درباره مستند کوتاه «روزهای خاکستری» به کارگردانی احسان نورتقانی

نوشته: بنفشه جوکار

از مجموعه بهترین فیلم‌های کوتاه سال ۱۴۰۰ به انتخاب فیدان

فیلم‌ با تاریکی محض شروع می‌شود. صدای دختربچه‌ای می‌آید، هراسان خوابی که دیده را تعریف می‌کند. کابوس آمدن مرد چاق و غریبه‌ای به خانه. در خواب برادرش به جنگ دزد می‌رود و او را با زنجیر می‌بندد و تکه‌تکه می‌کند و بعد تکه‌های تن مرد غریبه دوباره بهم می‌چسبند و به سراغ خواهرش می‌رود و او را خفه می‌کند. می‌شود اینطوری فکر کرد که از لحظه‌ای که مادر در همین سکانس ابتدایی می‌آید و لامپ را روشن می‌کند و جای سیاهی محض را سپیدی مطلق می‌گیرد خواب دخترک می‌رود که تعبیر شود. سیاهی در سپیدی درمی‌آمیزد و غول بی‌شاخ و دمی می‌آید که تکه تکه‌‌های تن‌اش دوباره مجموع می‌شود و بر‌می‌خیزد تا جان/جان‌های دیگری بگیرد. دزدی که سلامتی، مدرسه، روز تولد، خنده‌‌ها و دایی را با خود می‌برد و شکل زندگی روزمره را عوض می‌کند. دزدی که به جای فرار جایش را بین خانواده باز می‌کند و خانواده را در وضعیت تازه به چالش می‌کشد.

در این سال‌هایی که کرونا را شناخته‌ایم و خودش را به ما نشان داده فیلم‌های زیادی به سراغش رفته‌اند. به‌نظرم یکی از سخت‌ترین کارها رفتن سراغ موضوعی است که در حال وقوع است. بلایی که از سر نگذشته،‌ تمام نشده و می‌خواهی درباره‌اش چیزی بسازی و حرفی بزنی. اما فیلم‌سازهای زیادی سراغ این کار سخت می‌‌روند. مثلا زمانی که در کشوری جنگی به‌وقوع پیوسته شاید آسان‌ترین کار ــ قبل از فرار ــ به دست گرفتن دوربین و رفتن به خیابان باشد. عکس‌ها و فیلم‌های زیادی از زمان انقلاب و جنگ ایران به جا مانده. می‌شود به آن‌ها نگاه کرد و اتمسفر آن روزها را حس کرد. به آن روزها سفر کرد یا همچین چیزی. اما به گمانم کار سخت آن است که در همان روزها دوربین را در خانه‌ات روشن کنی و خانواده‌ات، عزیزترین‌هایت را نشانه بگیری. وگرنه فیلم گرفتن از بدن‌های هزارتکه و زن‌های آواره و خانه‌های فرو ریخته‌ی دیگران بسیار آسان‌تر است.

روزهای اولی که فهمیده بودیم کرونا چیست و چگونه است را به‌یاد می‌آورم که چطور با لحن شوخ و بامزه‌ای سعی می‌کردیم همدیگر را خبردار کنیم که در آن سوی دنیا اژدهای چینی از لانه‌اش سربرآورده و ثانیه به ثانیه دارد جان می‌گیرد. اما بالاخره کرونا به ایران رسید و با هر جانی که می‌گرفت این لحن شوخ و شنگ در میان مردم کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد اما همچنان به‌قوت در صدا و سیما و سطح کلان کشور جاری بود. برای همین حتا تجربه‌ی این پاندمی، کشور به کشور، شهر به شهر و خانواده به خانواده می‌توانست متفاوت باشد و به پیرو آن، این گوناگونی به فیلم‌ها هم کشید شود. اما در میان فیلم‌هایی که با این موضوع کار کرده‌ بودند همیشه آن چیز پر رنگ، نمایش وضعیت آخرالزمانی انسان و جامعه بود. از فیلم‌هایی که در یک اتاق و از پشت یک پنجره ساخته شده بودند تا نشان‌دادن خیابان‌ها و فروشگاه‌هایی که خالی از مردم است. اما چیزی که در «روزهای خاکستری» به‌وضوح دیده می‌شود تجربه‌ی بیماری و روزهای کرونا در ایران و خانواده‌ای در ایران است. مشخصا ایرانی که توانایی ریشخند کردن هر فاجعه‌ی انسانی‌ و خشونتی را دارد و در راستای مدیریت بحران از هیچ طبع شوخ و شنگ و پنهان‌‌کاری، دریغ نمی‌کند و آن‌ها را در صدا و سیما،‌ میدان‌های شهر، بیمارستان‌ها،‌ مدارس، صف‌های نان و… رها می‌کند تا حتا در تجربه‌ی عظیمی مانند کرونا هم باز احساس کنی که در این سمت دنیا یکه افتاده‌ای و در تجربه‌ی یک پاندمی هم می‌توانی احساس تنهایی و یگانگی کنی.
از احساس تنهایی‌ای حرف می‌زنم که حنانه دختر کوچک خانواده در روز تولدش تجربه می‌کند. در میان انباشت نگرانی‌‌ها و مرگ‌ها روز تولدش به فراموشی سپرده شده و هیچ جشنی در کار نیست و در همان لحظه به صفحه‌ی تلویزیون چشم دوخته و پوشش خبر از جشن و آتش‌بازی طلاب را تماشا می‌کند.

وقتی در جایی زندگی می‌کنی که لحظه به لحظه‌اش احساس تنهایی تو را می‌بلعد، داشتن خانواده‌ای که بهشان سفت بچسبی و بغلشان کنی می‌تواند از مرگ حتمی نجاتت بدهد. «روزهای خاکستری» همین کنج امن روزهای تنهایی و قرنطینه و کرونا را نشان می‌دهد. اینکه اگر از همه‌ی جهان دور افتاده‌ای لااقل در خانه پاره‌های تنی داری که می‌توانی بهشان بچسبی و در دل زمستان از بهاری که می‌آید حرف بزنی. فیلم‌ها یا آهنگ‌های کمی داریم که درباره‌ی تنها نبودن است. اما در «روزهای خاکستری» شانس تماشای فیلمی را داریم که درباره‌ی تنها نبودن، دوست داشتن و خانواده است. مهربانی را در تک‌تک عکس‌هایی که از دخترها و مادر گرفته شده می‌توان دید، جوری که آن‌ها را معرفی می‌کند و می‌شناساند، راوی جوری هر کدام را نشان می‌دهد که محال است بعد از تمام شدن این نیم ساعت احساس نکنی چقدر آن خانواده و دخترها را می‌شناسی و دوست داری. فیلم برای هر کدام جداگانه وقت می‌گذارد و در تنهایی نشان‌شان می‌دهد. لحظه‌ای که تصویر مادر، زنی که به‌وضوح رنج و تنهایی زندگی به‌صورتش پاشیده شده، در تصاویر فیلم کلاسیک عاشقانه‌ای دیزالو می‌شود و مدام در نظربازی‌های عاشقانه‌ی شخصیت‌های فیلم چشم‌های زن و حسرت عشقی که از دست رفته را می‌بینیم. فیلم هیچ اشاره‌ای به رابطه‌ای که زن با شوهرش داشته نمی‌کند و تنها می‌دانیم پدر خانواده خیلی زود از میان‌شان رفته، اما طراحی همین سکانس با امکان ساده‌ای مثل دیزالو، گذشته و شکل رابطه‌ی زن و مرد را حی و حاضر می‌کند. تمام این‌ها اما به راوی برمی‌گردد، راوی و ذهن زیبایش و اعتقاد به جمله‌ای که در لحظه‌لحظه‌ی فیلم آشکار است: «بهترین چیزی که به آدم تحمیل می‌شه خانواده است».

کافی است به پروپاگاندای ناموفق چندساله‌ی داخلی و هزینه‌های کلان‌ برای ترویج نهاد خانواده فکر کنید تا موفقیت این فیلم کوچک و کم‌هزینه درباره‌ی خانواده به چشم‌تان بیاید. در روزهایی که خانواده به محلی ناامن‌تر از خیابان تبدیل شده تماشای زنان فیلم «روزهای خاکستری» حس امنیت در خانه بودن را یادآوری می‌کند. نشان دادن همان چیزی که این زن‌ها در خانه هستن، با همان ریخت و لباس و موها و بدن‌هایی که می‌شناسیم و همگی این‌ها به دوربینی برمی‌گردد که از آن‌ها عکس گرفته، چشم‌هایی که آن‌ها را همان‌گونه که هستند دیده و دوست داشته. برادری که تصمیم گرفته دوربینش را به‌جای خیابان در خانه‌اش بکارد. به غیر از صحنه‌ی پایانی که خانواده را در زمین برفی نشان می‌دهد و فیلم‌ساز دوربین را روی پایه می‌کارد و به آن‌ها می‌پیوندد باقی فیلم به‌جای فیلم‌برداری، تماما عکاسی شده و گاهی تنها حرکت‌های نرم نرم‌افزاری آن‌ها را تکان می‌دهد. حتا این هم می‌تواند انتخاب هوشمندانه‌ای باشد برای راحتی مادر و دخترها جلوی دوربین. همیشه نابازیگرها در قاب‌های عکاسی شده، یا فیلم‌های بدون دیالوگ، فیلم‌هایی که از آن‌ها نمی‌خواهد کس دیگری باشند یا حتا تلاش کنند خودشان باشند، نتیجه‌ی بهتری داشته. اما «روزهای خاکستری» صداها، دیالوگ‌ها، موزیک‌ها و سکوت‌های قدرتمندی دارد که همگی آن تصاویر ایستا را به رقص درمی‌آورد تا به صحنه‌ی پایانی و برف‌بازی خانوادگی برسد، فیلم‌ساز به آن‌ها بپیوندد و همگی جلوی دوربین در چشم‌انداز برفی، با تنها دارایی‌شان ــ باهم بودن ــ از پس روزهای خاکستری عبور کنند.

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=16042