نوشته: رضا فهیمی

اقتباسی از قصه «کودکان ابری» از کتاب «باغ اناری» نوشته محمد شریفی نعمت‌آباد

 

روز ــ خارجی ــ مدرسه / حیاط

ربابه فراش در حال جمع کردن خزان است. حسن چوپانی دانش‌آموز ۱۰ ساله وارد حیاط می‌شود، به سمت زنگ شتری می‌رود تا زنگ را به صدا دربیاورد اما میله زنگ را نمی‌بیند. به سمت ربابه فراش می‌رود.

 

حسن چوپانی:

میله زنگو چیکار کردی؟ بده آی مدیر گفت زنگو بزن..

ربابه فراش میله را از کنار درخت انار برمی‌دارد.

 

ربابه فراش:

میله که اینجایه، خودم الآن زنگو می‌زنم.

 

حسن چوپانی:

(عصبانی)

آی مدیر به من گفت زنگو بزنم. میله رو بده به من…

ربابه فراش درحالی‌که به سمت زنگ می‌رود…

 

ربابه فراش:

زنگو که من خودم باید بزنم…زنگ که شوخی نیسه..

حسن چوپانی درحالی‌که دماغش را با آستین لباسش تمیز می‌کند به دنبال او می‌رود.

 

حسن چوپانی:

مگر زنگ مال پدرته؟

 

ربابه فراش:

تربیت داشته باش حسن..

 

میله را به زنگ می‌زند.

تیتراژ

سروصدای خروج دانش‌آموزان

 

 روز ــ داخلی ــ مدرسه / دفتر

آقای علائی به نقشه روی دیوار نگاه می‌کند. ربابه فراش وارد می‌شود و سینی چای را روی میز می‌گذارد.

 

ربابه فراش:

میگم امروز هوا خیلی خنکه…

آقای علائی به او توجهی نمی‌کند. ربابه فراش دفتر را ترک می‌کند.

 

روز ــ خارجی ــ مدرسه / حیاط

بچه‌ها در حال بازی هستند. یک دانش‌آموز در حال خوردن یک ساندویچ پنیر است. دو دانش‌آموز درحالی‌که کلاه نفر سوم را به سمت هم پرتاب می‌کنند او را مورد آزار قرار می‌دهند. چند نفر دنبال هم می‌دوند. حسن چوپانی عصبانی به سمت اکبر رازیانه پور می‌دود و به او می‌رسد.

 

حسن چوپانی:

آدم ندیدم این قد از خود راضی باشه…

 

اکبر رازیانه پور:

(درحالی‌که دماغش را با آستین لباسش پاک می‌کند)

کی حسن چوپانی؟

 

حسن چوپانی:

همین ربابه فراش. خیال می‌کنه زنگ مال پدرشه.

 

اکبر رازیانه پور:

هان… همیشه از خود راضیه.

آسمان صاف است اما توده ابری دیده می‌شود که در حال نزدیک شدن است. حسن چوپانی متوجه حسین کلاهی می‌شود. به سمت او می‌رود. اکبر رازیانه پور هم به دنبال او می‌رود. حسین کلاهی در حال خوردن یک ساندویچ پنیری است که نان خشکی دارد و او به‌سختی آن را به دندان می‌کشد.

 

حسن چوپانی:

حسین کلاهی… حسین کلاهی… کلاس چندی؟

 

حسین کلاهی:

به تو چه، مگر تو فضول مردمی…

 

حسن چوپانی:

میگی یا همین الآن بزنم تو گوشت؟

 

حسین کلاهی:

کلاس یک

 

حسن چوپانی:

آخرین باری که کتک خوردی کی بوده؟

 

حسین کلاهی:

به تو چه؟

 

حسن چوپانی:

(با دست اشاره به سیلی زدن می‌کند)

میگی یا همین الآن بزنم تو گوشت؟

 

حسین کلاهی:

دیشب

 

اکبر رازیانه پور:

(درحالی‌که دماغش را با آستین لباسش تمیز می‌کند)

مگر آی مدیر دیشب خونه شما بود؟

 

حسین کلاهی:

نه… آی مدیر که نزد… پدرم منو زد

 

اکبر رازیانه پور:

مگر چیکار کرده بودی که پدرت تو رو زد؟

 

حسین کلاهی:

هیش کار… گفت صورتتو نشستی، بعد منو زد.

 

حسن چوپانی:

بریم اکبر رازیانه پور… بچه کلاس سه‌ای که نباید با بچه کلاس یکی حرف بزنه، کلاس یکیا خلوشن

به سمت درخت انار می‌روند.

 

حسین کلاهی:

(آهسته)

خلوش هم هفت جدته پدرسگ…

حسن چوپانی روی خرمن خزان می‌رود.

 

حسن چوپانی:

اکبر رازیانه پور… بیا این خزونا رو خراب کنیم…

 

اکبر رازیانه پور:

نه ربابه فراش گنایه… اینارو می‌خواد ببره برا گوسفنداش…

 

حسن چوپانی:

آگه می‌خوای همیشه رفیق باشیم بیا خزونا رو خراب کنیم… ربابه فراش بد جنسه…

در همین حین ربابه فراش حسن چوپانی را می‌بیند که در حال خراب کردن خزان‌هاست.

 

ربابه فراش:

خزونا رو پامال نکن حسن… اینارو جمع کردم برا گوسفندام.

حسن چوپانی از روی خرمن خزان پایین می‌آید.

 

حسن چوپانی:

خیال می کنه خزون هم طلایه… (به ربابه فراش) طلا که نیسه…

 

ربابه فراش:

طلا هس یا نیس فضولیش به کسی نمی‌رسه.

 

اکبر رازیانه پور:

چیکار پیرزال داری؟ گنایه

حسن چوپانی به درخت انار نزدیک می‌شود و با لگد به درخت می‌زند. چند برگ از درخت می‌ریزد.

 

حسن چوپانی:

اکبر رازیانه پور… این درخت انار رو می‌بینی؟

 

اکبر رازیانه پور:

هان

 

حسن چوپانی:

این درخت انار مال منه

 

اکبر رازیانه پور:

چرا باشه مال تو… مگر تو از کجا اومدی؟

 

حسن چوپانی:

من از کره ماه اومدم.

 

اکبر رازیانه پور:

دروغ می‌گی…

 

حسن چوپانی:

باشه دروغ میگم ولی درخت انار مال منه… من هرروز دیدم برگاش می‌ریزه…

 

اکبر رازیانه پور:

خب منم هرروز دیدم برگاش می ریزه…

 

حسن چوپانی:

تو بعد از من دیدی… به همین خاطر درخت مال منه.

دستش را به تنه درخت حلقه می‌کند و دور آن می‌چرخد. چند کبوتر را در آسمان در حال پرواز می‌بیند.

(ادامه)

اکبر رازیانه پور… این کفترا رو می‌بینی؟

اکبر رازیانه پور به دور شدن کبوترها نگاه می‌کند…

 

اکبر رازیانه پور:

هان…

 

حسن چوپانی:

این کفترا همشون مال منه…

 

کبر رازیانه پور:

چرا مال تو؟

 

حسن چوپانی:

من هر روز اول دیدم اینا دارن تو هوا می پرن…

 

اکبر رازیانه پور:

نه حسن چوپانی… آگه می‌خوای با هم رفیق باشیم کفترا باشه مال من…

 

حسن چوپانی:

رفیق که هسیم ولی کفترا مال منن…

 

اکبر رازیانه پور:

آدم نباید این قد از خود راضی باشه…

 

حسن چوپانی:

از خود راضی ربابه فراشه… کفترا مال منن… درخت انارم مال منه.

ربابه فراش میله را به زنگ می‌زند و بچه‌ها به سمت کلاس می‌روند. حسن چوپانی و اکبر رازیانه پور هم به سمت کلاس حرکت می‌کنند و همین‌که به میله پرچم می‌رسند حسن چوپانی به دوران چرخی می‌زند…

 

حسن چوپانی:

اکبر رازیانه پور…

 

اکبر رازیانه پور:

هان؟

 

حسن چوپانی:

این پرچمو می‌بینی؟

اکبر رازیانه پور:

هان

 

حسن چوپانی:

این پرچم مال منه

 

اکبر رازیانه پور:

چرا مال تو؟

 

حسن چوپانی:

چرا نداره… من هر روز دیدم که پرچم داره تو باد تکون می خوره…

 

اکبر رازیانه پور:

خب منم دیدم…

 

حسن چوپانی:

(درحالی‌که به سمت کلاس می‌دود)

من بیشتر دیدم… پرچم مال منه

اکبر رازیانه پور رفتن او را نگاه می‌کند و پس از مکثی کوتاه به دنبال او می‌رود.

 

روز ــ داخلی ــ مدرسه / کلاس

سروصدای بچه‌ها فضای کلاس را پرکرده است. یکی از دانش‌آموزان به بغل‌دستی خود شکلک درمی‌آورد. دو دانش‌آموز در حال دعوا هستند. دانش‌آموز دیگری محکم به گردن بغل‌دستی‌اش می‌زند. مبصر روی تخته‌سیاه خوب‌ها و بدها را می‌نویسد. حسن چوپانی و اکبر رازیانه پور روی نیمکت کنار هم نشسته‌اند. حسن چوپانی با انگشتانش روی میز ضرب گرفته و ترانه‌ای می‌خواند. در همین حین ربابه فراش در کلاس را باز می‌کند.

 

ربابه فراش:

ساکت

 

حسن چوپانی:

دلمون نمی‌خواد ساکت باشیم. بچه‌ها صدا بدین تا این ربابه فراش خیال نکنه مدیر ما شده.

 

ربابه فراش:

آی مدیر می‌گه ساکت باشین تا من سر مشق کلاس یکیا و دوییا رو بدم بعد میام سر کلاس شما.

ربابه فراش می‌رود. حسن چوپانی از روی نیمکت بلند می‌شود و به سمت پنجره‌ای می‌رود که رو به حیاط است و شیشه‌اش شکسته است. او به درخت، پرچم نگاه می‌کند و بعد دوباره به سمت نیمکت می‌رود و می‌نشیند. اکبر رازیانه پور در فکر است. حسن چوپانی به شانه‌اش ضربه‌ای می‌زند..

 

حسن چوپانی:

حالا فهمیدی اکبر رازیانه پور، اینا همه از روز اول مال من بوده.

 

اکبر رازیانه پور:

آدم نباید این قد از خود راضی باشه.

حسن چوپانی روی میز ضرب می‌گیرد. صدای رعد و برق شنیده می‌شود. در همین لحظه در باز می‌شود و آقای علائی وارد کلاس می‌شود، همه ساکت می‌شوند، به سمت تخته‌سیاه می‌رود و بی‌مقدمه شروع به پاک کردن تخته‌سیاه می‌کند. صدای تخته‌پاک‌کن که روی تخته کشیده می‌شود شنیده می‌شود که هر از گاهی با صدای سوت مانندی همراه است.

 

اکبر رازیانه پور:

پس آی مدیر باشه مال من؟

 

حسن چوپانی:

اوهوک… هرکی بیشتر از دست آی مدیر کتک‌خورده، آی مدیر مال همونه، من بیشتر کتک خوردم، پس آی مدیرم مال منه.

 

اکبر رازیانه پور:

آگه راست میگی الانم کتک بخور…

حسن چوپانی لحظه‌ای مکث می‌کند سپس به آقای علائی نگاه می‌کند. آقای علائی در حال نوشتن مطلبی است. حسن چوپانی روی میز ضرب می‌گیرد و کمی می‌خواند. آقای علائی به سمت دانش‌آموزان برمی‌گردد، حسن چوپانی خواندنش را تمام می‌کند.

 

آقای علائی:

بیا بیرون!

حسن چوپانی به سمت تخته می‌رود، اکبر رازیانه پور با ترس کتک خوردن او را نگاه می‌کند، صدای سیلی خوردن شنیده می‌شود، سپس به سمت نیمکتش برمی‌گردد و نگاه پیروزمندانه‌ای به اکبر رازیانه پور می‌کند، آقای علائی به نوشتن ادامه می‌دهد. اکبر رازیانه پور نیم‌نگاهی به حیاط می‌اندازد…

 

اکبر رازیانه پور:

(آهسته)

پس مستراح مدرسه مال من باشه.

 

حسن چوپانی:

من بیشتر از همه میرم مستراح، اون‌وقت مستراح مدرسه باشه مال تو؟

 

اکبر رازیانه پور:

نخیر، تو از همه بیشتر نمیری مستراح.

 

حسن چوپانی:

چرا، همه می‌دونن که من بیشتر از همه میرم مستراح.

ناگهان بلند می‌شود و اجازه می‌گیرد.

 

حسن چوپانی:

آی مدیر با اجازه ما بریم مستراح؟

آقای علائی به طرف کلاس رو برگرداند.

 

آقای علائی:

صدبار بهتون گفتم که زنگ تفریح رو برا این گذاشتن که آگه مستراح خواستین برین، برین… دیگه وقت کلاس رو نگیرین.

 

حسن چوپانی:

آی مدیر چون کتک خوردیم این‌جوری شدیم.

 

آقای علائی:

برو!

حسن چوپانی نگاهی به اکبر رازیانه پور می‌کند، لبخندی می‌زند و سریع از کلاس بیرون می‌رود. آقای علائی مطالب نوشته شده را پاک می‌کند. اکبر رازیانه پور می‌ایستد و دماغش را با آستین لباسش پاک می‌کند درحالی‌که نیم‌نگاهی به سمت حیاط می‌کند…

 

اکبر رازیانه پور:

آی مدیر با اجازه بریم مستراح؟

 

آقای علائی:

نه

 

اکبر رازیانه پور:

آی مدیر حسن چوپانی دروغ می‌گفت ولی ما راست می‌گیم. ما الآن دیگه دست خودمون نیست.

 

آقای علائی:

خیلی خب، برو زود برگرد… بی‌تربیت!

اکبر رازیانه پور از کلاس خارج می‌شود.

 

روزــ خارجی ــ مدرسه / حیاط

هوا ابری و پرچم در باد تکان می‌خورد. اکبر رازیانه پور به سمت مستراح مدرسه می‌دود و به حسن چوپانی می‌رسد.

 

اکبر رازیانه پور:

(نفس‌زنان)

حسن چوپانی، منم اومدم.

 

حسن چوپانی:

اومدی بیا، ولی مستراح مدرسه مال منه.

اکبر رازیانه پور داخل مستراح می‌رود و نگاهی می‌کند و سریع برمی‌گردد.

 

اکبر رازیانه پور:

پس آفتابه باشه مال من.

 

حسن چوپانی:

اوهوک، هرکی مستراح داره، باید آفتابه هم داشته باشه. آفتابه هم مال منه.

اکبر رازیانه پور به گوشه حیاط نگاه می‌کند. ربابه فراش در حال جمع کردن خزان‌ها در چادری است. صدای دانش‌آموزان شنیده می‌شود.

 

صدای دانش‌آموزان:

آن مرد داس دارد… آن مرد با اسب آمد…

 

اکبر رازیانه پور:

(با بغض)

پس چی باشه مال من حسن چوپانی؟

 

حسن چوپانی:

من چه می دونم… راه شیراز برای تو دوره… هیکل نازنینت بلوره…

 

همین‌که قصد رفتن می‌کند، اکبر رازیانه پور جلوی او را می‌گیرد.

 

اکبر رازیانه پور:

ربابه فراش چی؟ اونو می‌دی به من؟

 

حسن چوپانی:

(پس از مکثی کوتاه) باشه ربابه فراش بدجنسه… به درد من نمی‌خوره، باشه مال تو.

حسن چوپانی به سمت کلاس می‌رود. اکبر رازیانه پور هم پس از نگاهی به ربابه فراش به دنبال حسن چوپانی به سمت کلاس می‌رود. ربابه فراش در حین اینکه چادر خزان را به داخل کلاس می‌کشاند زنگ را به صدا درمی‌آورد. آقای علائی از پنجره بیرون را نگاه می‌کند.

 

آقای علائی:

زنگ خورد؟

 

ربابه فراش:

هوا بارشیه آی مدیر..

آقای علائی از جلوی پنجره کنار می‌رود. ربابه فراش چادر خزان را به سمت یکی از کلاس‌ها می‌کشاند. دانش‌آموزان مدرسه را ترک می‌کنند. تنها اکبر رازیانه پور در مدرسه می‌ماند. او از پنجره به داخل کلاس نگاه می‌کند، ربابه فراش داخل کلاس روی خرمن خزان نشسته است و متوجه اکبر رازیانه پور می‌شود.

 

ربابه فراشـ:

برو خونتون اکبر، هوا سرده، می‌چایی.

 

اکبر رازیانه پور:

الانه میرم.

 

ربابه فراش:

گفتم برو خونتون، می‌چایی.

 

اکبر رازیانه پور:

بعدیش میرم.

 

ربابه فراش:

مگر می‌خوای چیکار کنی؟

 

کبر رازیانه پور:

دارم نگاه می‌کنم.

 

ربابه فراش:

به چی؟

 

اکبر رازیانه پور:

به تو.

 

ربابه فراش:

من نگاه کردن دارم؟؟

 

اکبر رازیانه پور:

(با ترس)

تو مال منی… من دارم نگات می‌کنم.

ربابه فراش با عصبانیت از جایش برمی‌خیزد. اکبر رازیانه پور فرار می‌کند. ربابه فراش وارد حیاط می‌شود.

 

ربابه فراش:

صبر کن تا نشونت بدم من مال کیم.

اکبر رازیانه پور با سرعت از مدرسه خارج می‌شود.

 

روز ــ خارجی ــ کوچه

اکبر رازیانه پور کوچه‌ها را یکی پس از دیگری می‌دود.

 

روزــ خارجی ــ کوچه / جلوی خانه اکبر رازیانه پور

اکبر رازیانه پور به خانه‌اش می‌رسد در را باز می‌کند وارد می‌شود.

 

روز ــ داخلی ــ خانه

اکبر رازیانه پور کنار چراغ‌نفتی خود را گرم می‌کند. مادر از پنجره خزان‌های تلنبار شده در حیاط را نگاه می‌کند. صدای خواهر کوچک اکبر رازیانه پور از اتاق شنیده می‌شود.

 

مادر:

همه خزونا رو باد برد!

اکبر رازیانه پور بی‌توجه به مادر به سمت در خروجی می‌رود.

 

مادر:

کجا میری اکبر؟… می‌چایی.

 

اکبر رازیانه پور:

کار دارم الانه برمی‌گردم.

خارج می‌شود.

 

روز ــ خارجی ــ کوچه

اکبر رازیانه پور با سرعت کوچه‌ها را یکی پس از دیگری می‌دود.

 

 روز ــ خارجی ــ کوچه / جلوی خانه حسن چوپانی

اکبر رازیانه پور به خانه حسن چوپانی می‌رسد و شروع به در زدن می‌کند. پس از چند لحظه حسن چوپانی در را باز می‌کند.

 

اکبر رازیانه پور:

من ربابه فراش رو نمی‌خوام.

 

حسن چوپانی:

برا چی؟

 

اکبر رازیانه پور:

اون بدجنسه، می‌خواست منو بزنه.

 

حسن چوپانی:

منم نمی‌خوام… اصلاً ربابه فراش باشه مال خودش.

 

اکبر رازیانه پور:

خب، پس چی باشه مال من؟

 

حسن چوپانی:

من چه می دونم.

 

اکبر رازیانه پور:

(با التماس)

پس کلاغایی که غروبا تو صحرا می‌پرن، باشه مال من.

 

حسن چوپانی:

نخیر اونا هم مال منن.

 

اکبر رازیانه پور:

چرا مال توان؟

 

حسن چوپانی:

چون من خیلی از قارقار کلاغا خوشم میاد.

 

اکبر رازیانه پور:

منم خیلی از قارقار کلاغا خوشم میاد.

 

حسن چوپانی:

اصلاً من از اول رفیقشون بودم.

 

اکبر رازیانه پور:

رفیق کیا بودی؟

 

حسن چوپانی:

رفیق کلاغا.

 

اکبر رازیانه پور:

دروغ‌گو.

 

حسن چوپانی:

(با تحکم)

کلاغایی که غروبا تو صحرا می پرن مال منن.

داخل می‌شود و در را می‌بندد. اکبر رازیانه پور به در بسته شده نگاه می‌کند. از شدت سرما می‌لرزد. قصد رفتن می‌کند، اما نمی‌رود. دوباره در می‌زند. حسن چوپانی در را باز می‌کند. با عصبانیت یقه اکبر رازیانه پور را می‌گیرد و او را به دیوار می‌چسباند.

 

حسن چوپانی:

(عصبانی)

چیکار داری اکبر رازیانه پور؟ چرا نمی‌زاری مردم آسوده باشن؟

 

اکبر رازیانه پور:

می‌خوام بگم من دیگه با تو رفیق نیستم.

حسن چوپانی یقه او را رها می‌کند.

 

حسن چوپانی:

نباش، مگر دلم بنده که تو رفیق من باشی؟

اکبر رازیانه پور به سمت او حمله می‌کند و گردن او را می‌گیرد.

 

اکبر رازیانه پور:

از خود راضی.

حسن چوپانی با او گلاویز می‌شود. اکبر رازیانه پور با مشت به دهان حسن چوپانی می‌زند. حسن چوپانی او را هل می‌دهد. اکبر رازیانه پور به زمین می‌افتد.

 

اکبر رازیانه پور:

الآن می‌کشمت، پدرسگ.

به سمت او می‌رود و دوباره دست به یقه می‌شوند.

 

حسن چوپانی:

فحش پدر نده اکبر رازیانه پور، مگر نمی‌دونی پدرم مرده؟

حسن چوپانی یک سیلی به اکبر رازیانه پور می‌زند و او را هل می‌دهد

 

اکبر رازیانه پور:

به درک که مرده… دوباره هم میگم. پدرسگ.

حسن چوپانی به دنبال او می‌دود. اکبر رازیانه پور پا به فرار می‌گذارد، حسن چوپانی به او می‌رسد. دوباره با هم گلاویز می‌شوند.

 

حسن چوپانی:

آدمای خلوش فحش می‌دن. خلوش.

اکبر رازیانه پور او را غافلگیر می‌کند و یک مشت به دهن او می‌زند و فرار می‌کند.

 

روز ــ خارجی ــ کوچه

اکبر رازیانه پور کوچه‌ها را یکی پس از دیگری می‌دود. حسن چوپانی هم به دنبال او.

 

روز ــ خارجی ــ کوچه / جلوی خانه اکبر رازیانه پور

اکبر رازیانه پور خود را به داخل خانه پرت می‌کند و در را می‌بندد. حسن چوپانی به دیوار تکیه می‌دهد.

 

حسن چوپانی:

تا صبح همین‌جا می‌مونم. جرأت داری بیا در. می دونی چیکار به سرت میارم.

پس از چند لحظه در باز می‌شود و اکبر رازیانه پور گریه‌کنان خارج می‌شود. حسن چوپانی به دنبال او راه می‌افتد.

 

حسن چوپانی:

چرا گریه می‌کنی اکبر رازیانه پور؟

اکبر رازیانه پور چیزی نمی‌گوید و گریه می‌کند.

 

حسن چوپانی:

پدرت کتکت زد؟

 

اکبر رازیانه پور:

هان

در کوچه می‌روند.

 

حسن چوپانی:

به خاطر اینکه به پدر من فحش داده بودی؟

 

اکبر رازیانه پور:

نه اون که نمی‌دونست من فحش دادم. گفت چرا خزونا خراب شدن.

 

حسن چوپانی:

مگر تقصیر تو بوده که خزونا خراب شدن؟

 

اکبر رازیانه پور:

گفت چرا خزونا رو نریختی تو کاهدون.

 

حسن چوپانی:

فقط به خاطر خزونا کتکت زد؟

 

اکبر رازیانه پور:

نه گفت چرا سقف طویله خراب شده، گوسفندا حروم شدن؟

 

حسن چوپانی:

گوسفنداتون حروم شدن؟

 

اکبر رازیانه پور:

هان.

 

حسن چوپانی:

گوشت خیلی درد گرفت؟

 

اکبر رازیانه پور:

هان.

حسن چوپانی به او نزدیک می‌شود. دست او را می‌گیرد.

 

حسن چوپانی:

اکبر رازیانه پور درخت انار باشه مال دوتامون.

 

اکبر رازیانه پور:

مال منم باشه؟؟

 

حسن چوپانی:

هان. کفترا هم باشه مال هر دوتامون.

 

اکبر رازیانه پور:

مال منم باشه؟؟

 

حسن چوپانی:

هان. اصلاً پرچم هم باشه مال هر دوتامون.

 

اکبر رازیانه پور:

(در حال گریه)

مستراح مدرسه مال کی باشه؟

 

حسن چوپانی:

مال هر دوتامون، آفتابه هم باشه مال هر دوتامون. اصلاً هر چی که من داشتم باشه مال هر دوتامون.

 

اکبر رازیانه پور:

کلاغا؟

 

حسن چوپانی:

همشون، هر چی که من داشتم باشه مال هر دوتامون…

اکبر رازیانه پور می‌خندد.

 

حسن چوپانی:

حالا خوشحال شدی خیلی؟

 

اکبر رازیانه پور:

خیلی

 

روز ــ خارجی ــ مدرسه

هردو وارد مدرسه می‌شوند. به دنبال میله زنگ می‌گردند. حسن چوپانی آن را جلوی پنجره کلاسی که شیشه‌ای شکسته دارد پیدا می‌کند. هردو به سمت زنگ می‌روند، حسن چوپانی زنگ را به صدا درمی‌آورد و درحالی‌که می‌خندند فرار می‌کنند. تصویر سیاه می‌شود.

 

پایان

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=2501