نوشته: امید عبدالهی
توضیح: نسخه فیلمنامه در برخی جزئیات از نسخه نهایی فیلم تفاوتهایی دارد.
داخلی، روز، مغازه عینک سازی
تاریکی مطلق، صدای ساعت پاندول دار قدیمی و عنوان بندی آغازین. (تو به بیرون) با بالا رفتن کرکرههای فلزی یک مغازه عینک سازی توسط پیرمردی که چهرهاش را به خوبی نمیبینیم، تصویر از سیاهی باز میشود و شعاعی از نور طبیعی، فقط بخش اندکی از فضای داخلی مغازه را روشن میکند. مغازهای غبار گرفته و کوچک با در و پنجرههای کهنه چوبی، در حاشیه یک خیابان کم رفت و آمد. پیرمرد به آرامی وارد مغازه میشود. نگاهی به گلدان شمعدانی گوشه مغازه که در زیر شعاع نور قرار دارد، میاندازد و سپس به سمت میز کارش میرود. به جز میز کار و ویترین نسبتاً خالی مغازه، دو صندلی چوبی، ساعت دیواری، تابلوی بینایی سنجی، تلفن قدیمی، آیینه و یک جالباسی ایستاده، تمامی آن چیزهایی ست که در آنجا وجود دارد. پیرمرد دوباره به سراغ گلدان شمعدانی میرود و با لیوانی بلوری به گُل آب میدهد. پیرمرد از داخل ویترین مغازه، جعبه عینکی را بیرون میآورد و مشغول تمیز کردن عینک طبی قهوهای رنگِ درون آن میشود. در این لحظه شخصی وارد مغازه میشود.
مشتری: سلام… ببخشید عینک من شکسته، تعمیرش میکنین؟
پیرمرد: من دیگه کار نمیکنم… انتهای بازار سمت راست…
مشتری خارج میشود و پیرمرد با نگاهش او را دنبال میکند.
خارجی، روز، خیابان
پیرمرد با گامهای آهسته از یک پیاده روی خلوت عبور میکند.
داخلی، روز، مطب چشم پزشکی
پیرمرد وارد ساختمان قدیمی مطب چشم پزشکی میشود. پیرمرد به تنهایی در سالن انتظار مطب نشسته و به نقطهای نامعلوم خیره شده است. بیماری از اتاق دکتر خارج میشود. پیرمرد به داخل اتاق دکتر سَرکی میکشد و از سَر جایش بلند میشود. پیرمرد بر روی صندلی معاینه نشسته و عینک مخصوص بینایی سنجی بر چشم دارد. او سعی دارد با دست، جهت درست علائم تابلوی بینایی سنجی را به دکتر (که پیرمردی درشت هیکل و عینکی است) نشان بدهد. سپس دکتر شیشههای عینک را تعویض میکند و مجدداً تست بینایی را تکرار میکند. چشمان پیرمرد خسته و کم سو به نظر میرسند و اشک ناشی از درد در آنها حلقه زده است. دکتر عینک مخصوص بینایی سنجی را از روی چشمان پیرمرد برمی دارد. پیرمرد با دستمالی که در دست دارد، خیسی چشمانش را پاک میکند و به دنبال عینک خودش میگردد.
خارجی، صبح، گذرگاهی در بازار
پیرمرد به تنهایی از میان مغازههای بسته بازار رد میشود. صدای گامهای آهسته و سنگین پیرمرد سکوت فضا را بر هم میزند.
داخلی، روز، مغازه عینک سازی
تاریکی مطلق. (تو به بیرون) باری دیگر با بالا رفتن کرکرههای فلزی مغازه عینک سازی توسط پیرمرد، تصویر از سیاهی بیرون میآید و شعاعی از نور طبیعی، فقط بخشی از فضای مغازه را روشن میکند. لکههای نور بر روی گل شمعدانی میتابند. پیرمرد به آهستگی وارد مغازه میشود و نگاهی به گلدان میاندازد. پیرمرد با لیوان بلوری به گلدان آب میدهد. پیرمرد از درون ویترین مغازه، همان جعبه عینکی که قبلاً دیده ایم را بر میدارد و عینک قهوهای درون آن را (که به نظر میرسد زنانه است) بیرون میآورد. او برای لحظهای به عینک خیره میشود و سپس از روی لاشه قبضِ مشتری که درون جعبه قرار دارد، شماره تلفنی را میگیرد. صدای ضعیف بوق تلفن شنیده میشود، ولی کسی از آن سوی خط گوشی را بر نمیدارد. پیرمرد پس از مکثی طولانی، ناامید گوشی تلفن را میگذارد و به فضای خلوت بیرون مغازه مینگرد، اما پس از چند لحظه دردی در چشمهایش احساس میکند.
خارجی، روز، خیابان
پیرمرد با گامهای آهسته از یک پیاده روی خلوت عبور میکند.
داخلی، روز، مطب چشم پزشکی
پیرمرد بر روی تخت مطب چشم پزشکی خوابیده و دکتر مشغول ریختن قطره دارو در چشمهای اوست. دکتر همانطور که در حال ریختن قطره است با پیرمرد صحبت میکند.
دکتر: صبحها که میآم میبینم هنوز میآی مغازه…
پیرمرد در زیر دستهای دکتر که در حال قطره ریختن است فرصتی برای جواب دادن ندارد.
دکتر: [به آرامی] دیگه قطره جواب نمیده… باید برات وقت جراحی بزارم…
پیرمرد به آرامی از روی تخت بلند میشود عینکش را بر چشمهای اشک آلودش میگذارد و بدون هیچ جوابی، به دکتر خیره میشود.
خارجی، صبح، گذرگاه بازار
پیرمرد از همان مسیر همیشگی و از میان مغازههای بسته بازار عبور میکند. تنها صدای گامهای آهسته و سنگین او شنیده میشود.
داخلی، روز، مغازه عینک سازی
پیرمرد پشت شیشه مغازهاش ایستاده و به فضای خلوت بیرون نگاه میکند. تنها صدای ساعت پاندول دار بگوش میرسد. حالا پیرمرد در جلوی آیینه مغازه ایستاده و به چهره خود نگاه میکند. او عینک قهوهای رنگ زنانه را به جای عینک خود، بر چشمانش میزند، اما تصویر خودش را در آیینه مواج و مات میبیند. در این لحظه با شنیدن صدای باز شدن در ورودی مغازه، سرش را به سمت صدا میچرخاند. مردی نابینا با عصای سفید وارد مغازه شده و بدون اینکه چیزی بگوید، در حال بررسی محیط پیرامونش است. او هر آن ممکن است با گلدان شمعدانی برخورد کند. پیرمرد دستپاچه عینک خودش را به چشم میزد تا بهتر ببیند. لحظهای بعد، زنی میانسال، که او هم عینک تیره به چشم دارد، وارد مغازه میشود. زن، دست مرد نابینا را میگیرد و به خارج از مغازه هدایتش میکند. پیرمرد نظاره گر رفتار آنهاست.
داخلی، روز، مغازه عینک سازی، ادامه
پیرمرد بر روی صندلی میز کارش نشسته و مشغول گرفتن همان شماره تلفنی است که روی لاشه قبض عینک قهوهای رنگ زنانه نوشته شده. بوق تلفن چندین بار شنیده میشود، ولی این بار هم کسی پاسخگو نیست. پیرمرد تلفن را قطع میکند و نگاهی به عینک قهوهای میاندازد. سپس عینک خود را از چشم برداشته و در کنار عینک قهوهای میگذارد. تصویر دو عینک در کنار هم.
داخلی، غروب، مطب چشم پزشکی
دکتر در کنار پنجره کوچک نیمه باز اتاق معاینه مشغول سیگار کشیدن است و همانطور که سعی دارد دود سیگار را از پنجره به بیرون منتقل کند، عینک قهوهای رنگ و لاشه قبض مربوط به آن را بررسی میکند. پیرمرد بر روی صندلی معاینه نشسته و به دکتر نگاه میکند.
پیرمرد: تلفنشو جواب نمیده…
دکتر از اتاق معاینه خارج میشود و پس از چند ثانیه در حالی که یک زونکن قطور و کهنه در دست دارد، بازمی گردد. او پس از جستجو در بین پوشههای درون زونکن، بالاخره پوشهای سفید رنگ را بیرون میآورد و شروع به خواندن محتوایش میکند.
دکتر: از آخرین مراجعهاش یازده ماه میگذره… حتمن رفته سراغ یه دکتر دیگه…
پیرمرد: آدرسشو برام بنویس.
دکتر نگاهی معنادار به پیرمرد میاندازد و پُکی به سیگارش میزند.
خارجی، روز، کوچه
پیرمرد وارد یک کوچه باریک و خلوت میشود و کمی آنسوتر در جلوی یک خانه قدیمی میایستد. او زنگ در خانه را میفشارد و منتظر میماند. چند لحظهای میگذرد و کسی در را باز نمیکند. پیرمرد مجدداً میخواهد زنگ خانه را بزند که ناگهان از پنجره طبقه دوم ساختمان مجاور صدای زنی بگوش میرسد. پیرمرد سرش را به سمت صدا میچرخاند و برای اینکه بتواند به درستی چهره زن را ببیند، عینکش را کمی جابجا میکند.
صدای زن: نیستن…
پیرمرد: کی میان؟
صدای زن: [کنجکاوانه] شما؟!
پیرمرد پس از مکثی کوتاه، عینک قهوهای زنانه را از جیب کُتاش بیرون میآورد و به زن نشان میدهد.
پیرمرد: عینکشونو آوردم…
صدای زن: از اینجا رفتن… خونه رو هم فروختن.
پیرمرد: میدونین کجا رفتن؟
صدای زن: چند لحظه صبر کنین بیام پایین…
خارجی/ داخلی، روز، آسایشگاه سالمندان
پیرمرد از درِ ورودی خانه سالمندان وارد میشود و به طرف یک عمارت قدیمی که در میان درختان کوچک و بزرگ قرار گرفته میرود. پیرمرد به آهستگی وارد راهروی باریک آسایشگاه میشود و هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته که ناگهان از بلندگوی درون راهرو، صدای مردی که احتمالاً نگهبان آسایشگاه است بگوش میرسد.
صدای نگهبان پدرجان شما با اجازه کی اُمدی داخل؟…
پیرمرد گیج و مبهوت سر جایش میخکوب میشود و به دنبال منبع صدا میگردد. در همین لحظه تعدادی از درهای اتاقهای راهرو باز میشود و چند پیرزن به بیرون سرک میکشند و به پیرمرد نگاه میکنند.
صدای نگهبان آقا سریعتر از محدوده خواهران بیا بیرون.
پیرمرد همچنان بیحرکت ایستاده است.
داخلی، روز، آسایشگاه سالمندان، ادامه
پیرمرد در اتاق کم نور مدیر آسایشگاه سالمندان بر روی صندلی نشسته و به غذا خوردن مدیر نگاه میکند. مدیر که زنی چاق و میانسال است، کوچکترین توجهی به پیرمرد ندارد. پیرمرد که به نظر میرسد از انتظار کشیدن خسته شده، از درون جیب کُتاش عینک قهوهای رنگ زنانه را بیرون میآورد و جلوی میز مدیر میگذارد. مدیر ابتدا لقمهای در دهانش میگذارد و سپس همانطور که در حال جویدن است، از درون جیب روپوش خود، عینکش را بیرون میآورد و به چشم میزند. پیرمرد با همان نگاه خیره همیشگیاش رفتار مدیر را زیر نظر دارد. مدیر عینک قهوهای را ورانداز میکند و پس از مکثی کوتاه، آن را به پیرمرد باز میگرداند.
مدیر: انتهای راهرو، اتاق یکی مونده به آخر… عینکو دادین برگردین، برای ما مسئولیت داره.
داخلی، روز، آسایشگاه سالمندان، ادامه
پیرمرد با همان گامهای سنگینش، عمق یک راهروی باریک و خلوت را طی میکند تا اینکه به پشت درِ یکی از اتاقهای آسایشگاه سالمندان میرسد. او نگاهی به اطرافش میاندازد و سپس با دست بر در می کوبد، اما از آن سوی در کسی جواب نمی دهد. پیرمرد به آرامی درِ اتاق را باز میکند و وارد می شود. اتاق محقر و کوچک است؛ اما بر خلاف دیگر فضای که دیده ایم، بسیار روشن و پُر نور به نظر میرسد. یک تخت کاملاً معمولی، یک میز پاتختی کهنه و یک لباس راحتی زنانه آویزان به جا لباسی، همه آن چیزی است که در اتاق وجود دارد. در روی میز پاتختی چند قاب عکس خانوادگی به چشم میخورد. پیرمرد به آرامی به کنار تخت میرود و نگاهی به قاب عکسها میاندازد. سپس عینک قهوهای رنگ را از دورن جیبش بیرون میآورد و بر روی میز پاتختی میگذارد. در همین لحظه متوجه باز شدن درِ ورودی اتاق میشود و بلافاصله خودش را جمع و جور میکند. او چند قدمی از تختخواب فاصله میگیرد. پیرزنی خمیده و لاغر اندام در حالی که یک لیوان آب در دست دارد و به سختی قدم بر میدارد، وارد اتاق میشود. او برای یافتن مسیر از دستهایش استفاده می کند. پیرمرد بیحرکت و بیصدا با نگاهش پیرزن را دنبال میکند. پیرزن که گویی چشمهایش سویی ندارند و متوجه حضور پیرمرد هم نشده، با لمس کردن دیوار و حاشیه تختخواب، کورمال کورمال راهش را پیدا میکند و بالاخره بر روی لبه تخت آرام میگیرد. پیرزن میخواهد از روی میز پاتختی بسته قرص خود را بردارد که دستاش به عینک قهوهای میخورد. پیرمرد با نگرانی نظاره گر رفتار پیرزن است. پیرزن شروع به لمس کردن عینک میکند.
داخلی، صبح، مغازه عینک سازی
تاریکی مطلق. (تو به بیرون) کرکرههای مغازه عینکسازی توسط پیرمرد بالا میرود و تصویر از سیاهی باز میشود. اما دیگر از شعاع نور طبیعی که همواره بخشی از فضای آنجا را روشن میکرد، خبری نیست. پیرمرد در آستانه درِ مغازه میایستد و نگاهی طولانی به فضای داخل مغازه میاندازد و سپس به سمت گلدان شمعدانی میرود. او با احتیاط گلدان را برمی دارد و از مغازه خارج میشود. پیرمرد کرکره مغازه را پایین میکشد. تاریکی مطلق.
خارجی، روز، گذرگاه بازار
پیرمرد در حالی که گلداناش را در بغل دارد، به تنهایی از انتهای گذر باریک بازار، اندک اندک نزدیک میشود. همچنان همه مغازهها تعطیل اند.
خارجی، روز، پشت بام خانه پیرمرد
یک پشت بام غیرمتعارف، که دور تا دور آن با انواع مختلفی از گیاهان در گلدانهای کوچک و بزرگ احاطه شده است. خودِ پشت بام هم از سه جهت توسط آپارتمانهای دیگر محصور شده، اما همچنان نور خورشید از ضلع دیگر ساختمان به آنجا میرسد. پیرمرد در حالی که گلدان شمعدانی را حمل میکند، از درِ کوچک خَرپشته وارد پشت بام میشود. او با دقت نگاهی به اطراف میاندازد و در کنار دیگر گلدانها جایی برای شمعدانی پیدا میکند. پیرمرد بر روی تخت چوبی وسط پشت بام مینشیند و به چشم انداز رو به رو خیره میشود. قطع به تاریکی. عنوان بندی پایانی.
امید عبدالهی، زمستان یک هزار و سیصد و نود
بهایِ رئالیسم | نقدی بر فیلم کوتاه «کورسو» به کارگردانی امید عبداللهی
فیدان در شبکههای اجتماعی