نوشته: بهزاد آزادی

تهیه‌کنندگان: المیرا ارزانی پور، بهزاد آزادی، کارگردان: بهزاد آزادی، برنامه‌ریز و دستیار اول کارگردان: حسین عبدی، بازیگران: بهرام آزادی، هیمن آزادی، محمد کریمی، صلاح ادیم، محمد رحمتی، روشنک شکری، پارمیدا اکرامی، مدیر فیلم‌برداری: شاهین عراقی، تدوین: فرشته پرنیان، صدابردار: محمدحسین مهرجو، صداگذار: حسین قورچیان، طراح صحنه و لباس: بهزاد آزادی، احمد دامیار، گریم: فرزاد امیرنژاد، مدیر تولید: حامد شیرزاد

 

خارجی. رودخانه. بعدازظهر

شاهو، هیمن، زانیار و هیوا دوستانی حدوداً شانزده، هفده‌ساله خود را داخل آب رودخانه می‌اندازند. شاهو سیگار به دست آرام وارد رودخانه می‌شود.

شاهو لاغراندام با موهای فر و سبیل. جای چند بریدگی روی گردنش دیده می‌شود. او نسبت به بقیه بزرگ‌تر است.

زانیار قد بلندی دارد. زنجیری در گردنش است.

هیوا صورت معصومی دارد.

هیمن به نسبت کوتاه‌قد و بدنی عضلانی دارد.

هر چهار دوست در حال بازی و اذیت کردن هم در داخل آب هستند. سعی دارند سر هیوا را داخل آب کنند. هیوا از جنگ آن‌ها فرار می‌کند. دوباره داخل آب همدیگر را اذیت می‌کنند. از دماغ هیوا خون می‌آید.

هیمن: دماغتو بشور خون داره میاد.

زانیار: چیزی نیست.

شاهو: هیوا برو سیگار بیار.

هیمن: هیوا سرتو بکن تو آب بشور.

هیوا با دست مشغول پاک کردن خون دماغش است.

شاهو: (با صدای بلند) برو سیگار بیار دیگه!

زیر درخت کنار آب موتورشان را پارک کرده‌اند. لباس‌هایشان را روی موتور انداخته‌اند. هیوا کنار موتور می‌رود و با دستمال‌یزدی خون‌دماغش را پاک می‌کند. پس از چند لحظه گوشی شاهو زنگ می‌خورد. هیوا گوشی را از جیب شلوار شاهو درمی‌آورد. هیوا با دیدن اسم مخاطب روی گوشی…

هیوا: (داد زنان) شاهو… شاهو… زود باش شاعر داره زنگ می‌زنه!

هیوا به سمت شاهو در داخل آب می‌رود.

هیوا: زود باش بیا دیگه!

شاهو داد زنان به‌سرعت از آب بیرون می‌آید. سریع گوشی را از هیوا می‌گیرد.

هیوا: حرف بزن… حرف بزن. از خوشحالی کم مونده تو خودش بشاشه!

شاهو: الو… سلام آقا عبدالله… اوه مرسی مرسی… سه، چهار ساعت دیگه میام در خونه… آخه الآن پولشو ندارم… نه… نه فقط چند ساعت فرصت بده پولشو جور کنم. میام پیشت. خداحافظ.

شاهو خوشحال در حین دویدن به داخل آب پایش لیز می‌خورد و گوشی در دست می‌افتد. بقیه به او می‌خندند. شاهو سریع بلند می‌شود و گوشی را به سمت هیوا پرتاب می‌کند.

هر چهار دوست بعد از شنا لباس‌هایشان را پوشیده‌اند و از محل شنا دور می‌شود. زانیار عقب‌تر از آن‌ها با موتور از داخل آب می‌آید.

شاهو، زانیار، هیوا و هیمن زیر درختی در کنار موتورشان نشسته‌اند و در حال سیگاری زدن هستند.

زانیار: (خیار شور را از داخل ساندویچ درمیاورد.) بعد که قبول شدی پولو می‌دی؟

شاهو: نه بابا الآن می‌خواد.

زانیار: ولی خدایی شاعر عجب مرد خوبیه ها! همین‌که جور کرده خیلیه!

شاهو: نمی‌دونم پولشو از کجا بیارم!

زانیار: (رو به هیوا) مگه نگفتی تو بهش قرض می‌دی؟

شاهو: یه چیزی گفت تو هم باورت شد ها!

هیوا: نه واقعاً میارم!

هیمن: می دونی که مامان بفهمه می‌کشتت!

شاهو: وقتی گونی گونی بهش پول بدم، جیکش در نمیاد.

هیوا: ولی یه شرط داره.

شاهو: چی؟

هیوا: بذاری منم تست کنم و آگه تستم درست بود منم با تو واسه رامین کار کنم.

شاهو: پسر من دهنم سرویس شد تا ساقی رو راضی کردم ازش هروئین بگیره. می‌دونی چقدر منو تعریف کرده.

هیوا: خب تو هم منو تعریف کن.

شاهو: من که گفتم آگه کسی این پولو برام جور کنه می‌برمش پیش آقا رامین براش کار کنه.

هیوا: اونجوری خیلی طول می‌کشه. تا تو بخوای با آقا رامین دوست بشی و بهش آدم معرفی کنی من از گرسنگی مردم. می‌خوام هم‌زمان با تو منم واسه ش کار کنم.

شاهو: تو مگه نمی‌خوای بری مدرسه؟

همین: اوه اوه اوه. بیاید اینو ببینید.

همه جمع می‌شوند تا در گوشی هیمن ویدئو ببینند. ویدئوی سر بردین مردی را می‌بینند.

هیوا: وای پسر.

زانیار: انگار مرغ سر می‌بره.

ویدئو تمام می‌شود و تأثیر آن‌ها روی چهرشان مشخص است. (زانیار و هیوا)

شاهو: هیوا تو پولو بیار من می‌دونم چطوری معرفیت کنم. تو هنوز منو کامل نشناختی.

زانیار: پس من چی؟ من خیلی وقت پیش بهت گفته بودم که منو یادت نره.

شاهو: حالا بذار هروئین بگیرم. با هم تست می‌کنیم.

هیوا: من الآن می‌خوام قول بدی. (دستش را جلوی شاهو دراز می‌کند.)

شاهو: اوه اوه اوه

شاهو چاقویش را برمی‌دارد و به گردن هیوا نزدیک می‌کند.

شاهو: از کی تا حالا این‌قدر با جرات شدی؟

هیوا: از وقتی‌که می‌خوام ما بزرگ‌ترین گروه قاچاق مواد بشه!

شاهو با اعتمادبه‌نفس با هیوا دست می‌دهد.

هر چهار دوست می‌خوانند و کردی می‌رقصند. هیمن با گوشی موبایل آهنگ کردی پخش کرده است.

همه در حین هندوانه خوردن در حال خندین هستند.

لباس‌هایشان را می‌پوشند. زانیار موتور را ویراژ می‌دهد. هیوا پوست هندوانه به داخل آب پرت می‌کند.

 

چند پلان انسرت از مردم در کنار رودخانه. آفتاب در حال غروب است.

هر چهار دوست با موتور از روی پل عبور می‌کنند.

 

خارجی. حیاط خانه هیوا. غروب

هوا تاریک شده است. صدای بچه‌ها در حال بازی از داخل کوچه شنیده می‌شود. هیوا از در حیاط وارد می‌شود. از پله‌ها بالا می‌رود. مادرش از زیرزمین او را صدا می‌زند.

مادر: هیوا!

هیوا: بله مامان

مادر: ژوان رو برام بیار پایین.

هیوا: باشه چشم.

  

داخلی. خانه. غروب

هیوا وارد خانه می‌شود. تلویزیون روشن است. تصاویر خشونت داعش علیه کردهای کوبانی از کانال بی‌بی‌سی پخش می‌شود. ژوان خواهرش در حال بازی با اسباب‌بازی‌هایش است. هیوا کنار خواهرش می‌آید او را بغل می‌کند و می‌بوسد و کمی با او بازی می‌کند. سپس کم‌کم تلاش می‌کند تا گوشواره خواهرش را درآورد. ژوان اذیت می‌شود. هیوا دوباره سعی می‌کند. پس از چند لحظه تلاش یکی از گوشواره‌های خواهرش را درمی‌آورد.

هیوا سریع از بالاخانه خارج می‌شود و از پله‌ها پایین می‌آید. دم زیرزمین می‌ایستد و روبه‌داخل با مادرش حرف می‌زند.

هیوا: مامان ژوان خواب بود. دوستام منتظرن باید برم.

مادر: شب مهمون داریم هندوانه بگیر

هیوا: (در حین رفتن) باشه باشه.

شب/ چند پلان اینسرت از خیابان‌های شهر. مردم. مغازه‌ها و …

 

خارجی. کوچه شاعر. شب

هر چهار دوست با موتور به کوچه ساقی می‌رسند. شاهو موتور را در کنار دیواری پارک می‌کند. صدای گریه بچه و دعوای یک زن و مرد از داخل خانه‌ای شنیده می‌شود. پیاده می‌شوند. هیوا پیاده شده و از جیبش پول درمی‌آورد. در میان پول‌ها دو هزار تومانی که مادرش به او داده بود را جدا می‌کند. و بقیه را به شاهو می‌دهد.

شاهو: چقدره؟

هیوا: ۱۰۰ تومن

شاهو: این‌که زیاده!

هیوا حالا پیشت باشه.

شاهو به سمت کوچه می‌رود. هیوا می‌خواهد با موتور دور بزند.

هیوا: داداش شاهو می‌شه موتور رو برونم؟

شاهو: باشه برون.

هیوا: زانیار سویچو بده…

هیوا با شوق بسیار موتور می‌خواهد موتور را روشن کند امانمی تواند. زانیار به او کمک می‌کند. هیوا با موتور دور می‌شود. چند لحظه زانیار و هیمن تنها می‌مانند. اتومبیلی از دور نزدیک می‌شود. همین نگاه می‌کند. زانیار هم به دنبال او نگاه می‌کند. زانیار متعجب می‌ایستد. اتومبیل به نزدیکی آن‌ها می‌رسد. خالد از ماشین پیاده می‌شود. هیوا با موتور می‌رسد. هیمن سریع سوار موتور می‌شود. خالد به سمت زانیار می‌آید. زانیار چند قدمی دور می‌شود.

خالد: (عصبانی) اینجا چیکار می‌کنی توها؟! مگه نگفتم بری خونه خواهرت؟!

زانیار: واسه شام میرم.

شاهو در این لحظه برگشته و به سر کوچه می‌رسد. همه به او نگاه می‌کنند.

زانیار: کاری با شاهو نداشته باش.

خالد سیلی محکمی به زانیار می‌زند و سپس یقه او را می‌گیرد و به سمت ماشین می‌برد. زانیار از دست خالد فرار می‌کند.

شاهو از کنار خالد رد می‌شود. خالد سریع می‌رود و یقه شاهو را می‌گیرد.

خالد: صدبار بهت گفتم با پسر من رفاقت نکن.

شاهو با کلافگی دست او را پس می‌زند.

شاهو: دست به من نزن. اعصابتو ندارم!

شاهو به سمت موتور می‌رود. خالد به دنبال او.

خالد: شاهو وایسا مثل بچه آدم با هم صحبت کنیم.

شاهو: (برمی‌گردد.) درست حرف بزن.

شاهو دوباره به سمت موتورش می‌رود.

شاهو: (عصبی) برو اونور.

هیوا ترسیده و سریع کنار می‌رود.

شاهو: مرتیکه دیوث.

آن‌ها با موتور دور می‌شوند. خالد تنها می‌ماند.

کمی پایین‌تر از آن‌ها زانیار را سوار می‌کنند.

شاهو: این از کجا پیداش شد؟

زانیار: چه می‌دونم بابا.

زانیار: وایسا، من باید برم خونه خواهرم.

شاهو: خونه خواهرت! برو گمشو. نگا کن من به خاطر تو…

زانیار: نه بابا من به خاطر بابام نمیرم که. خودم باهاش کار دارم می‌خوام باهاش حرف بزنم.

شاهو: باشه کلاً بعد از شام بریم.

هیوا: من آگه برم دیگه نمی‌ذارن بیام بیرون.

شاهو: تو برو تو مخفیگاه ما برات شام میاریم. اینارو با خودت ببر. حواست باشه بگیرنت درجا اعدامی!

هیوا از موتور پیاده می‌شود. هروئین را از شاهو می‌گیرد.

از دور خالد ماشینش را روشن می‌کند و به‌طرف آن‌ها می‌آید. بچه‌ها به آمدن آن نگاه می‌کنند.

شاهو: سوار شو زانیار.

زانیار سریع سوار می‌شود. هیوا از آن‌ها جدا می‌شود.

 

خارجی. چهارراه مرکزی. شب

هیوا از سوپرمارکت خارج می‌شود. سیگار خریده است. پاکت آن را باز می‌کند.

 

خارجی. کوچه‌ای خلوت. شب

هیوا در کوچه‌ای خلوت راه می‌رود و سیگار می‌کشد. ماشینی از کنارش رد می‌شود.

 

خارجی. تپه مخفیگاه. شب

هیوا جلوی خرابه‌ای پایین تپه می‌نشیند. به فکر فرو می‌رود.

اینسرت لانگ‌شات از شهر.

شاهو، زانیار و هیمن با موتور به ورودی تپه می‌رسند. موتور را پارک می‌کنند. جلوی خرابه‌ای که هیوا نشسته بود، می‌ایستند. زانیار ظرف غذا در دست دارد. به داخل خرابه نگاهی می‌کنند.

هر سه از سربالایی تپه بالا می‌روند.

به بالای سقف مخفیگاه می‌رسند. شاهو از پله‌های مخفیگاه پایین می‌رود.

شاهو: هیوا!

 

خارجی. خیابان شهر. نیمه‌شب

همه‌جا سکوت برقرار است. خیابان اصلی شهر خالی از رفت‌وآمد است. از دور آرام‌آرام صدای موتوری نزدیک می‌شود. هر سه جنازه هیوا را سوار کرده‌اند و به‌سرعت خیابان خلوت را طی می‌کنند.

 

خارجی. بیمارستان. نیمه‌شب

خیابان جلوی بیمارستان خلوت است. آن‌ها با موتور هیوا را می‌آورند و او را جلوی در بیمارستان، کنار خیابان، می‌گذارند و سریع فرار می‌کنند. دو نفر از کارکنان بیمارستان و داروخانه به سمت جنازه می‌آیند.

 

داخلی. آشپزخانه خانه شاهو. شب

آشپزخانه جدا از پذیرائی و اتاق‌خواب‌ها، در حیاط قرار دارد. هر سه در آشپزخانه ایستاده‌اند. پس از چند لحظه سکوت.

هیمن: دو هفته دیگه ثبت‌نام مدرسه‌اس!

شاهو: تا اون موقع برمی‌گردیم.

هیمن: آگه بمیره چی؟!

شاهو: نه بابا! همین‌که دیدمش فهمیدم. دقیقاً پنج دقیقه قبل از اینکه برسیم زده بود.

زانیار از آشپزخانه خارج می‌شود.

زانیار: چرا؟ که ثابت کنه تنهایی می‌تونه این کارو بکنه؟!

شاهو: زانیار تو این وضعیت چرت‌وپرت نگو اعصاب ندارم ها!

زانیار: راست میگم دیگه آگه این کارو نمی‌کرد فردا پس‌فردا واسه رامین کار می‌کردیم. الآن چی باید بریم آواره خیابان‌های تهران بشیم!

شاهو: گوره بابای رامین! یک‌بار دیگه اسم اون عوضی رو بیاری می‌زنم تو دهنت ها!

زانیار: شاهو حواست باشه چی میگی‌ها!

شاهو: خفه شو دیگه تا نیومدم…

هیمن: بسته تو رو خدا بسته. هیوا داره میمیره شما سر رامین دارین دعوا می‌کنین!

سکوت.

شاهو: برید بخوابید تا مامان شما رو اینجوری ندیده. صبح میرم بیمارستان ببینم حالش چطوره؟

هیمن: (در حین خارج شدن از آشپزخانه) منم بیدار کن. باهات میام.

شاهو: آگه با هم بریم تابلو می‌شه. از کجا معلوم شاید یکی ما رو دیده باشه!

 زانیار و هیمن می‌روند. شاهو تنها در آشپزخانه می‌ماند. هیمن برمی‌گردد.

شاهو: چرا برگشتی؟

هیمن گوشیمو جا گذاشتم.

 

داخلی. حمام. شب

شاهو داخل حمام نشسته است. پیراهنش را درآورده. آینه را تنظیم می‌کند و با ماشین سرش را می‌تراشد. گریه می‌کند.

 

داخلی. آشپزخانه خانه شاهو. شب

شاهو موهایش را کچل کرده و تنها در آشپزخانه به کابینت تکیه داده و خوابش برده است. پس از چند لحظه صدای بسته شدن در حیاط او را از خواب بیدار می‌کند. به سمت در نگاه می‌کند. سریع پیراهنش را می‌پوشد. پس از چند لحظه فریده جلوی در آشپزخانه می‌ایستد.

فریده: این چه سر و وضعیه واسه خودت درست کردی؟

شاهو: تو کجا بودی تا این موقع شب؟

فریده: لباس عروس داشتم دوختش تا الآن طول کشید! صبح هم باید برم بوکان. دعوتم کرده عروسیش!

شاهو: لباس عروس! واسه خودت می‌دوزی آره؟

فریده: چی میگی؟ واسه خودت می‌دوزی یعنی چی؟

سکوت

شاهو: با اون دیوث میری آره؟

شاهو از آشپزخانه خارج می‌شود. فریده دست او را می‌گیرد.

فریده: (بازوی شاهو را می‌گیرد) چی گفتی؟

شاهو: همون که شنیدی. فکر می‌کنی نمی‌دونم؟ فکر می‌کنی نمی‌دونم با پدر دوست صمیمی من می‌خوای بری سفر شمال؟ ولی نه خیلی کار خوبی می‌کنی. به فکر خودت باش منو هیمن هم یه خاکی سرمون می‌ریزیم. هر خرابه‌ای می‌خوای برو. ولی فقط به خاطر اون معتاد به پسرات دروغ نگو.

شاهو دست مادرش را پس می‌زند و وارد خانه می‌شود. در را محکم به هم می‌کوبد.

 

خارجی. کوچه خانه خالد. صبح (گرگ و کیش)

فریده گریه‌کنان در کوچه خلوت راه می‌رود. لباس عروسی پوشیده و چادر به سر دارد. پس از چند لحظه پاشنه کفش راستش کنده می‌شود. گریان کفش‌اش را از پایش درمی‌آورد و به راه رفتن ادامه می‌دهد. دوباره پاشنه‌اش کنده می‌شود. هر دو کفشش را درمی‌آورد و پابرهنه به راه رفتن ادامه می‌دهد. چند متر دورتر خالد جلوی در خانه شیشه ماشینش را دستمال می‌کشد. فریده به او نزدیک می‌شود. خالد فریده را می‌بیند و متوجه گریه او می‌شود. فریده تعجب خالد را می‌بیند و با صدای بلندتر گریه می‌کند. خالد به سمت فریده می‌آید.

 

خارجی. موتور فروشی. روز

شاهو جلوی یک موتور فروشی ایستاده. مردی در حال تست کردن موتور اوست.

شاهو دستمالی را که به فرمان موتور بسته باز می‌کند.

 

داخلی. آژانس. روز

شاهو داخل اتومبیل آژانس نشسته و از شیشه به بیرون نگاه می‌کند.

شاهو در خیابان راه می‌رود.

 

خارجی. باجه تلفن. روز

شاهو گوشی تلفن را برمی‌دارد و شماره پلیس را می‌گیرد.

شاهو: الو پلیس! من دیشب دیدم یکی یه جنازه رو انداخت جلوی بیمارستان و فرار کر!… نه من اونجور نمی‌شناسمش فقط می‌دونم خونش کشتارگاهه!

 

داخلی. ساختمان ترمینال. روز

شاهو وارد ساختمان ترمینال می‌شود. به سمت باجه می‌رود. در صف می‌ایستد. بعد یکی دو نفر…

شاهو: اولین حرکت به تهران چه ساعتیه؟

متصدی ترمینال: یه ساعت دیگه ولی جا نداریم.

شاهو: داخل جعبه چی؟

متصدی: چند نفرین؟

شاهو: سه نفر!

متصدی: به اسمه؟

متصدی در کامپیوتر وارد می‌کند. بلیت در حال چاپ شدن است.

متصدی: ۶۳ هزار تومن.

شاهو از جیش پول درمی‌آورد و حساب می‌کند.

شاهو در حین تماس با موبایلش از آب‌سردکن آب می‌خورد. آب می‌خورد و سیر را می‌بندد.

شاهو: الو بیدار شدین؟ … آره آره … زود باشید جمع کنید بیاید ترمینال. ببین هیمن پیراهن و شلوار منو از تو کمد وردار بیار. خداحافظ.

 

خارجی. محوطه ترمینال. روز

شاهو تنها به دیوار آجری محوطه ترمینال تکیه داده و سیگار می‌کشد. نسبت به دیروز لاغرتر شده است. پس از چند لحظه زانیار و هیمن نزد او می‌رسند.

هیمن: سلام رفتی بیمارستان!… حالش خوبه؟

شاهو: آره حالش خوبه! دو سه روز دیگه مرخصش می‌کنن.

زانیار: هیوا اسم ما رو آورده؟

شاهو: نه! هیوا اصلاً همچین آدمی نیست.

هیمن: چرا سرتو کچل کردی؟!

شاهو: همین‌جوری بابا.

زانیار: شاهو یه لحظه بیا کارت دارم.

شاهو: چی کار؟

زانیار چند قدم از هیمن دور می‌شود. شاهو نزد او می‌رود.

زانیار: (آرام) همه حرفایی که به مامانت زدی رو شنیدم. الآن به همین بگو مامانت لباس عروس داشته رفته عروسی. مطمئنم آگه بدونه! از مامانت که هیچی از منم متنفر می‌شه! می‌خواهی رفاقت چند سالمون خراب بشه؟

شاهو: تو از قبل می‌دونستی…

زانیار: نه!

چند لحظه شاهو به او نگاه می‌کند.

شاهو: قسم بخور؟

زانیار: به روح مادرم!

همین نزد آن‌ها می‌آید.

هیمن: شاهو ۱۰۰ بار زنگ زدم به مامان چرا جواب نمی‌ده؟ کجاست؟

شاهو: رفته بوکان تا غروب بر می‌گرده.

چند لحظه سکوت. شاهو بلیت را به زانیار می‌دهد.

شاهو: برید سوار بشید. سیگارم تموم شه میام.

زانیار و هیمن می‌روند. شاهو تنها می‌ماند. به دیوار در زنگ‌زده ترمینال تکیه می‌دهد. پکی به سیگار می‌زند. سرش را پایین می‌اندازد. پس از چند لحظه بلند می‌کند.

 

پایان

 

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=3417