نویسندگان: مریم بختیاری، امین چادگانی

 ۱ – شب / داخلی / اتاق خواب

از بیرون درگاهی، اتاقی با پنجره‌ای نیمه باز دیده می‌شود. نصف تخت دو نفره‌ای با ملحفه‌ی ساده و کمی شلخته پایین پنجره قرار دارد. اتاق پر از قاب عکس‌های قدیمی است. ندا (حدودا بیست و پنج ساله، آراسته) روی زمین کنار تخت نشسته است و روبه‌روی کشوی بازِ تخت، لباسی را از درون کیسه‌ای بو می‌کند.

ندا: واقعا بو نوزاد می‌ده. چقد بغلش کرده بودی مگه؟

نیما (حدودا سی ساله) خود را از خارج قاب روی تخت می‌اندازد.

نیما: زیاد.

ندا کیسه را چندباره و عمیق بو می‌کند.

نیما: نکن. تموم می‌شه. (می‌خندد)

ندا چشم غره‌ای به نیما می‌رود و می‌خندد. لباس را داخل کشو می‌گذارد و با احتیاط لباس دیگری را برمی‌دارد و بو می‌کند. کیسه را که بو می‌کند سرش را عقب می‌کشد. نیما سرش را نزدیک می‌برد و کیسه را بو می‌کند.

نیما: اونروز که اومدم اتاقتو رنگ کردیم.

ندا با تعجب نگاهش می‌کند. لباس را سر جایش می‌گذارد و به گشتن در کشو ادامه می‌دهد. در تمام این مدت نیما، به ندا خیره شده است. ندا شیشه‌ای پر از ته سیگار بیرون می‌آورد و آن را در دستانش می‌چرخاند.

نیما: سیگارای بابامه. دو ماه آخرش.

ندا با محبت نگاهش می‌کند. شیشه را با احتیاط سر جایش می‌گذارد. صفحه‌ی گرامافونی توجه ندا را به خود جلب می‌کند.

ندا (صفحه را به نیما نشان می‌دهد): این چیه؟

نیما (می‌خندد): هیچی. بده من.

ندا (با ذوق): یعنی چی؟ چیه؟

نیما می‌خواهد صفحه را از ندا بگیرد. ندا با شیطنت صفحه را از دست نیما می‌گیرد و روی گرامافون می‌گذارد. آهنگ (Never Let Me Go – Judy Bridgewater) پخش می‌شود. چند لحظه‌ای طول می‌کشد تا ندا آهنگ را به یاد آورد. هیجان زده می‌شود و مشتاق نیما را نگاه می‌کند.

ندا: چجوری یادت بود اینو؟

نیما می‌خندد و می‌خواهد از اتاق خارج شود.

ندا: وایسا ببینم.

ندا دست دراز می‌کند و پشت لباس نیما را به سمت خودش می‌کشد. در این لحظه صحنه تغییر محسوسی می‌کند. بادی شروع به وزیدن می‌کند که پرده را تکان می‌دهد و پنجره را بازتر می‌کند. از بیرون پنجره صدایی شبیه به صدای بلندگوهای شهر بازی می‌آید. نیما با خنده به سمت ندا برمی‌گردد. حالت ندا مشخصا تغییر کرده است. سرش را پایین گرفته و به دست‌هایش نگاه می‌کند.

ندا (عصبانی): برای چی این همه آشغال نگه داشتی؟ تا ابد که یه شکل نمی‌مونه همه چی.

نیما بهت زده نگاهش می‌کند.

ندا: نمی‌فهمی تموم شده. آدم یه چیزیو، دیگه نمی‌خواد. ول نمی‌کنی. (نیما را هل می‌دهد.) اَه. (ندا آباژور کنار تخت را می‌شکند، اتاق اندکی تاریک‌تر می‌شود.)

نیما ناباورانه به ندا و سپس به مرد نگاه می‌کند، به سمت پنجره می‌رود و خود را به بیرون پرت می‌کند. چند لحظه‌ای در اتاق می‌مانیم.

عنوان‌بندی

۲- روز / داخلی / دفتر شرکت

نیما داخل اتاقی کنار یک در گاهی ایستاده و یک پایش را بالا گرفته و سعی دارد تعادلش را حفظ کند. (نیما ظاهری نامرتب‌تر نسبت به صحنه‌ی اول دارد.) در کنار او دست‌های کارمندی که مراقبش است را می‌بینیم. در پس زمینه دختری با لباسی که او را از بقیه متمایز می‌کند نشسته است و بیرون قاب و بالا را نگاه می‌کند.

صدای کارمند ۱: معمولا چند ساعت می‌خوابین؟

نیما: دوازده، سیزده.

نیما تعادلش را از دست می‌دهد. کارمند ۲ سعی می‌کند او را بگیرد. نیما نمی‌گذارد لمسش کند. همانجا روی نشیمنی می‌نشیند.

نیما: دیشب نخوابیدم. واسه اونه.

صدای کارمند ۱ (رو به کارمند ۲): لازم شد می‌فرستمشون تست بدن. (بذارین راحت باشن.)

کارمند ۲ خارج می‌شود. دختری که نشسته است به دنبالش می‌رود.

صدای کارمند ۱: (رو به نیما) جای خوابتون رو عوض نکردین؟

نیما: نه.

صدای کارمند ۱: بالشتون چی؟ بالشتونو عوض نکردین؟

نیما: نه. این چه سوالیه آخه؟

صدای کارمند ۱: اخیرا ایشونو ندیدین؟

نیما: نه. خیلی وقته ندیدمشون. خواب من واسه چی خراب شده؟

صدای کارمند ۱: ما احتمال می‌دیم یه اختلال باشه. اما خوب باید چیزهای دیگرم چک کنیم.

نیما: چیزای دیگه چیه؟

صدای کارمند ۱: ببینین احتمال خیلی خیلی کمی هست، یک در میلیون که مشکلی پیش بیاد که باعث بشه خواب شما از دست ما خارج شه. دیگه مثه سفارشتون پیش نره.

نیما: مگه من دفعه اولمه این خوابو می‌بینم؟ مشکلی نداشت تا حالا. چرا باید یهو اینجوری شه؟

از بیرون صدای دختر و کارمند بلندتر شنیده می‌شود.

صدای کارمند ۱: گفتم خدمتتون. از یه جایی به بعد ذهن خودتون باقی خوابو ساخته.

کارمند ۲ وارد می‌شود.

کارمند ۲: یه خانومی خیلی وقته منتظرن.

صدای کارمند ۱: کارشون چیه؟

کارمند ۲: میگن خوابشون خراب شده.

نیما کارمند ۱ را نگاه می‌کند.

صدای کارمند ۱: خراب؟

کارمند۲ برگه‌ای دست کارمند ۱ می‌دهد.

صدای کارمند ۱: بگو بیان داخل.

کارمند ۲ (رو به مهسا): بفرمایید داخل.

مهسا (حدودا بیست و پنج ساله) وارد اتاق می‌شود و کنار نیما به درگاهی تکیه می‌دهد.

مهسا: سلام.

صدای کارمند ۱: سلام، بفرمایین بشینین.

مهسا: نه. مرسی. راحتم.

کارمند ۱: خوابتون مشکلی داشته؟

مهسا: آره. (مکث) خوابم یهو خالی شد.

صدای کارمند ۱: یعنی چی خالی شد؟

مهسا: صدام زدن برگشتم دیدم هیشکی نیس. وسیله‌ها بودنا. آدما نبودن. بعدم یه آقایی از چرخ و فلک افتاد پایین.

صدای کارمند ۱: از چرخ و فلک؟

مهسا: آره دیگه. تو شهر بازی بودم. افتاد پایین چرخ و فلک.

صدای کارمند ۱ تشریف بیارین جلو. (مهسا جلو می‌آید) شما ایشونو می‌شناسین؟

نیما سر تکان می‌دهد.

صدای کارمند ۱: شما چی؟ شما ایشونو می‌شناسین؟

مهسا چند لحظه نیما را نگاه می‌کند.

۳- روز / داخلی / دفتر

مهسا و نیما در دفتری نشسته‌اند. مهسا گه‌گاهی از پنجره‌ی پشت سرش به آسمان نگاه می‌کند.

صدای کارمند ۱ (رو به مهسا): شما چرا زودتر اینو به منشی نگفتین؟

مهسا: من از کجا باید می‌دونستم ایشون بوده؟

صدای کارمند: خوب باید زودتر می‌گفتین یکی افتاده تو خوابتون.

مهسا: گفتم. من فکر کردم یکی از چرخ و فلک افتاد. چه می‌دونستم از یه خواب دیگه. (نیما را نگاه می‌کند.) اصلا به پشت افتادن تو خواب من. صورتشونو که ندیدم. (مکث) یه دقیقه برمی‌گردین؟

نیما: بله؟

مهسا: یه دقیقه برگردین.

نیما (رو به کارمند): چی کار کردین دیشب؟ این چه وضعیه درست کردین؟

صدای کارمند: ببینید. (مکث) خوابای شما دو نفر با هم تداخل پیدا کرده.

نیما: چی؟

صدای کارمند: افتاده رو هم. مثل خط رو خط تلفن.

مهسا: آها آره. اصلا از یه جایی به بعد یه صدایی می‌اومد.

نیما (رو به مهسا / با جدیت): چه صدایی؟ چی شنیدی؟

مهسا: موزیک.

نیما: همین؟

مهسا: آره. خیلی‌ام قدیمی بود.

نیما (رو به کارمند): یعنی چی افتاده رو هم؟ پس شما اینجا چیکار می‌کنید؟

صدای کارمند: خیلی به ندرت اما پیش میاد، معمولا وقتی این اتفاق می‌افته که آدما خوابای شبیه هم می‌بینن.

مهسا: وا. یعنی عین عین هم خواب می‌بینن؟

صدای کارمند (رو به مهسا): عین همم نه. مثلا یه جای خوابشون خیلی شبیه به همه یا یه کار خاص رو همزمان انجام می‌دن.

نیما: (به مهسا اشاره می‌کند) خواب من هیچیش شبیه خواب ایشون نیست.

مهسا (به نیما خیره می‌شود): از کجا مطمئنی؟

نیما: مطمئنم.

مهسا: از کجا؟ می‌دونی من چه خوابایی می‌بینم؟ رو صورتم نوشته؟

مهسا چشم غره‌ای به نیما می‌رود.

نیما: نه خانوم. اخه من خوابم، خواب نیست. واقعیه. (مکث) یعنی یکی از خاطره‌هامو خواب می‌بینم. نمی‌تونه شبیه خواب شما باشه که.

مهسا آرام می‌شود.

صدای کارمند: خیلی خوب، یه لحظه اجازه بدین.

کارمند ۲ از اتاق خارج می‌شود. نیما و مهسا در اتاق تنها می‌مانند. معذبند. مهسا وارد تراس پشت سرش می‌شود و روی نرده­ها خم می‌شود و بالا و آسمان را بررسی می‌کند. کارمند وارد می‌شود. مهسا سر جای قبلی‌اش برمی‌گردد.

صدای کارمند: ببخشید. درست می‌گین. منم الان پرونده‌تون رو نگاه می‌کنم شما خواباتون هیچ ربطی به هم نداره. (رو به نیما تک برگه‌ای بالا می‌آورد) این خواب شماس. (سپس به مهسا اشاره می‌کند و تعداد زیادی برگه بالا می‌آورد که بخشی از آن‌ها زمین می‌ریزد. کارمند خم می‌شود و شروع به جمع کردن برگه‌ها می‌کند.) خواب خانوم خیلی شلوغه. اصلا یه چیز دیگس.

مهسا: پس چرا اینجوری شده؟

صدای کارمند: قطعا یه شباهتی هست. باید تصاویر خواباتون چک بشه.

نیما: خوب ما الان باید چیکار کنیم؟ من خستم. می‌خوام برم.

صدای کارمند: باید صبر کنین تا بررسی بشه. ما باید مطمئن شیم که دوباره مشکلی پیش نمیاد.

نیما (عصبانی): یعنی ممکنه دوباره پیش بیاد؟ شما اصلا می‌فهمین دیشب چه اتفاقی واسه من افتاده؟

صدای کارمند (رو به نیما): متوجهم ولی باید یه کم تحمل داشته باشید (مکث). بعدم شما اگه خودتونو از پنجره پرت نمی‌کردین پایین الان همه چی اینقدر پیچیده نبود.

مهسا با تعجب نیما را نگاه می‌کند.

نیما: خوب چیکار می‌کردم دیگه؟ باید یه جوری بیدار می‌شدم.

صدای کارمند: (بروشور روی میز را به سمت نیما هل می‌دهد) توی بروشور کامل توضیح دادیم.

مهسا (رو به نیما): خودتونو پرت کردین؟ (نیما جواب نمی‌دهد / رو به کارمند) خودشونو پرت کردن؟ چرا؟

۴- روز / داخلی / لابی

فضای لابی به تراسی منتهی می‌شود. در تراس پیرمردی با عینک آفتابی سیگار می‌کشد و با مهسا صحبت می‌کند. نیما در لابی نشسته است و چرت می‌زند.

مهسا: یعنی تو سینمایی، نگاه می‌کنی یا توی خود فیلمی مثلا؟

پیرمرد: تو سینما دیگه. یعنی چی توی فیلم؟

مهسا: توی فیلم دیگه. مثلا خودت جای دوربین باشی.

پیرمرد می‌خندد.

مهسا: خیلی باحاله ها. از این فیلمای اکشنم ببین. دوربین همش تکون بخوره.

پیرمرد (با خنده): با خانومم می‌بینم آخه.

مهسا (لبخند می‌زند): آهان.

مهسا می‌خواهد از تراس وارد لابی شود که مکث می‌کند.

مهسا (رو به پیرمرد): خوب، خواب ببینین آدمای تو فیلمین. رمانتیکم هست. (می‌خندد)

پیرمرد می‌خندد. مهسا وارد لابی می‌شود و روبه‌روی نیما می‌ایستد. برای مدتی او را با دقت نگاه می‌کند. سرش را نزدیک‌تر می‌برد. نیما انگار خواب ببیند که از جایی افتاده با پرشی از خواب می‌پرد. گیج خواب است و وقتی مهسا را می‌بیند خودش را عقب می‌کشد.

مهسا: ولی موهات کوتاه‌تر بود.

نیما: چی؟ کِی؟

مهسا: چیزی از خواب من ندیدی؟

نیما: بله؟

مهسا: دیشب موقعی که پرت شدی، چیزی ندیدی؟

نیما: نه.

مهسا: دردتم گرفت؟

نیما: نه. من اصلا نفهمیدم. نوبتمون نشد؟

مهسا: نه هنوز. چرا خوابت اینقدر کوچولو بود؟

نیما دوباره چشم‌هایش را می‌بندد. پیرمردی که عینک آفتابی زده بود با عصای نابینایی وارد لابی می‌شود.

مهسا: ببخشید؟

پیرمرد می‌ایستد.

پیرمرد: جانم؟

مهسا: بروشورتو می‌دی من؟ اگه خودت نمی‌خوایا.

پیرمرد بروشوری را به سمت مهسا دراز می‌کند.

پیرمرد: همینو؟

مهسا: آره. می‌خوام ببینم چه شکلیه.

پیرمرد (با خنده): بیا.

مهسا بروشور را می‌گیرد.

مهسا: مرسی.

مهسا بروشور را نگاهی می‌کند. با قیافه‌ای جدی آن را روی پایش می‌گذارد و با چشمان بسته شروع به لمس بروشور می‌کند. هنگامی که چشمان مهسا بسته است، نیما چشم‌هایش را باز می‌کند و به او نگاه می‌کند.

۵- روز / داخلی / اتاق بررسی

نیما و مهسا کنار هم روی دو تخت با فاصله خوابیده‌اند. نیما خوابش می­آید. مدام تکان می‌خورد و کلافه است. نوری نواری از روی آن دو عبور می‌کند.

نیما: من باید یه چیزی بذارم رو بازوم.

صدای کارمند: بله؟

نیما: می‌گم من می‌خوابم یه چیزی می‌ذارم رو بازوم. مهمه؟

صدای کارمند: بله. یه چیزی بذارین. (رو به همکارش) یه چیزی براشون بیارین.

نیما طاق باز می‌خوابد و وسیله‌ای را روی بازوی یک دستش که به کنار دراز کرده می‌گذارد. با دست دیگرش چشم‌هایش را می‌پوشاند. مهسا نگاهش می‌کند و لبخندی می‌زند. مدتی در سکوت می‌گذرد.

صدای کارمند: آقا این خوابتون مثل شبای قبله؟

نیما: ای بابا. بله.

صدای کارمند: هیچ فرقی ندارن؟

نیما: نه.

مهسا یک چشمش را باز می‌کند و به سمت نیما برمی‌گردد.

مهسا: همش همین خوابرو می‌بینی؟ (مکث) سفر نمی‌ری؟

نیما (دستش را از روی چشمانش برمی‌دارد): سفر؟

مهسا: کیف منو می‌دی؟

نیما با دست دیگرش سعی می‌کند کیف مهسا را به او بدهد. مهسا چند عکس از جیب بیرونی کیفش در می‌آورد و از بین آن‌ها یکی را انتخاب می‌کند. عکس را به نیما می‌دهد. در عکس تعداد زیادی پرنده است. نیما عکس را با دستی که وسیله رویش است نگه می‌دارد.

مهسا: ماه پیش اضافه کردن.

صدای کارمند: اینقد تکون نخورید لطفا.

مهسا (با خنده): اینا خودشون می‌خوابن تکون نمی‌خورن؟

نیما (دارد به عکس نگاه می‌کند): اینا که پرندن.

مهسا: همین سفرس که گفتم دیگه.

نیما با تعجب عکس را نگاه می‌کند.

نیما: شما نیستی که.

مهسا: اون که پَراش آبیه منم. با مامان بزرگم داشتیم مهاجرت می‌کردیم جنوب.

نیما (دقیق‌تر به عکس نگاه می‌کند): مامان بزرگت کدومه؟

مهسا (با خنده): اون که از همه عقب‌تره. هفت روز طول کشید. نمی‌خوای ببینی؟ حیفه ها.

 نیما: من نمی‌تونم اصلا. از ارتفاع می‌ترسم.

مهسا (با لبخند): دیشب که خوب پریدی. (شکلک در می‌آورد)

نیما عکس را به مهسا می‌دهد. مهسا عکس را داخل کیفش می‌گذارد.

مهسا: خوب حالا تو برو، تو ارتفاع کم (پایین) پرواز کن.

صدای کارمند: خانوم چند تا از خودتون تو خوابتون هست؟

مهسا: بیست و چهار تا.

کارمند صدای بلندگو را قطع نکرده و دارد آدم‌های خواب مهسا را می‌شمارد.

صدای کارمند: بچه‌ها هم شمایین؟

مهسا: بله آقا. همشون خودمم. سنم فرق داره.

صدای کارمند: خوب اونی که داره خواب می‌بینه کدومه؟

مهسا: مَرده.

نیما نگاهش می‌کند.

صدای کارمند: بله؟

مهسا: مرده منم دیگه. بابامم. نوزادیام بغلمه.

سکوت

صدای کارمند (با کلافگی): خانوم من نمی‌فهمم. خوابتون خیلی شلوغه، همه‌ام تقریبا شبیهن. یه لحظه تشریف بیارید.

مهسا: داریم بازی می‌کنیم دیگه. چیشو نمی‌فهمین؟

مهسا بلند می‌شود و کلافه بیرون می‌رود. نیما مهسا را نگاهی می‌کند. سپس خمیازه‌ای طولانی می‌کشد و چشم‌هایش را می‌بندد.

صدای مهسا (بیرون قاب دستش را روی دکمه‌ای که بلند گو را فعال می‌کند گذاشته.): این چیه؟ صدا از این می‌ره؟

صدای کارمند: دست نزن خانوم.

نیما سرش را بالا می‌آورد و شیشه را نگاه می‌کند.

صدای مهسا (جدی): آقا تکون نخورید لطفا.

صدای کارمند: خانوم دست نز…

نیما خنده‌اش می‌گیرد. چشم‌هاش را می‌بندد و بریده بریده می‌خندد.

۶- روز / خارجی / محوطه‌ی شرکت

نیما و مهسا در فضای بازند. مهسا در سطحی بالاتر از نیما نشسته است. مهسا به آسمان خیره است و کاتالوگی را لمس می‌کند. نیما شروع به شمارش می‌کند.

مهسا: آهان. حالا یه پاتو بگیر بالا.

نیما: یه پامو بگیرم بالا؟

نیما سعی می‌کند با یک پا تعادلش را حفظ کند. مهسا می‌خندد.

نیما: اصلا اینا نیست. نه؟

مهسا: نه بابا.

نیما: حالا جدی چیکار باید بکنم؟

مهسا: پلک می‌زنی.

نیما: پلک بزنم؟

مهسا: آره دیگه.

نیما پایین پای مهسا می‌آید و سیگار می‌کشد.

مهسا (با خنده): من دیشب دوباره خوابیدم، خواب دیدم پشت یه میز بلندم. بعد به دوستم گفتم من این شکلی معذبم. بعد یهو میز کوچولو شد. دوستم کوچولو شد. همه چی کوچولو شد.

نیما: چی؟

مهسا: هیچی.

مهسا به آسمان خیره می‌شود.

نیما: گردنت درد نگرفت؟

مهسا: نه. عادت دارم.

نیما ته سیگارش را دور می‌اندازد و او هم به آسمان نگاه می‌کند.

۷- روز / داخلی / راهرو

نیما کنار اتاقی که درش نیمه باز است، نشسته است. سرش به سمت در متمایل است و سعی می‌کند صداهای داخل اتاق را بشنود. صدای چند مهسا از کودکی تا بزرگسالی می‌آید. مهسا به سمت در آمده. صدایش واضح‌تر شنیده می‌شود.

صدای کارمند: لطفا به آقا می‌گید تشریف بیارن داخل؟

مهسا ۱: بله.

نیما: چی شد؟

مهسا: یه چیزی پیدا کردن. یه جای خوابمون شبیه بوده مثکه.

نیما: کجاش؟

مهسا: مال تو رو به من نگفتن. بری تو نشونت می‌دن.

نیما: مال شما چی بود خوب؟

مهسا: تو دیشب تو خوابت کسی لباستو کشید؟ یا به جایی گیر کرد؟

نیما: چطور؟ لباس شما رو کسی کشید؟

مهسا: آره. من بچه بودم همیشه بابامو صدا می‌زدم پشت لباسشو می‌کشیدم.

نیما: خوب؟

مهسا: دیشبم تو خوابم یکی از بچگیام پشت لباسمو کشید.

نیما (با خنده): یکی از بچگیات؟

مهسا می‌خندد و با سر تایید می‌کند.

نیما: واقعا دلیلش این بوده؟

مهسا با لبخند شانه بالا می‌اندازد.

نیما: خوب الان چی می‌شه؟

مهسا: درست می‌شه دیگه. (با لبخند) گفت خیال راحت بخوابید. (بالش را بالا می‌آورد.) عذرخواهی‌ام کردن ازمون.

نیما می‌خندد و لحظاتی مهسا را نگاه می‌کند.

مهسا (با لبخند): خوشحال شدم.

نیما (لبخند می‌زند): خداحافظ.

مهسا دارد از راهرو خارج می‌شود که برمی‌گردد.

مهسا: دیگه‌ام سمت پنجره نرو. (می‌خندد)

نیما می‌خندد. مهسا راهرو را ترک می‌کند. نیما وارد اتاق می‌شود. لحظاتی بعد صدای خواب نیما را می‌شنویم. مدتی در راهروی خالی می‌مانیم.

(صحنه می‌تواند طور دیگری باشد که ما اتاق تاریکی که مهسا در آن است و صدای خوابش می‌آید را ببینیم، نه خود خواب بلکه نورهایی)

۸- شب / داخلی / اتاق خواب

(تکرار موقعیت خواب اول نیما)

نیما (می‌خندد): هیچی. بده من.

ندا (با ذوق): یعنی چی؟ چیه؟

نیما می‌خواهد صفحه را از ندا بگیرد. ندا با شیطنت صفحه را از دست نیما می‌گیرد و روی گرامافون می‌گذارد. آهنگ (Never Let Me Go – Judy Bridgewater) پخش می‌شود. چند لحظه‌ای طول می‌کشد تا ندا آهنگ را به یاد آورد. هیجان زده می‌شود و مشتاق نیما را نگاه می‌کند.

ندا: چجوری یادت بود اینو؟ (مکث) همه‌ی اینارو نگه می‌داری؟

نیما می‌خندد و صورتش را با دست‌هایش می‌پوشاند. می‌خواهد از اتاق خارج شود.

ندا: وایسا ببینم.

ندا دست دراز می‌کند و پشت لباس نیما را به سمت خودش می‌کشد. نیما با خنده برمی‌گردد و روی تخت می‌نشیند. مدتی حرفی نمی‌زنند و یکدیگر را نگاه می‌کنند.

ندا: موهات بلند شده ها. کوتاهش کنم؟

نیما: بلدی مگه؟

ندا: آره موهای خودمو، خودم کوتاه می‌کنم.

نیما: واسه همینه همیشه بلنده؟

ندا چند ثانیه نگاهش می‌کند. از کشو یک قیچی برمی‌دارد. به سمت موهایش می‌برد و بدون لحظه‌ای فکر موهایش را کوتاه می‌کند. نیما ناباورانه نگاهش می‌کند. ندا یک دسته موی خیلی بلند بافته شده را به سمت نیما می‌گیرد.

نیما: برای چی بریدی دیوونه؟

ندا: تو نگهش‌دار.

نیما: برای چی بریدی؟

ندا (با خنده): بلند می‌شه.

نیما: حیف بود. می‌دونی چقدر باید بگذره دوباره اینقدر بلند شه؟

ندا: حیف نیست. من موهام زود بلند می‌شه.

نیما: یعنی چی حیف نیست؟ حداقل دو سال طول می‌کشه.

ندا (با خنده): چرا این شکلی شدی؟ نه بابا. چه خبره دو سال؟

نیما: شرط ببندیم؟

ندا (با خنده): آره. سر چی؟

نیما: سرِ… (فکر می‌کند)

ندا: زود یه چیزی بگو دیگه.

نیما: سرِ…

نیما انگار حواسش پرت شده، خنده‌ی کجی می‌کند. کم کم جای نگاهش عوض می‌شود.

ندا: همین؟ یه چیز جالب‌تر بگو.

نیما ساکت است.

ندا (می‌خندد): آها. خوب شد. قبوله.

نیما بدون اینکه جواب ندا را بدهد به پنجره نگاه می‌کند.

ندا: (با خنده) الان می‌خوای اونو متر کنی؟ تا کمرم بود دیگه.

به سمت پنجره می‌رود و پرده را کنار می‌زند. به آسمان خیره می‌شود. ندا بدون اینکه نیما جوابش را بدهد، به حرف‌هایش ادامه می‌دهد.

پایان

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=16401