درباره مجموعه «هزار و ده شب» به کارگردانی کریم لکزاده
نوشته: هادی علیپناه
سینمای امروز ایران سینمایی استعمارگر و استعمارزده است. سینمای فریبکار و دروغگو. آن هم با ریاکارانهترین ابرازهای ممکن در دست. واقعیت. بازنمایی سیاهی. اعتراض به وضعیت موجود. ادعای آزادی و آزاد کردن. عبور یا زیرکی در مواجهه با سانسور. غوطهور شدن در زیست فرودست و جاسوسی طبقه میانی برای آشکار کردن ذات پلید و بیمارش. این سینما سینمایی همپیمان با سانسور و فرهنگ مسلطی ست که فروکاست و به سطح آوردن را سودا میکند. ابتذال تا سرحدات ممکن. یک اصطلاح، یک واژه، یک مفهوم را مثال بیاورید که با تشتت و اخلال و تکرار به امری مبتذل و فروکاسته بدل نشده باشد. این سینما سینمایی ست در رکاب دیگران. چشم در چشم و ابروی دیگران. این سینما همانطور برای نظام سانسور خوش رقصی میکند که برای انتلکت اروپایی و آمریکایی. هیچ تفاوتی نیست. هیچ استثنایی نیست. استثناهای واقعی طرد شدهها هستند. خیلیها هم یا کالا شدهاند، یا سازش کردهاند و یا رها کرده و دل آزرده در گوشه دیگری از جهان زیست کرده و میکنند. موج نوی سینمای ایران جعل شده است. سینمای ملی جعل شده است. سینمای اعتراضی جعل شده است. سینمای اجتماعی جعل شده است. سینمای آلترناتیو حتی و بدبختانه جعل کرده است. بیخود، بیخاصیت و همگی در رکاب فرهنگ فروکاهنده مسلط.
حال در چنین وضعیتی چه باید کرد. کجا را باید دید. بارها نوشته و گفتهایم که سینمای ایران اسیر داستان است. اسیر تکنیک. اسیر کیفیت. و اسیر واقعیت. اما همه اینها در کارخانهای ریاکارتر جعل شدهاند. همان اندازه که هستند / نیستند. سینمای ایران اسیر داستان گویی ست اما داستانی برای گفتن ندارد. اسیر تکنیک است اما همواره تکنیکی دست چندمی، تاریخ مصرف گذشته و یک شکل. اسیر کیفیت است اما کیفیتی فاخر و مجلل و اسیر واقعیت است اما واقعیتی جعل شده و از فیلتر گذشته. پالوده و منزه.
آیا ناامیدیم؟ نه. اما چندان امیدوار و خوشبین هم نیستیم. بسیاری دم از نسل جدید و نگاه نو و جسارتشان میزنند، اما من حتی به این تازهنفسها هم بدبینم. میماند جرقههایی کوچک و کم فروغ. حتی میماند فیلمها نه فیلمسازها. دوستی میگفت فیلمهایی از سینمای ایران فیلمهای محبوبش هستند که کارگردان دقیقا نمیدانسته چکار دارد میکند. این حرف همان اندازه مضحک است که دردناک، همان اندازه ناامید کننده است که رهایی بخش. شاید چاره کار در همین است. فیلمسازها را رها کنیم در سودای فیلمها. سینماگران را نه بگوییم، سینما را نه. ناخوادآگاه را ارج بنهیم و خودآگاه را نه. اما چنین کنشی هم رهایی بخش نیست. دوست دیگری میگفت اگر سینمای ایران را بر اساس فیلمسازها بسنجیم مهمترینها برای من: فلانی و فلانی و فلانی هستند. اما اگر سراغ فیلمها برویم: فلان فیلم و فلان فیلم و فلان فیلم. نکته مشترک رتبهبندی این دوست با ادعای دوستی که در بالاتر حرفش شد در این است که کارگردانها رتبهبندی شده هیچ ربطی به فیلمهای موجود در فهرست دوم ندارند. کارگردانهایی که نمیدانند چه میکنند یا کارگردانهایی که دل زده و ناامید رها کردهاند. برای خود من ماجرا چندان متفاوت نیست. فیلمسازان محبوب من در سینمای ایران فیلمسازان طرد شده و انگ خوردهاند. نه فقط از سوی کلان روایت فرهنگی که اتفاقا از سوی ما. خود ما.
بازگردیم سراغ جرقههای کوچک و کم فروغ. سراغ آنهایی که شهوت رهایی برمیانگیزند و خیلی سریع ارضا میشوند و سرافکنده میکنند. تا اطلاع ثانوی این تنها راه رهایی است. توسل به شهوت رهایی. و اینجا کماکان فیلمها از فیلمسازها جلوتر ایستادهاند. این همان چیزی ست که بیش از آنکه خواستنی باشد انکار شدنی ست. متعلق است به خلوت. هنوز امری عمومی نیست. از این رو هم در اشکالی متکثر و گوناگون ظاهر میشود. سینمای رهایی بخش من کمترین اشتراک ممکن را با سینمای رهایی بخش رفقایم دارد. اما همواره همگی بر یک سری اصول آرمانی اشتراک نظر داریم. دقت کردهاید بحثهای کلی چقدر راضی کننده و خوشایند هستند؟ اما کار به مثالها که بکشد تناقضها حملهور میشوند. این خصیصه انکار ناپذیر همان آژیر هشدار ما نیز هست. حواسمان باشد که ما خودمان زیر سلطه همین کلان روایت بزرگ شدهایم. همانی که از آن متنفریم؛ همان رسانه و آموزش و قانونش را سالهای سال بلعیدهایم. حواسمان باشد با تمام انکارها ما بخشی از او و فرزند او هستیم.
تازهترین جرقه کوچک و کم فروغ ما، فیلمساز جوانی ست که سرکشی مهمترین مشخصه اوست. همین قوهاش هم هست که او را توامان خواستنی و ناخواستنی میکند. فیلمهای کریم لکزاده از آغاز، از «صبح کنار جاده» تا «هزار و ده شب» همواره واجد چنین کیفیتی بودهاند. به همان اندازه که تشویق شدهاند، طرد هم شدهاند. با همان شدت و جدیت حتی. برای خود من او فیلمسازی یکی در میان است. با یک فیلم در زمره بهترینهای سال بوده با فیلم دیگرش افسوس خوردهام. اما این کیفیت سیال با لحاظ کردن ماهیت سرکشانهاش کیفیتی محترم است. در این تردیدی نیست. این سرکشی حالا با تازهترین محصولش «هزار و ده شب» روبهروی ماست. یک مجموعه ده قسمتی که اتفاقا در بعیدترین جای ممکن تهیه و عرضه شده است. در «فیلیمو». در شکل به روز شده همان سرمایه زدگی همواره مستتر. این تناقض خود واجد ارزش خاصی است؟ شاید.
اما سرکشی در ذات خود، عصبیتی درونش هست که همانقدر پیش برنده، باز دارنده هم هست. همان قدر که با ارزش، معطوف به سطح هم هست. کیفیت مجموعه را در ذهن خود مرور کنید. (حالا همه قسمتهای مجموعه در دسترس است) و وقتی از «کیفیت» حرف میزنیم مقصود کیفیتی است که در جغرافیای همین مجموعه زیست میکند، تولید میشود و عیار خود را مشخص میکند. معیار سنجش کیفیت این جنس از سینما، تنها خود اوست و اندک خواهر خواندهایی که عمدتا دیده نشده یا طرد شدهاند. سه قسمت از این مجموعه ۱۰ قسمتی واجد کیفیتی هستند که بشود با معیار قرار دادن آنها درباره هفت قسمت دیگر حرف زد.
سینمای فقیر سینمای کم بودجه (لو باجت) نیست. سینمایی است که بودجهای برایش در کار نیست. حتی اندکش. سینمایی است انکار کننده و سرکش. حتی از مفهوم بودجه و جذب آن نیز سر باز میزند. و حتی اگر واجد شرایطی باشد که مشمول بودجهاش کرده باشند برای سرمایه گذارانش اسباب سرخوردگی ست. سینمایی خود انگیخته است و در تعارض. اما یک مشخصه بسیار مهم دارد. فقیر است اما پیشپا افتاده نیست و همانطور که گفتم با معیارهای کیفیت همخوانی ندارد اما کیفیت خودش را خلق میکند. سه قسمت از «هزار و ده شب» با سه ویژگی منحصرتر خودشان معیار ما هستند برای سنجیدن هفت تای دیگر. اپیزود هفتم در خلق آن ناگهانی که خیال را درون واقعیت ظاهر کند موفقترین نمونه است. سکانس پایانی در ناکجا آبادی رخ میدهد که انتظارش را نمی کشیدیم. باقی تلاشهای مجموعه برای تناقص با واقعیت را مرور کنیم: پرسه زدن در خانهای فلاکت زده، سفر ناخواسته در زمان، برملا شدن ناگهانی هویت، سر برآوردن عشقی فراموش شده، زبان باز کردن گوسفند یا حضور همزاد یاغیتر و پیشبینی ناپذیرتر؛ اینها هیچ کدام واجد چنان کیفیتی نیستند که باید. رئالیسم جادویی دقیقا چنین رخدادی ست. و اپیزود هفتم مجموعه بلاخره عینیت آن رئالیسم جادویی است که لکزاده مدام از آن حرف زده. چه در فیلمهای متاخرش و چه در مصاحبههایش. اما باقی لحظات دیگر در همین مجموعه هرگز واجد چنین کیفیتی نیستند. حتی بیشتر مواقع لب به لب افتادن در دام کمدی ناخواسته هستند. واقعا درک میکنم کسانی را که با حرف زدن گوسفند پوزخند زدهاند. همین کارکرد را قسمت نهم در ساختار روایی خود رقم میزند. این جا به جاییها و غافلگیر کردنها در واقع همگی باید در رد اهمیت داستان و بزنگاههای معمول باشند، اما تنها در همین قسمت است که آن ذات هجو کننده نمایان میشود. شخصیتها دائم یک بازی ترتیب میدهند که به سطحیترین و نمایشیترین شکل ممکن اجرایش میکنند. حتی آن پاره قسمت نهم که در قسمت پایانی مجموعه حضور دارد و عملا بدل به شاه کلید خط روایی کل مجموعه میشود هم واجد کیفیتی است که هرگز همزادهای خودش در جای جای داستان / ناداستانهای مجموعه به سر حدات آن نمیرسند. و در نهایت قسمت پایانی با متشنج کردن روایت و خطوط داستانی جایی ایستاده که هرگز جای دیگری کیفیت آن را ندیدهایم. شاید ایده ظهور ناگهانی لحظهای از قسمت بعد در هر قسمت نزدیکترین همزاد ساختار روایی قسمت آخر باشد، اما تقریبا هر بار در ناهماهنگترین حالت ممکن اجرا شده است. در واقع ایده ظاهر کرد لحظهای از داستان بعدی در قبلی شکست خوردهترین ایده کل مجموعه است.
لکزاده به همان اندازه که اغلب ایدهها را در ناپختهترین حالت ممکن اجرا میکند و از تاثیرشان میکاهد، در کارگردانی نیز با همین کیفیت رفتار میکند. جز لحظاتی عمدتا پراکنده، همواره با خلا میزانسن، کیفیت اتفاقها فرو کاسته میشوند و مهمتر از آن مرز میان آنچه خودآگاه انجام شده و آنچه ته مزه نابلدی و ناشیگری دارد کمتر و کمتر شده. میزانسن همواره عنصر رهایی بخش سینمای فقیر بوده. آنجاست که علارغم همه کاستیها، جدیت مستتر در پس تصویر به مخاطب قبولانده میشود. شما هرگز نمیتوانید این سینما را جدی نگیرید، اما لحظات زیادی در «هزار و ده شب» هست که میتوانیم جدی نگیریمشان. همین مسئله در کیفیت تدوین هم رخ میدهد. سه قسمت اول از این منظر ناامید کنندهاند. اما قسمت پایانی رهایی بخش است. این تناقضها حاصل کیفیت مواجهه کارگردان با خودآگاه خودش است. ایده ظاهر شدن دوربین و نگاه کردن از درون آن که از پس جهان فیلم عبور میکند و کنشی را / جنسی از فیلمسازی را پیش میکشد، که بیشتر دعوت به رقص و رهایی است؟ یا هجو آنچه کل این مجموعه در رد آن ساخته شده؟ این تناقض و گنگی تنها دلیلش ساده انگاری در اجراست. و این ساده انگاری در جای جای مجموعه ظاهر میشود. مجموعهای که تعریف کردن داستان را اتفاقی قدیمی و ناکارآمد میداند چرا و آخر چرا خود باید متوسل شود به داستان؟ بله کل این جهان جعلی ست و در این جعل کردن عمدی خودنمایی میکند. جعلی که با خودانگیختگی و بیپروایی خود باید بایستند در مقابل تمام جاعلین سینمای ایران. اما جاعل بزرگ ما در نهایت بر ریسمان امری چنگ میزند که بر انکار و سرکشیاش قصد کرده. این از نابلدی میآید یا عدم اعتماد به نفس؟
از ماهیت عصبی سرکشی و همزمان مانع بودن آن حرف زدیم. این همان مانعی است که لکزاده در برابر خود دارد. همان اندازه که خود انگیخته و خود آگاه است، هنوز ذکاوت لازم برای دست یافتن به کیفیتی که تمنا میکند را نیافته. جایی ایستاده که تقریبا هیچ همراهی برایش نباشد. این را خود میداند اما حواسش نیست که همراهان او نه فیلمسازان دیگر و نه حتی مخاطبانش که زوجی هستند که با او یک مثلث طلایی را شکل میدهند. سنجری و دورانی هر بار که به لکزاده اضافه شدهاند او را چند قدم جلوتر بردهاند. سینمای فقیر سینمایی حاصل دور هم جمع شدنها هم هست. عجیب نیست که از قسمت هفتم و نهم به عنوان بهترینهای مجموعه حرف میزنیم. سنجری و دورانی اینجاها ظاهر میشوند. در باقی قسمتهای دیگر یکی از اصلیترین آسیبها را کیفیت بازیها به بار میآروند. اینجا بحث تکنیک و فن بازیگری و مهارت در آن نیست. سنجری و دورانی خوب میدانند داخل قاب لکزاده کجا بایستند و کجا را نگاه کنند. این از یک همدلی میآید که یکی از کلیدیترین عناصر سینمای فقیر است. اما لکزاده در این مجموعه دو عضو طلایی دیگرش را کنار خود کم دارد. اگر لکزاده / سنجری / دورانی مثلث طلایی لکزاده در مقابل دوربین باشند. لکزاده / رنجبر / شعلهور مثلث طلایی او در پشت دوربین هستند. هر دوی این اضلاع در «هزار و ده شب» حضوری کم رمق و به شدت کنترل شده دارند. آنها انگار آزادی عمل لازم را ندارند. تنها جایی که این آزادی عمل محسوس شده در اپیزود پایانی ست.
در واقع لکزاده هرگز به تنهایی فیلم نساخته. یکی از مهمترین داراییهای منش فیلمسازی او حضور این نامها و اتکای او به آنهاست.
«هزار و ده شب» میزان آبیم کارنامه فیلمسازی لکزاده است و سرحدات آن هم. سینمایی پر افت و خیز. بخش مهمی از نارضایتی من از این مجموعه بر میگردد به عادی شدن این روند و درجا زدنش در همین کیفیت پر افت و خیز. این کیفیت پر افت و خیز، به ضد خود و یک روند تکراری بدل شده است. «ماچ سینمایی» نوید یک دورخیز هیجان انگیز بود. اما «هزار و ده شب» با کمترین اشتراک ممکن، یک عقبگرد دیگر است. لکزاده، فیلمساز رفتن تا سرحدات سرکشی اما پا پس کشیدن در بزنگاههایی حیاتی است. «هزار و ده شب» از سهل انگاریهایی ضربه خورده که در تناقض با دستاوردها و زحمتهایی ست که برای ساختنش کشیده شده.
سینمای بیمار و جاعل ایران را همین سرکشیها نجات خواهند داد. اما این سرکشیها خود باید آگاه باشند که بخشی از همین کلان روایت هستند. این سرکشی باید به سرکشی از خود نیز منجر شود. رهانندهای از بیرون نخواهد آمد، رهایی در دستان خود ماست، اما ما خود نسلی هستیم که درون همین آسیبها و با همین آسیبها زیسته و شکل گرفتهایم. باید راهی برای عبور از خود، برای پریدن از سایه خودمان پیدا کنیم. لکزاده اما هر بار از سایه خودش شکست میخورد.
من ولی همچنان به این منش امیداورم.
فیدان در شبکههای اجتماعی