سیاه، این را تداعی میکند که چیزی این وسط پنهان است و ما از آن بیخبریم. خلاصه کلام. از «فاش» میگویم: هیچ باور نمیکنم از ابتدا فیلمنامهای داشته باشد. انگار در ابتدا نور بود و دوربین و کروکی صحنه. سپس فیلمنامه آمد و فیلم آغاز شد. این مشکل «والها» هم هست. ابتدا عمق شکل گرفت، سپس سطح پوشانده شد. اما آن ابر تیره اجازه دیدن دقیق را نمیداد. فیلم فقیر است اما نمیخواهد آن را عیان کند. (فیلم دست و دلباز؟!) دریا وسیع است. اما هیچ والی در آن نیست.
«سرخ» به کارگردانی فرهاد افسری
سیر چرخهها پیش از آنکه در سینمای امروز ایران به عنوان اصل موضوع به کار روند، نقش درگاه ورود به سیستمی عمدتا فاسد را ایفا میکردند که با سند و مالکیتی دروغین، در جهت هرچه بیشتر اعتبار بخشیدن به خود به معنای یک کل و همزمان لهولورده کردن غیرخود پس از راه افتادن چرخه همیت به خرج میدادند. «تصویر» چنین موضوعی، خودبهخود ماهیت چرخه را دگرگون و به آن اعتباری افشاگرانه میبخشد که در پی برهمزدن نظم حاکم در برابر اصل موضوع میایستد. «سرخ» ساخته فرهاد افسری نیز بهنظر چنین هدفی را دنبال میکند. اما آیا این چرخه معیوب از تولید به مصرف که با تصویری از دام زنده آغاز و با تصویر خوردن گوشتشان پایان مییابد، توان برهمزدن سند وضعشده را خواهد داشت؟ فیلم از همان تصویر آغازین خود که نمایی بسته از تعداد معدودی حیوان نشان میدهد، مشخص میکند که به اندازه همین چند حیوان برنامه دارد و از آن «کل» که باید تصویرش کرد، عقبنشینی میکند. جلوتر با تعدادی کات از گاوها، گوسفندها و سلاخکنندگان ادامه پیدا میکند و بلاصله سوالی را در ذهن پدیدار. فیلم اصلا قصد آشکارسازی دارد یا صرفا میخواهد یک واقعیت عیان را تصویر کند؟ بیشتر به دومی شبیه است از این رو که هیچ تفاوتی نمیکند که تصویر بعد، سلاخ باشد یا مسلخ. رفتهرفته این وضعیت با موزیک همراه میشود اما باز هم نه به معنای معیوبساختن سیستم که بیشتر در جهت نظم دادن به ریتم. به خصوص که تصاویر و شفافیت رنگ قرمز در آن، جلوهای گرافیکال به ماجرا میبخشد. تیتراژ سر میرسد؛ با تشکر از «سامان گوشت آسیا». همدستی با قاتل؟ قاتل واقعی و نه آن کارگر که دوربین در حرکتی نامعلوم رو به دوربین میکاردش. زیاده روی است. گزینه مناسبتر: فیلم نیز در نهایت مصرف میشود.
«اکتسابات انتسابی» به کارگردانی سمانه شجاعی
اینکه ما مدام از «واقعیتهای آیرونیک» در فیلم کوتاه حرف میزنیم، ناشی از بخت بد رئالیسم در نزد ما نیست (ما با واقعنمایی اختهای مشکل داریم که همچون سیریش به جان جوانان فیلمسازمان افتاده). پشت آن دلیل موجهی هست که شاید بتواند مسیری دیگر برای برونرفت از این وضعیت که درون آن هستیم پیشنهاد دهد. و این مسیر تازه مطمئنا اگر هیچچیز نداشتهباشد، دیگر آن گفته حقیرانه «شما چطور فکر میکنید؟» را در پایان به عنوان نسخه تجویزی سرو نمیکند که حتی خود پرسشگر هم جوابی برای آن ندارد. واقعیت آیرونیک حداقل کاری که میکند تکلیف فیلم را با خودش روشن و مخاطبش را از پادرهوایی نجات میدهد. البته این که من این مسائل را بر سر یک انیمیشن طرح میکنم، خودش پرسشساز است و سعی میکنم با پاسخی کوتاه به این پرسش به آن واقعیتی که دوست داریم برسم. «اکتسابات انتسابی» داستان یک خانواده چاقِ زشتِ گردنکج را تصویر میکند و روایت یکی از آنها که نسبت به بقیه بهتر است و دست کم گردنِ کجی ندارد. اولشخص قرار است که روایت خود را از خانواده و پیشینیانش بازگو کند، از طریق قاب عکسهای روی دیوار. و بعد از آن خودکشی کند و این چرخه از نظر او معیوب را متوقف کند. نمیتواند. عایدیاش از خودکشی گردنکجی است. و ما تمام فیلم را از موبایل دست پدر (نفرِ قبل او در این چرخه) دیدهایم. پس از آن پدر و مادر، با پسر گردنکجشان عکس میگیرند و در نهایت این قاب نیز به دیوار اضافه میشود. هوشمندی این چرخه در وهله اول، دستبهدستشدن دوربین، و در وهله دوم، انتظارات راوی است. ما، بی خبر مشغول دیدن گذشتهای بودیم که در قاب موبایل ثبت شدهبود و راوی به مدیایی برای قصد خود دلبسته بود که خود خاطره تمام این تصاویر روی دیوار را ثبت کرده بود. من دوست داشتم این راوی غیر قابل اعتماد باشد و بند این خودکشی برای پیوستن به خانواده گردنکج خود یا رها شدن از دستشان چندان آشکار نباشد. اما فیلم در همین ایده کوچک خود میماند و در عوض موفق به ساخت یک واقعیت کنایی، به واسطه دهنکجی به عکس و مدیا میشود. در واقع «اکتسابات انتسابی» نیز نظم چرخه را خدشهدار نمیکند اما دست کم دارد میگوید به این نظم خدشهای وارد نخواهد شد.
«آسمان آبی، زمین پاک» به کارگردانی مهیار ماندگار
اما هر واقعیت آیرونیک که خود را به کولوارگی و بامزگی تقلیل دهد، در حاشیهای غیرقابل بحث در سینما میایستد که راه ورود به آن، تنها از طریق واژههایی چون باحال یا واژهای که در خود فیلم به کار میرود، شت، امکانپذیر است. «آسمان آبی، زمین پاک» برخورد سرسری با مسئله را به واقعیت آیرونیک ترجیح میدهد. شیطنت نمیکند در عوض مزه میریزد. بلافاصله بعد از این دو جمله ممکن است متهم شویم به جملاتی از این قبیل که فکر نمیکنی فیلم را زیاد جدی گرفتهای؟ پاسخ ما به این دست سوالات و پاسخهایی که معمولا تحسین غاییشان در مواجهه با این فیلمها گفتن این حقیقت است که اینها تجربههای زیسته جوانان نسل تازه است و چه خوب که به جای فلسفهبافی، آنچه را که هستند بیان میکنند (این حرفها را امسال درباره «بارسلونا» هم شنیدیم)، روبهروکردنشان با سوالی دیگر است: فکر نمیکنی ساختار قدرت چنین فیلمهای کول و باحالی را از ما طلب میکند؟ واقعیتی که نیشگون نگیرد، تنها سبیل و لباس جلف و پیادهروی عجقوجق از آن باقی میماند (تولید مستقل پیام بازرگانی). و نکته اساسی ماجرا: تشکر بابت این که خودتان هستید، اما دستکم با چشم باز فیلم بسازید. در تمام طول فیلم به «وحشی» ساخته فردین انصاری فکر میکردم. فیلمی با مخالفان بسیار که ما در فیدان لحن آن را ستایش کردیم (بنابراین از فیلمها فلسفهبافی را تمنا نمیکنیم.).امیدوارم فیلمساز این کار کوتاه را ببیند و حد و مرز کول و آیرونی را متوجه شود.
یادداشتهایی به بهانه بازخوانی نهال ۱۴
یادداشتهایی به بهانه بازخوانی نهال ۱۳
یادداشتهایی به بهانه بازخوانی نهال ۱۲
فیدان در شبکههای اجتماعی