درباره‌ی «سبزِ کله‌غازی»، ساخته‌ی آرمان خوانساریان

نوشته: فرید متین

«سبزِ کلّه‌غازی» داستانِ یک بازی است. یک بازیِ پرطول و تفصیل که شبیه به یک مراسمِ آیینی هر هفته تکرار می‌شود. با شروعِ فیلم، در نماهایی با برداشتِ بلند، صحبت‌های زن و شوهری را می‌بینیم که یک بچه‌ی پنج‌ساله دارند و در یکی از بهترین منطقه‌های تهران دنبالِ خانه می‌گردند. نماها دونفره‌اند و از داخلِ خودرو فیلم‌برداری شده‌اند. بنابراین، نمی‌شود فهمید این زن و شوهر سوارِ چه ماشینی‌اند. ما فقط آن‌ها را می‌بینیم و صحبت‌های آن‌ها را می‌شنویم و با تصورِ ذهنی‌شان از زندگیِ آینده‌شان روبه‌رو می‌شویم. آینده‌ای که زندگیِ متمولانه‌ای را نوید می‌دهد. همین‌طور پیش می‌رویم تا جایی که اولین نشانه‌ی فهم قوانین این بازی به بیننده داده می‌شود: نخستین لانگ‌شاتِ فیلم که خودروی زن و شوهر را نشان‌مان می‌دهد: پراید ــ هرچند در ادامه‌، در جریانِ صحبت با نگهبان، شوهر می‌گوید «این ماشینِ خانم‌مه»؛ اما سؤالی در ذهنِ مخاطب شکل می‌گیرد: آیا همه‌چیز واقعا همان‌طوری است که از ابتدا به‌نظر می‌رسید؟ جلوتر، این سؤال جدی‌تر هم می‌شود، وقتی دومین نشانه از راه می‌رسد: بحث بر سرِ دوست‌نداشنِ عکسِ بچه (دختر) یا دوست‌نداشتنِ اسمش (پسر).

هرچند همه‌چیز کمی مشکوک شده‌است، اما بازی در سوارکردنِ پیرزنی تنها و در دیالوگ‌های با او ادامه می‌یابد. و در دیدنِ مبلمانِ مغازه‌ای از پشتِ ویترین و تخیلِ خانه‌بودنِ آن‌جا بسط پیدا می‌کند. این‌جا بازی، که تا این لحظه‌ی فیلم فقط در قالبِ دیالوگ جریان داشت، عمیق‌تر می‌شود و به میزانسن می‌رسد و نمودِ بصری می‌یابد (چه سکانسِ درخشانی هم هست، هم از نظرِ ایده و هم از منظرِ اجرا).

سومین نشانه ولی حجت را تمام می‌کند. باید ماشینِ قرضی را به صاحبش پس داد و بعد از یک روز زندگیِ جعلی و خیالی، دوباره به واقعیت برگشت. حالا دیگر آخرهای بازی است. بهتر است ماشین را کناری زد و کمی صحبت‌های جدی کرد. درباره‌ی آینده و درباره‌ی این‌که قرار است چه کار کنیم. درباره‌ی این‌که این بازی تا کِی باید ادامه پیدا کند. پسر از «صحبتِ جدی» با پدرِ دختر حرف می‌زند. کنایه‌ای به این‌که دیگر مسخره‌بازیِ بازی‌کردن بس است و باید جدی‌تر با اوضاع روبه‌رو شد. کم‌کم از بازی فاصله می‌گیریم و به واقعیت نزدیک‌تر می‌شویم. اما ایده‌ی هوشمندانه‌ی دیگری در راه است! دختر و پسر در برابرِ پرسش‌های مأمور، پاسخ‌های خیالیِ یک‌سانی می‌دهند که حاصلِ همان بازی‌ای است که تابه‌حال در حالِ تماشایش بودیم و همین باعث می‌شود از مهلکه جانِ سالم به‌در ببرند. این‌جاست که بازی، که تا این‌جای فیلم فقط مایه‌ی خوش‌گذرانی و مسخره‌بازی بود، نجات‌بخش می‌شود. بازی نجات‌بخشِ واقعیت‌شان می‌شود. کمااین‌که تا این‌جا هم این بازی بود که باعث می‌شد بتوانند واقعیتِ زندگیِ گزنده‌شان را تحمل کنند.

وقتی ماشین سرِ کوچه توقف می‌کند، همه‌چیز در واقعیت است. دختر باید به خانه برود، ولی پسر می‌خواهد بازیِ جدیدی کند. دختر اما بازی را به‌روز می‌کند تا به واقعیتی که می‌خواهد به آن برسد نزدیک‌تر باشد (بگذارید از بازیِ بدِ خوانساریان در این سکانسِ مهم بگذریم). این‌جاست که می‌فهمیم بازی‌ای که در طولِ فیلم شاهدش بودیم بازیِ آخری بود که جریان داشت. این‌گونه دیدنِ آن بازی هم برای‌مان مهم می‌شود. مثلِ تماشا کردنِ آخرین اجرای یک مراسمِ آیینی. فیلم، که با یک بازی شروع شده‌بود، با یک بازی هم تمام می‌شود. بعد از این، همه‌چیز واقعی است و واقعیت تلخ است. تلخ، مثلِ جدایی.

در «سبزِ کله‌غازی» همه‌چیز یک بازی است. همه‌ی این گشتن‌ها و چرخیدن‌ها و حتی همه‌ی دیالوگ‌ها. آن‌چه مهم است این است که این بازی کِی لو برود. ‌زیرا لورفتنش مساوی است با تمام‌شدنش. فیلم هم دستش را ذره‌ذره رو می‌کند و این مهم‌ترین استراتژی‌ِ فیلم‌نامه‌اش است. مسیرِ فیلم بعدتر به «سایه‌ی فیل» می‌رسد. دو فیلمی که مشخصا خویشاوندِ هم‌اند و شباهت‌های بسیاری باهم دارند. مهم‌ترین‌شان هم شباهتِ دست‌مایه‌ی کلی‌شان است. مسیرِ امیدوارکننده‌ای که البته به یک ناامیدیِ بزرگ منتهی می‌شود: «موناکو». فیلمی که بی‌ربط‌ترین چیز به این مسیرِ دوست‌داشتنی است. کاش خوانساریان دست از بازی کردن برنمی‌داشت.

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=15200