جستاری بر فیلم «اگر داستان نباشد» ساخته کمال صالح‌زاده، به بهانه اعتصاب غذای او و علیرضا اجدادی، که جانشان جگرگوشه‌ی ماست.

نوشته: امین پاک‌پرور

در روزهای اخیر که اعتصاب غذای کمال و علیرضا اضطراب عمیقی به جامعه‌ی دانشجویان دانشگاه هنر و جان‌های آزادی‌خواه انداخت، اول خواستم به سهم خود برای تن‌های نزارشان حدیث اندوهباری بنویسم و حرفی بزنم از وجه اخلاقی تصمیم آنها. به قول یک دوست، بیش از این چگونه می‌شود اخلاقی زندگی کرد؟ چه جسارتی می‌خواهد دست شستن از زندگی خود به قصد فرصتی برای زندگی دیگران؟ اما در برابر دو انسانی که بدن‌هایشان را به نام آزادی بر سر نیزه می‌کنند، سخن‌پردازی کالای قابل عرضه‌ای نیست. با این همه، کوشش آنها می‌تواند زمینه‌ای باشد برای بازاندیشی به اثرها و رویکردهایی که در سال‌های اخیر از آنها شنیده و دیده‌ایم. وقتی که این متن را می‌نویسم، کمال صالح‌زاده بیست و یکمین روز اعتصابش را می‌گذراند، و تمرکز من در این مجال نوشتن عمدتا بر «اگر داستان نباشد» خواهد بود، فیلمی که او چند سال پیش نوشت و ساخت و اکران کرد، و به زعم من جزو بهترین تاریخ‌نگاری‌های سال‌های اخیر بوده است. این فیلم که نسل‌کشی کردها به دست صدام حسین را روایت می‌کند، از نقاشی‌های مهم‌ تاریخ‌ هنر بهره می‌گیرد و تصویر چشمگیری از ستمدیدگی کردها می‌سازد. من این بحث‌ را عمدتا بر دو محور تاریخ‌نگاری و فرم روایت بسط می‌دهم تا شاید بتوانم از بینش سیاسی و قدرت خلاقه فیلم پرده‌ بردارم. اما در بحث تاریخ‌نگاری لازم است مقدمه‌ای بنویسم:

این جمله‌ی منسوب به وینستون چرچیل که تاریخ را فاتحان می‌نویسند، نقطه آغازی است. آنچه از تاریخ می‌دانیم در بخش بزرگی از تمدن بشری توسط کسانی به نگارش درآمده و تبلیغ شده که خود نسبتی با قدرت داشته‌اند. فارغ از آن بستر تاریخی که چرچیل این نکته را بیان کرده و منظوری که داشته، بینش او در بازخوانی تاریخ ایران مدرن می‌تواند قابل تامل باشد، تاملاتی در جهت درک بهتر فیلم مورد نظرمان. ابتدا می‌شود پرسید که تاریخ‌نگاری رسمی و نیز آموزش عمومی تاریخ در ایران چه شاخصه‌هایی داشته است؟

تا پیش از سده‌‌ی چهاردهم هجری شمسی آموزش عمومی عمدتا در قالب مکتب‌خانه بوده است و بعدتر با تلاش‌های روشنفکران ملی‌گرا شکل مدرن مدرسه و دانشگاه به مرور گسترش می‌یابد. سپس، در شرایطی که بخش‌های گسترده‌ای از جمعیت ایران را اقوام مختلف، بلوچ و کرد و عشایر، تشکیل می‌دادند و به زبان‌ها و لهجه‌های مختلف سخن می‌گفتند، فرهنگستان زبان فارسی در دوران پهلوی اول تاسیس شده و فارسی به عنوان زبان آموزش رسمیت می‌یابد. مسئله یکدست کردن زبان در کنار متحدالشکل کردن لباس و بنیان نهادن نظام سربازی همگی تلاش‌هایی برای گسترش فرهنگ ملی‌گرایی ایرانی با تکیه بر زبان فارسی بوده است؛ و البته این فرهنگ یک‌دست‌شده تاریخ‌نگاریِ تازه‌ای لازم داشت که برای همه هویت‌سازی کند. در کشوری که تاریخ کهنش را عمدتا اساطیر و شاهنامه‌های ایرانی و نیز روایت‌های فولکلور اقوام می‌ساختند، برای نخستین بار تاریخ شاهنشاهی، از کوروش کبیر تا رضاشاه پهلوی و بعدتر فرزندش، به عنوان تاریخ رسمی تدریس شد. سند این مدعا گوشه‌ای از داستان «از روزگار رفته حکایت» نوشته ابراهیم گلستان می‌تواند بود:

«تاریخ تازه بود و فرق داشت با آن قصه‌های پیش از این. تاریخ جوری که پارسال بود دیگر نبود. و اسم‌های پر از فخر و پهلوانی و عمر دراز، و قصه‌های پر از اژدها و دیو، سیمرغ، رخش، جادو و خواب و خیال از صفحه‌ی کتاب سفر کرد، و عکس گور کوروش آغاز واقعیت تاریخ شد. تاریخ تازه بود – تاریخ داشت. در سال ۵۵۰ ق.م. کوروش به پادشاهی ایران رسید…»

این تاریخ ایرانی به زبان فارسی بر مبنای آمد و رفت شاهان چنان قدرتی در ایران گرفت که بعد از انقلاب ۵۷ نیز باقی ماند و ادامه یافت، و تاریخ‌نگاری بر مبنای روایت‌های قومی به زبان‌های مختلف را به انحطاط برد. بدین ترتیب، هنوز هم در تعریف آنچه بر ایران گذشته، عمدتا نگاه ما معطوف به اتفاقاتی است که در تهران و دیگر شهرهای مرکزی فارسی‌زبان افتاده. به انواع سقوط و کودتا و انقلاب در ایرانِ سده‌ی گذشته که نگاه می‌کنیم، عمدتا سوانح تهران و شیراز و اصفهان و تبریز (تبریز به خاطر مرکزیت و خاستگاه مبارزه در این مورد استثنا ست) مرکزیت دارند. این شکل از تاریخ‌نگاری گرچه پیامدهای مثبتش برای منِ ملی‌گرا قابل انکار نیست و البته بحثی دیگر می‌طلبد، از این جهت قابل نقد است که اگر روایت تاریخ همه‌اش بر مبنای ظهور و سقوط و احوال مردم و حاکمان مرکزی باشد، پس سرگذشت اقوام حاشیه‌ای و غیرفارسی‌زبان را کجا می‌توان یافت؟ گرچه سرنوشت آنها نیز تحت تاثیر مردم و حاکمان مرکزنشین بوده است، اما فهمیدن جزئیات رنج و راحت زندگی‌‌شان در بزنگاه‌های مختلف، تاریخ‌نگاریِ دیگری می‌طلبد که همواره زیر تاریخ مرکزگرا رنگ باخته است.

در پیشبرد این بحث، لازم است به تئوری‌ای تحت عنوان «تاریخ از پایین» اشاره کنم که برای نخستین بار در سال ۱۹۳۲ به قلم لوسین فور (Lucien Febvre) مطرح شد و قائل به این است که تاریخ را می‌شود یک بار دیگر بر مبنای زندگی فراموش‌شدگان و روایت‌های سرکوب‌شده آنها نوشت. این تئوری که می‌کوشد حاشیه‌نشین‌ها را از زیر یوغ روایت‌های رسمی تاریخ بیرون کشیده و صدایشان را احیا کند، در حیطه تاریخ‌نگاری ایرانی قابل تامل است، چرا که ما در روایت‌ آنچه در ایران مدرن بر اقوام مختلف ایرانی رفته کاستی‌های بسیار داریم. فارغ از ابعاد اخلاقی این مسئله، برای پایدار کردن وحدت ملی نیاز داریم روایت‌ اقوام را درباره ستمدیدگی‌ها و کوشش‌های سیاسی-اجتماعی‌شان بشنویم و به همدلی سیاسی گسترده‌تری برسیم. به قول ژان بودریار، نظام سلطه با رسانه‌های وسیعش بخش‌ها و یا همه‌ی واقعیت را پنهان می‌کند و یا برای از اعتبار انداختن واقعیت روایت‌های جعلی می‌سازد. این مسئله به خصوص درباره واقعیت‌های تاریخی مردم کرد، که میان چند کشور منطقه ما تقسیم شده‌اند قابل تامل است، چرا که تاریخ قومی‌ آنها توسط چند دستگاه رسانه‌ای وابسته به قدرت‌‌های مختلف نادیده انگاشته می‌شود. و از این حیث، تاریخ سیاسی پر التهابی که آنها داشته‌اند بازخوانی روایت‌های محلی و قومی‌ آنها به زبان خودشان را برای ایرانیانی که ما باشیم ضرورت می‌بخشد.

این مقدمه نقطه عزیمت من است به بازخوانی «اگر داستان نباشد». به روایت فیلم، در سال ۱۹۸۸ صدام‌حسین در عملیاتی به نام انفال حدود صد و هشتاد هزار نفر از مردم کرد را هدف عملیات نظامی و شیمیایی قرار داد، آنان را از زندگی نسبتا محرومشان بیرون کشید و نسل‌کشی تمام عیاری به راه انداخت. روایت فیلم که با ذهن لهجه‌دار کمال و به زبان کردی گسترش می‌یابد، سوزناک و سهمگین است، و گزنده، و بصیرت اخلاقی می‌بخشد. در مقام قیاس این فیلم با سنت مستند تاریخ‌نگارانه در سینمای جهان، می‌شود اشاره کرد به Nostalgia for the light ساخته Patricio Guzman که روایت‌های شخصی مردمی را احضار می‌کند که به جستجوی تکه‌های بدن‌ عزیزانشان می‌گردند، بدن‌هایی که به دست پینوشه مثله شده و در صحراهای شیلی پراکنده گشته است. همچنین، وقتی که در فیلم «اگر داستان نباشد» با بدن‌های مردمی مواجه می‌شویم که زیر بمباران شیمیایی به یغما می‌روند، مستند Lessons of Darkness ساخته Werner Herzog را به یاد می‌آوریم که جنگ کویت را بازتاب می‌دهد، و متمرکز می‌شود بر رنج مردمی که بعد از این حمله صدام به انواع بیماری دچار شده‌اند؛ و میان‌نویسی در شرح حال آنها به نمایش می‌گذارد: «باشد که در انتظار مرگ باشید، و مرگ از شما بگریزد.» و رنج کردها در فیلم کمال صالح‌زاده چنان دهشتبار است که گویی به زنده ماندن نمی‌ارزد. با این همه، سینمای ایران چه کم دارد نمونه‌هایی از این دست که رنج‌های قومیتی کردها را به نمایش بگذارد. این فیلم در کنار «سپیده‌دمی که بوی لیمو می‌داد» ساخته آزاده بیزارگیتی، که آن یکی به تجربه‌های زنان سردشت در حین بمباران شیمیایی می‌پردازد، از موارد انگشت‌شمار این گستره به شمار می‌روند. (توضیح سردبیر: طه کریمی فیلم‌ساز کرد دیگری ست از شهر بانه که در آثار مستند خود مشخصا در «هزار و یک سیب» و «مزدور سفید» به قتل‌عام انفال می‌پردازد. اما گمنام ماندن آثار درخشان او خود روایتی از همین تاریخ مرکز گراست. مرگ زودهنگام او و بی‌توجهی گردانندگان سینما به آثاری از این دست باعث شده فیلم‌های او تا به امروز کمتر دیده شوند) اما از آن سو می‌شود از «درخت گردو» ساخته محمدحسین مهدویان نام برد که رنج کردهای سردشت در حین حملات صدام را وسیله‌ای برای پروپاگاندای سیاسی قرار می‌دهد و حاکمیت را پدری نجات‌بخش اعلام می‌کند. حال آنکه فیلم مورد بحث ما از هر نسبتی با نظام‌های قدرت خاورمیانه وارسته است، اندیشه‌اش را به ثروت نمی‌فروشد، بی‌واسطه به گذشته سرمی‌کشد و ارواح مردمی را احضار می‌کند که خون را به زمین و خاطره‌شان را به باد سپرده‌اند. خون در صدای خشدار راوی فیلم می‌جوشد و به آینده خواهد ریخت.

همچنان که اشاره کردم، یکی از کارکردهایی که روایتگریِ «تاریخ از پایین» دارد همین است که به تجربه‌های زیسته‌ی مردمی که همواره در حاشیه‌ی متن بوده‌اند عیار می‌دهد. برخلاف تاریخ‌نگاریِ رسمی که با سرپوش گذاشتن، به حاشیه‌بردن و حذف کردن روایت اقلیت‌های نژادی، قومیتی و جنسی آنها را از حقوق ملی و شهروندی‌شان محروم می‌کند، تاریخ‌نگاریِ روایت‌های سرکوب‌شده در پی این بصیرت است که آن «دیگری‌ها» -در اینجا کردها- نیز مردمی هستند مثل همه مردم جهان. و آنطور که فیلم روایت می‌کند، عاشق می‌شوند و اقلیمشان بوی بنفشه دارد، و ترس‌ها و ستمدیدگی‌های خود را دارند، و نیز قهرمانی‌ها و آیین‌های جمعی، و بدن‌های به زوال‌رفته‌ی اجدادشان در گورهای دسته‌جمعی خاک‌اند. همچون مسلمانانی که در جنگ بوسنی تنشان میدان نبرد بود، کمونیست‌هایی که در ویتنام توپ و تانک سربازان آمریکایی را بر گرده‌های بی‌جان خود حمل کردند، ملل و نژادهای مختلفی که در جنگ‌های جهانی به وحشت و مرگ افتادند، سیاهانی که پوستشان به نظم آپارتاید فرصت تحقیر و کشتار می‌داد، و ارامنه که توسط ترک‌های عثمانی نسل‌کشی شدند. و همین آگاهی متکثر است که به ما امکانی برای همزیستی و رسیدن به جهانی دموکراتیک می‌دهد. فیلم «اگر داستان نباشد» این مهم را به سهم خود فراهم‌تر می‌کند. و با همین ایده است انگار که فیلم‌ساز از نقاشی‌های ملل مختلف در تاریخ‌های متنوع بهره می‌گیرد، که در لایه‌ی دوم بپرسد که شادی و رنج مردم کرد چه فرق می‌کند با مردمان دیگر؟

از ابتدا تا انتهای فیلم با نقاشی‌هایی مواجه‌ایم که در نسبت با تکه‌های روایت تغییر می‌کنند و قصه را به تصویر می‌کشند. راوی با ایماژهایی از زندگی آرام اما بی‌چیز کردها آغاز به گفتن می‌کند: «آنچه روایت می‌کنم داستان است. اینجا اقلیم کردستان، جایی میان عراق، سوریه، ترکیه و ایران، جایی مثل همه دنیا، پر از داستان…» و این داستان‌های روزمره‌ی آنهاست که با مناظری از طبیعت همراه می‌شود و به یاریِ صداگزاریِ جزء به جزء برای هر نقاشی، نبض پرتپش زیست کردها را فاش می‌کند. برای ما که از حاشیه‌ها عمدتا بی‌خبریم و به دلیل هژمونی رسانه‌های شهری همواره مورد هجوم بی‌وقفه‌ی تصاویری هستیم که وضعیت روزمره شهرهای مرکزی ایران‌ را بازمی‌تابند، همین توصیفات ساده در ابتدای فیلم مقدمه‌ای ضروری است برای سفر کردن به عمق فاجعه. فیلم‌ساز در قاب‌های نخستین به شخصیت‌های خود حرمتی انسانی می‌بخشد، و قلب‌های ما را نگران احوال‌شان می‌کند. حرمت انسانی ضرورت اخلاق را پیش می‌کشد، که بقای انسان در گرو رعایت کردن انسان است. بدین‌ ترتیب، بعدتر که انحطاط این جمعیت بزرگ انسانی را در نقاشی‌های هولناکی می‌نگریم که توصیف‌کننده‌ی قتل عام و تجاوز و گورستان‌اند، قلب‌هایمان از سرخی خون آنها به جراحت می‌افتد، و آنگاه که صدای زنان کرد را در خاطره‌انگاریِ فاجعه می‌شنویم از خود می‌پرسیم که این مادران چه فرق با مادران عزیز ما دارند؟ و نیز در لحظاتی که فیلم‌ساز فرمانده عراقی را چون موجودی کریه به تصویر می‌کشد، با تمام جان خود، نه فقط نسبت به او که از دیدار با همه‌ی جباران تاریخ به انزجار می‌افتیم. و صدای فرمانده گویی صوتی آلوده به حرص تمامی ستمگران است. هر گوشه‌ از روایت فیلم و هر صدایی که در خط داستان شنیده می‌شود به واسطه نقاشی‌های مختلف به متن تاریخ ملل دیگر ارجاع می‌دهد. گو که رنج کردها آینه‌ای باشد برای همه‌ی مصیبت‌هایی که انسان برده‌ و صدای فیلم‌ساز روایتگر تاریخ‌های متکثر اما شبیه به یکدیگر است.

سال‌ها پیش کمال صالح‌زاده جستاری درباره فیلم‌های ناصر تقوایی نوشته و نشان داده بود که آن فیلم‌ساز چگونه زوال شخصیت‌هایش را در هر فیلم به شیوه‌ای مرثیه‌سرایی می‌کند، و خود نیز پس از سال‌ها فیلم‌سازی و پویایی، به زوال تن می‌دهد و به نوعی به سرنوشت شخصیت‌های خود دچار می‌شود. گویی روان تقوایی نتوانسته از مسیر قصه‌هایش مصون بماند. با الهام از همان متن، به نسبت بدن کنونی کمال با شخصیت‌های فیلمش فکر می‌کنم. او از زوال جمعی بدن‌های یک قوم در عملیات انفال سخن گفته و آنان را از بار فراموشیِ تاریخی آزاد کرده است؛ و اکنون خودش به اراده‌ی شخصی زوال بدن را تجربه می‌کند تا دوستان همدرس‌اش را از جبری که بر آنها تحمیل کرده‌اند رهایی ببخشد. در فیلم از بدن‌های مثله‌شده و در زندگی از بدن زنده‌ی خود مایه می‌گذارد. بدن‌ها در فیلم بهانه‌ی مرثیه‌خوانی‌اند، اما در زندگی‌ فیلم‌ساز بدن متن مبارزه است و گویاتر از این متن کجا می‌توان یافت؟ این نوشته را با سری سنگین و قلبی گرفته، و با این امید که کمال هم این رنج تنانه را هرچه زودتر رها کند و به زندگی بازگردد به پایان می‌رسانم، که برای دورانی دراز به جان و روان او و علیرضا نیازمندیم.

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=16091