نوشته: عطا مجابی
توضیح:
- تمامی پلانهای فیلم با الهام، ترکیب و بازپردازی پلانهایی انتخاب شده از تاریخ سینما ساخته میشوند.
- جز در صحنههای ۸ و ۱۹ و نیز بخشی از صحنه ۱۵ باقی صحنهها فاقد حرکت هستند. گویی همه چیز یخ زده و منجمد باشد. تنها عاملِ تداعی کننده حرکت در این صحنهها؛ صدا، حرکتِ دوربین و تدوین است.
- بخش اعظم فیلم سیاه و سفید است.
این نوشته روی تصویر سیاه نقش میبندد:
انجماد حالتی از ماده است که نیروهای ملکولی در آن چنان زیاد است که نیروهای جنبشی را کنترل کرده و از جاری شدن ماده جلوگیری میکند.
در سیارهای دور و سرد به نام سینما، انجماد منحصر به ماده نیست.:
شب ــ خارجی ــ جایی دور شهر
صدای باد. نمایی از یک تابلوی فلزی که روی آن برف نشسته.
به نظر میرسد همه چیز یخ زده.
تابلو روی یک فنس فلزی و کنار چند سیم خاردار نصب شده. روی تابلو ــ که یادآور فیلم همشهری کین است ــ نوشته شده: عبور ممنون.
از میان شبکههای فلزیِ فنس عبور میکنیم. کمی دورتر از فنس، کلایو اُوِن (مردی حدودا ۳۵ ساله) کنار خط آهن روی زمین نشسته و برفِ یخ زده کنار ریل را با چاقو میتراشد. گویی مثل قهرمان فیلم کلاه، در تلاش برای پیدا کردن چیزی زیر زمین باشد.
حین تلاشهای او، در پس زمینه یک ساختمان قدیمی را میبینیم که اطراف آن با حصار فلزی محافظت شده. خیلی دورتر از ساختمان، کیلومترها دورتر، شهر را میبینیم.
منولوگ: سال ۱۹۴۱ بود که یکی از بچههای پرورشگاه جنوب شهر ناپدید شد…
کلایو کارِ کندنِ زمین را به اتمام میرساند. یک حلقه فلزی را از دل خاک بیرون آورده و برانداز میکند. آن را به انگشت کرده و به سمت ماشیناش که کمی دورتر مقابل ریل پارک کرده میرود. صدای سوت یک قطار از دور به گوش میرسد. کلایو حین سوار شدن به ماشین، قطار را که سوت کشان نزدیک میشود نگاه میکند.
منولوگ:…. به جز یه لنگه کفش خونی که کنار ریل قطار افتاده بود، هیچ اثر دیگه ای ازش پیدا نکردن… بعد از اون جریان، فَنسای بلندی کنار خط آهن کشیدن… که دیگه بچهها نتونن زیاد به قطار نزدیک بشن.
صدای عبور قطار.
قطار با سرعت از مقابل ماشین عبور میکند و انعکاس نور پنجرههای آن را روی صورت کلایو میبینیم. مرد جوان در فکر است. انگشتری که به تازگی از زیر خاک بیرون کشیده را به انگشت دارد و مقابل را نگاه میکند.
منولوگ: سی سال پیش، وقتی این حلقه رو اینجا دفن میکردم.. بزرگترین آرزوم این بود که بتونم مثل یه قطار حرکت کنمُ هیچی نتونه جلومو بگیره.
قطار رفته است. صدای سوت آن از دور شنیده میشود.
کلایو ماشین را روشن میکند.
تیتراژ
یک تیتراژ کلاسیک مختص فیلم نوآرهای کلاسیک با موسیقی موتیف
دود نرم و سفید.
سایههایی سیاه کاراکترهای فیلم
شب ــ داخلی ــ ماشین، جاده برفی خارج شهر
فندک ماشین بیرون میپرد. دست مردانهای آن را برداشته و روی سیگاری که بر لب دارد میفشارد.
کلایو در حالی که چشم به جاده دارد پُک به سیگار میزند. در فکر است و بیخواب.
ناگهان صدای مرد دیگری او را به خود میآورد.
صدا: داری سیگار میکشی پسر؟
کلایو از طریق آیینه پشت سرش را نگاه میکند. روی صندلی عقب ماشین یک پیرمرد با کلاه و لباسهای قدیمی و از مد افتاده نشسته و با کبریت سیگار برگاش را روشن میکند.و به واسطه نور کبریت میتوانیم چهره او (ادوارد جی.رابینسون ۶۰ ساله) و زخم مهیبی را روی صورتاش نقش بسته را تشخیص دهیم.
کلایو: تو فکر کاریم که قراره بکنم
ادوارد: اون حلقه برای این بود که یه روزی اندازه انگشتت بشه و به تو بفهمونه که آمادگی انجام کار درست رو داری
کلایو: قضیه به این سادگیا نیست پدر، کسی که یه بار آدم کشته بازم میتونه انجامش بده
ادوارد (پدر): خودت رو دست کم نگیر پسر. اگه میخوای به آرزوت برسی، باید کاری رو که شروع کردی به آخر برسونی… الان اون پیر شده و تُو جوونی، اون تو نهایت ضعفه، و تُو تو اوج قدرت!
کلایو: دست بردار پدر، پیری یه فاییده هایی هم داره
ادوارد: (دود غلیظ سیگار را با افسوس بیرون میدهد) یادت نره اون با ما چیکار کرد…
کلایو به فکر میرود.
کلایو: سی ساله هر روز صبح تو رو توی آیینه جای خودم میبینم.. مگه میشه یادم بره؟!
ادوارد: حواست رو بده به جاده! فرعیِ بعدی باید بری داخل!
از دیدِ کلایو، جادهای تاریک و متروک را میبینیم که از جاده اصلی جدا میشود.
کلایو: (منولوگ) انگار دارم بهش نزدیک میشم
مرد، ماشین را در جاده تاریک و برفی پیش میراند.
موتیف موسیقی.
شب ــ خارجی ــ کنار رود
نور ماه دشت برفی را روشن کرده. کلایو از ماشین پیاده میشود. ماشین را مقابل دره کوچکی که حاصل جریان رود است پارک کرده. صدای جریان رود را به وضوح میتوان شنید.
کلایو به سمتِ دیگر رود نگاه میکند. آن سمتِ رودخانه میتوان یک خانه ویلایی را بالای یک تپه تشخیص داد.
منولوگ: نشونهها درستن. اگه بخوام دیده نشم، باید از این رودخونه مارپیچ که دور تا دور خونه رو گرفته رد بشم
شب ــ خارجی ــ بستر رود
کلایو از شیب پایین آمده به بستر رود رسیده. شاخه ای یخ زده را با دست جابجا میکند. به رودخانه نگاهی میاندازد.
منولوگ: اینجا رونیگا.. فکر مرکردم مجبور میشم به آب بزنم.. ولی انگار این سرما اونقدرام که فکر میکردم بد نیست
کلایو با احتیاط روی رودخانه یخ زده قدم میزند و پیش میرود.
از شیب سمت مقابل بالا میرود. برف روی زمین را پوشانده. در بالای شیب، به حصار چوبیای میرسد که محوطه ویلا را از رود مشخص کرده است. ماه در پس زمینه دیده میشود.
به خانه نگاه میکند که غرق در تاریکی ست.
منولوگ: اون حتی فکرشم نمیکنه بعد از سی سال، اینجوری غافلگیر بشه
شب ــ خارجی ــ محوطه بیرونی خانه
کمی دورتر از کلایو، موجودی مخوف و سیاه را با چشمانی براق تشخیص میدهیم.
این موجود غریب که چیزی بین حیوان و ماشین به نظر میرسد کلایو را زیر نظر دارد.
شب ــ خارجی ــ محوطه بیرونی خانه (ادامه)
ماه پشت سر کلایو قرار دارد و میتواند به خوبی به مقابلش نگاه کند. او از روی حصار میپرد.
به خانه نگاه میکند. چیزی تغییر نکرده، همه چیز آرام به نظر میرسد. میخواهد برخیزد که چیزی روی زمین توجهاش را جلب میکند.
منولوگ: چه رد پای عجیبی..!:
روی برف دست نخورده، بین یک بوته و یک درخت کهنسال، رد پای تازه یک حیوان دیده میشود. از عمق رد پا میشود حدس زد که حیوان سنگین وزنی ست. کلایو سرجایش خشکش زده.
ناگهان صدای لهله و غرش عجیبی به گوش میرسد.
ابتدا سایه،
و بعد خود جانور را میبینیم که با سرعت روی کلایو میپرد.
هر دو روی زمین میافتند و غلت میزنند. اسلحه کلایو چند متری از او فاصله میگیرد.
جانور هیبت یک سگ را دارد ولی چهره مخوفاش با سگ بودن همخوانی ندارد. نیمی از صورت او یادآور هیولای از ریخت افتاده فیلم ترمیناتور است:
اسکلتی فلزی که با گوشت و خون محاط شده.
درگیری اوج میگیرد.
جانور مسلط است و دندانهای تیز و آهنیناش چند سانت بیشتر با گردن کلایو فاصله ندارند. مرد جوان حین درگیری ناگهان متوجه سنگ درشتی در نزدیکیاش میشود. به سمت آن خم شده و با تلاش زیاد آن را به پنجه میگیرد.
با تمام توان به سر جانور ضربه میزند.
جانور، ناله دلخراشی میکند.
جنگ روند معکوسی میگیرد، کلایو ضربات متعددش را حین نالههای جانور تا آنجا ادامه میدهد که تقریبا چیزی از چهره آن باقی نمیماند.
کلایو نفس نفس زنان به جانور، و بعد به خانه نگاه میکند.
منولوگ: شاید در افتادن با صاحب این هیولا کار سختی باشه، اما اگه بخوام به آرزوم برسم باید کاری که شروع کردم رو به آخر برسونم
یک آسیاب بادی به واسطه نسیم صبح گاهی به چرخش درآمده و ناله میکند. قندیلهای روی شیروانی خانه به چک چک افتادهاند. در افق میتوان رسیدن صبح را تشخیص داد اما هنوز مدت زیادی تا طلوع خورشید مانده.
سایه کلایو روی در خانه میافتد. او با چاقو در را باز میکند.
صبح خیلی زود، پیش از طلوع خورشید ــ داخلی ــ خانه
در باز میشود. نور ماه سایه کلایو را کف اتاق انداخته. او چراغ قوهاش را روشن کرده و خانه را مرور میکند.
ظرفها و بطریهایی که از شب قبل روییک میز چوبی باقی مانده. چند اسلحه شکار روی دیوار. یک صندلی چوبی غلتان کنار شومینه. و اشیایی که به ردیف روی لبه شومینه چیده شدهاند:
چند بطری، یک کتاب قدیمی که روی آن نوشته شده هملت، یک تندیس فلزی از یک شاهین (شاهین مالت)، و یک قاب عکس.
عکسی از جوانیهای همفری بوگارت در قاب قرار دارد.
کلایو با دیدن عکس منقلب میشود. صدای مردی با افکتِ اِکو به گوش میرسد، گویی منبع صدا ذهن کلایو باشد. صاحب صدا با دلخوری و همچنین با طعنه حرف میزند.
صدای بوگارت(گذشته): وقتی آدمایی مثل تو میبازن خیلی جالبه، باعث میشه آدمایی مثل من فکر کنن هنوزم شانس دارن
کلایو با دیدن عکس به فکر میرود. (به فلش بک میرویم)
شب ــ داخلی ــ انبار (گذشته) [متحرک]
چشمان کلایو را در کودکی را میبینیم.
پسرکِ بینوا (کودکی کلایو) جایی پناه گرفته و از میان شیار چوبیِ پناهگاهاش منظرهای ترسناک و رعب آور را شاهد است.
بوگارت با یک اسلحه نزدیک میشود. اسلحهای را بالا میگیرد و به مردی که روی یک صندلی نشسته بیمقدمه شلیک میکند.
لکهای خون روی قاب عکسی که ادوارد و پسرش (کلایو در کودکی) را نشان میدهد میپاشد.
خون روی شیشه قاب عکس سُر میخورد.
همزمان ادوارد را میبینیم که از صندلی به زمین سقوط میکند.
کودک (کلایو) این تصاویر را شاهد است و میخکوب شده.
صدای عبور قطار و سوت آن را میشنویم.
پدر به زمین افتاده.
لکه خون روی قاب عکس ِ پدر و پسر را کم کم رنگ میبازد و سپس جایی میان زمین و هوا از حرکت میایستد.
حالا مجددا همه چیز منجمد به نظر میرسد؛ مثل باقی نماهای فیلم.
صبح زود ــ داخلی ــ خانه (زمان حال)
کلایو و نور چراغ قوه هنوز روی قاب عکس متمرکزند. بوگارت هنوز هم در عکس با اعتماد بنفس و با صلابت به نظر میرسد.
حالا نور از روی او میچرخد.
کلایو راه پله کوچک و باریکی را در انتهای اتاق یافته و به سمت آن میرود.
راپله به طبقه دوم راه دارد. کلایو با احتیاط بالا میرود.
صبح زود ــ داخلی ــ راه پله و راهروی طبقه دوم
کلایو مثل قهرمان فیلم بیگانگان در ترن در فضای نیمه تاریک خانه پیش میرود و حدس میزند.
یک راهروی بلند و طولانی پیش روی اوست. به آهستگی در راهرو پیش میرود.
در انتهای راهرو، از میان دربی که در سمت چپ قرار دارد، نوری لرزان راهرو را روشن کرده.
کلایو مقابل در میرسد.
داخل را نگاه کرده و با احتیاط آن را باز میکند.
صبح زود ــ داخلی ــ اتاق خواب
صدای آتش به گوش میرسد. یک شومینه در انتهای اتاق دیده میشود که نورِ آن اتاق را روشن کرده.
بالای شومینه یک آینه نصب شده.
پیرمردی روی یک تخت فلزی، کنار شومینه خوابیده.
کلایو به آرامی در حالی که اسلحه را در دست میفشارد به او نزدیک میشود.
بالای سر پیرمرد میایستد، و به او خیره میشود. او بوگارت است ولی بسیار پیرتر از آنچه او را دیده بودیم به نظر میرسد.
کلایو اسلحه را به سمت او نشانه میرود.
سایه عظیم کلایو روی دیوار پشت سرش میافتد و هیبتی مخوف از او میسازد ــ که از زاویهای خاصــ به نظر میرسد اسلحه را روی سر خودش نشانه گرفته.
یک پشه روی صورت بوگارت جاخوش کرده و گویی مثل کلایو تشنه خون اوست. کلایو با دیدن این منظره به فکر میرود. صدایی به گوش میرسد.
پشه فرار میکند.
سایهای بلند بالا مثل یک شبح (شبح پدر هملت) دیوار پشتِ سر کلایو را پُر میکند و مدام بزرگتر میشود.
او ادوارد (پدر) است. گویی هر وقت این جوان دچار شک و دودلی شده باشد پیرمرد سر میرسد.
حالا کمی عصبی ست و مثل همسر مکبث حرف میزند.
ادوارد: با حرفایی که زدیم انتظار داشتم تا حالا خونش رو صورتت پاشیده باشه، نه قطرههای ریز و بدون رنگی که پیشونیت رو پرکردن
کلایو پشت به ادوارد دارد و از طریق آینهای که بالای شومینه نصب شده با او صحبت میکند.
کلایو: داری حواسمُو پرت میکنی پیرمرد!:
ادوارد: زیادی داری واسه پاک کردن یه تیکه کثافت تمرکز میکنی
کلایو: بذار کارمو بکنم
ادوارد: از اولم معلوم بود جراتشو نداری
کلایو: دهنتو ببند پدر
ادوارد: تو پسر من نیستی:
کلایو: من ترسو نیستم پیرمرد چرند نگو
ادوارد: پس بهم ثابت کن که ترسو نیستی، بهم ثابت کن که دارم چرند میگم:
کلایو: بهت ثابت میکنم:
کلایو اسلحه را به سمت بوگارت میگیرد. و حین این چرخش ؛ روی زمین، زیر تخت، متوجه شیء کوچکی میشود:
یک عروسک پارچهای.
با مکث آن را نگاه میکند.
روی زمین مینشیند و آن را به دست میگیرد.
در پس زمینه عروسک، آتشِ شومینه زبانه میکشد.
شب ــ داخلی و خارجی ــ خانه و انبار (گذشته ــ سکانس مونتاژی)
نماهایی سریع از یک آتش سوزی مهیب که بوگارت مسبب آن است. یک سورتمه چوبی (همشهری کین) که ظاهرا اسباب بازیِ کلایو در کودکی ست در میان آتش میسوزد.
صبح زود ــ داخلی ــ اتاق خواب
کلایو همچنان مقابل شومینه نشسته و به عروسک و آتش چشم دوخته.
ادوارد: بازیگوشی کافیه پسر بچه شدی؟
سکوت. جز صدای سوختن آتش چیزی به گوش نمیرسد.
ادوارد: اون عروسکُ بذار زمینُ قبل از اینکه حرومزاده از خواب بیدار بشه کارو تموم کن
کلایو بر میخیزد.
از طریق آینه متوجه چیزی پشت سرش میشود.
بیرون از اتاق، داخلِ راهرو یک در میبیند.
به سمت آن میرود.
ادوارد: کجا داری میری؟:
کلایو به سمت در میرود و در دهانه اتاق میایستد.
ادوارد: اون اینجاست، خوابیده، نمیتونی رهاش کنی… برگرد… برگرد… به سمت اون اتاق نرو پسر… میفهمی؟
کلایو در را باز میکند.
صبح زود ــ داخلی ــ اتاق خواب دوم
کلایو در دهانه در خشکش زده. ادوارد پشت سر اوست.
ادوارد: به چی زل زدی پسر؟:
صدای باد به گوش میرسد.
پنجرهای کوچک نیمه باز است و پرده نازکی که به آن نصب شده در هوا میرقصد.
کمی آنطرفتر دختر بچهای حدودا ۵ــ ۶ ساله روی تخت خوابیده و از سرما خودش را جمع کرده.
ادوارد: برگرد اینجا و کارو تموم کن
کلایو به سمت دختر میرود. بالای سر او میایستد.
ادوارد: مگه نمیخواستی همه چیزو برگردونی به حالت اولش؟:
کلایو اسلحه را نگاه میکند.
ادوارد: پسر… مگه نمیخواستی حرکت کنی؟:
سکوت. حرف پیرمرد در او اثر کرده.
کلایو: راست میگی پدر… من میخوام همه چی مث قبل بشه:
ادوارد مثل یک شبح، چنانچه ظاهر شده بود، به آرامی محو میشود.
در پسِ او بوگارت را میبینیم که همچنان خواب است. موسیقی اوج میگیرد.
صبح زود ــ داخلی ــ اتاق خواب بوگارت [متحرک]
کلایو با سرعت به سمت بوگارت حرکت میکند، او را از تخت بیرون میکشد و در چشمان او نگاه میکند. اسلحه را در دهان او فرو میکند.
ناگهان متوجه چیزی در چشمان حیرت زده بوگارت میشود.
در انعکاسِ چشمان بوگارت خودش را میبیند، و در این انعکاس بوگارت را و…
کلایو ماشه را میکشد. صدای شلیک تبدیل به سوت قطار میشود.
تصویر سیاه.
صدای عبور قطار.
داخلی و خارجی ــ سکانس مونتاژی از گذشته و حال، ذهن و خیال
ادوارد که گلوله خورده و دارد به زمین سقوط میکند (گذشته)
سر متلاشی شده بوگارت که خون و قطعات جمجمه و مغز او روی ملحفه ی سفید پخش شده (حال ــ خیال)
جسد ادوارد روی زمین (گذشته)
کلایو که خون بوگارت روی صورت او پاشیده (حال ــ خیال)
چهره بوگارت در جوانی که آماده شلیک به ادوارد است (گذشته)
قاب عکس ادوارد و کلایو که خون پدر روی آن پاشیده شده (گذشته)
ادوراد در آغوش پسر غرق در خون (گذشته)
کلایو در کودکی که در پناهگاهش مرگ پدر را شاهد است (گذشته)
دختر بچه که روی تخت خوابیده (حال)
پیش از طلوع ــ داخلی ــ اتاق خواب دوم (اتاق کودک)
کلایو همچنان بالای سر دختر بچه ایستاده است.
خونی که پیش از این دیده بودیم روی صورت او نیست.
دختر خوابیده.
منولوگ: من از بچگی آرزو داشتم بتونم مثل یه قطار حرکت کنمُ هیچی نتونه جلومو بگیره.. اما….!
کلایو پنجره را میبندد.
از اتاق خارج میشود.
در دهانه در میایستد و به بوگارت که بی خبر از حضور او خوابیده نگاه میکند.
حالا میتوانیم بفهمیم آنچه از مرگ بوگارت دیدیم یک کابوس یا یک آرزو بوده است.
پیش از طلوع ــ داخلی ــ راهرو، راه پله و طبقه پایین
کلایو از پلهها پائین میرود.
رد پای او، و مسیر رفت و آمدش در کف اتاقها و راه پله و راهرو به وضوح دیده میشود.
صدای پای او که میرود تا از خانه خارج شود خانه را پرکرده.
کلایو از در خانه خارج میشود و مثل قهرمان تنهای فیلم جویندگان در دهانه درب از خانه دور میشود.
روزــ داخلی / خارجی ــ فضای مقابل خانه و بعدتر اتاق دختر بچه [متحرک]
زوم بک.
کلایو به سمت خورشید میرود که در حال طلوع کردن است.
در ابتدا، مثل باقی فیلم صلب و ثابت به نظر میسرد، اما هرچه پیش تر میرویم متوجه حرکاتی جزئی در او میشویم.
زوم بک ادامه دارد، و حالا داخل اتاق دختر بچه هستیم.
دختر بیدار شده و رفتن کلایو را تماشا میکند.
کلایو: سی سال پیش کنار خط آهنی که از جنوب شهر رد میشد، فنسای بلندی نصب کردن تا دیگه نذارن بچههای اون پرورشگاه قدیمی زیاد به قطار نزدیک بشن… شاید دیگه نیازی به اون فنسها نباشه
اشیاء حالا به آرامی رنگ میگیرند و فیلم دیگر سیاه و سفید نیست.
بادِ ملایمی موهای دختر را نوازش کرده و به حرکت در میآورد.
حالا میتوان به وضوح حرکت کلایو و قدم زدن او را دید که مثل قهرمان فیلم شِین در افق دور میشود.
فیدان در شبکههای اجتماعی