درباره فیلم کوتاه «انتظار» به کارگردانی امیر نادری
نوشته: ابراهیم سعیدی نژاد
یک.
به جای مقدمه: مواجهه
در چند سالگیهای ممنوعیت ویدئو و حرف اعدام و زندان کسانی که ویدئو یا فیلم ویدئویی دارند به سر میبرم. در آخر یک فیلم آمریکایی به قول عموی کوچکم: «بزن بزن» چند ترانه از لیلا فروهر است و بعدش یکباره تصویر پسرکی لخت میآید که آب جمع شده در ته یک کاسهی شیشهای پر از یخ را در یک کوچه سر میکشد. کوچه خالیست. صدایی نیست. زل آفتاب ظهر است با سایههای تاریک و تند. پشت سر پسر بر سر در خانهای بیرق عزاست. و یکباره همه چیز از بین میرود و هایده در میان درختهای زرد میخواند «مثل باد سرد پاییز غم لعنتی به من زد» تصویر پسرک اما با تمام جزییات در ذهن من میماند. وقتی کسی خانه نیست فیلم را جلو میزنم تا به تصویر پسرک برسم. بعد با فشردن آن دوخط موازی کنار هم تصویر را نگه میدارم تا این نوشیدن به درازا بکشد. از آنجا که دست زدن به ویدئو ممنوع است، از انجاماش چون گناهی کبیره که در مدرسه میگویند و هنوز تصویر درستی از آن ندارم دلهره میگیرم. برای من که پدرم فیلمساز است و هی گاه و بیگاه فیلم میسازد و مرا با خودش به اینطرف و آن طرف میبرد و بعد به جشنوارهها، این تصویر، همین تصویر کوتاه سرکشیدن آب در کوچهی تیغ خورده از روشنی و سایه در زل آفتاب، معدن است: معدن خیال. با خودم برایش قبل و بعد میسازم و هی دربارهاش برای خودم حرف میزنم و با دوربین رفلکس دولنزی از کار افتادهای که از انباری و بین وسایل پدر دزدیدهام و هر روز بین تشک و رختخوابهای روی هم چیده پنهاناش میکنم، میسازماش. هر روز با یک قصه. هر روز با یک شکل و شمایل. گاهی حتا در میان صحنهها هایده و لیلا فروهر هم هستند. هر روز این فیلم را میسازم و هر روز با این فیلم به جشنواره میروم و همهی جوایز را میبرم.
دو.
تصاویر گم نمیشوند
درست در پانزده سالگی هستم که یکباره عشق «بهار» بر من آوار میشود. لال میشوم. بیحرف. ساکت و ساکن. درونم اما اسبی از دوردست شیهه میکشد. تشنهام و بیوقفه در همان کوچه در زل آفتاب با کاسهای از یخهایی که در حال آب شدند. باید کاسه را سر بکشم تا رها شوم. کاسه برای من «بهار» است. یخ در کاسه برای من «بهار» است. نور توی کاسه حتا برای من «بهار» است. دلم میخواهد بخوابم و خواب همان پسرک را ببینم. او تمام این سالها با من بوده. با من قد کشیده است و حالا حتما باید که مثل خود من عاشق شده باشد. کاش میشد میدیدماش.
سه.
یک مواجههی واقعی
یا رودررو با آن پسر توی فیلم
در هجدهسالگی هستم و در دانشگاه سینما میخوانم و از «بهار» دور افتادهام. خیلی دور.
عاشق فیلمهای واقعگرا و شخصی شدهام. دلم میخواهد من هم یکی از آنها را بسازم. یکی شبیه «یک داستان واقعی» از ابوالفضل جلیلی یا «پ مثل پلیکان» از پرویز کیمیاوی یاکه «دونده» از امیر نادری. توی همین تب و تاب هستم که کتابی را در بساط یک دستفروش میبینم. روی نقاشی جلد کتاب با حروف بزرگ نوشته شده: امیر نادری.
ته ماندهی پس اندازم را برمیدارم و کتاب را میخرم. این یعنی یک ماه گرسنگی و تشنگی و پیاده رفتن و آمدن در داغی تابستان اهواز. (قبلتر همین کارها را برای «بهار» کرده بودم و فکر میکردم اگر در زل آفتاب پیاده راه بروم و یا تشنه بمانم یا که گرسنه، جهان دلاش به حال من میسوزد و «بهار» را به من برمیگرداند) سخت است اما ایرادی ندارد. به خواندن نادری میارزد. میشود گفت همهی فیلمهایش را دیدهام جز یکی که در صفحهی سیصد و شصت و پنج دربارهاش نوشتهاند: «انتظار» چند برگ جلوتر میروم و صفحهی سیصد و شصت و هشت کتاب شوکهام میکند: تصویری از همان پسرک لخت. خودش است. خود خودش. همانی که تمام این سالها توی سرم بود. پشت پلکهایم. بیشتر از ده بار خلاصه داستان و نقدهای روحانی و شهبا و طالبی نژاد و طوسی را میخوانم و یک گفتوگوی کوتاه با نادری را هم. حالا قصه را میدانم. قصه را میشناسم و از نقدهایی که برش شده میفهمم تنها کسی که این چیزها را درست میداند من هستم. من هم درست در همین شرایط بزرگ شدهام. همان اسب، همان گربه، همان ماهی. همه را در کنج و کنار زندگیام دیدهام. حتا همان دستها را که در عزا بر سینه و برپا فرود میآیند. حتا همان نقابها را که نمیگذارند زن را از زن بازشناسی. هر زن شبیه دیگریست. در خانه، آن قلعهی اساطیری زندان است. این افسانه نیست که تفسیر و تعبیرش کنی. این واقعیت دنیاییست که من در آن بودم و دیم. وقتی عاشق «بهار» شدم بیشتر دیدمشان. خیلی بیشتر. مگر نه عاشق کور است؟! پس چطور جهان را میبیند و به در و دیوار نمیخورد؟! از کجا راه میشناسد و بلد است؟! او چشم سَر ندارد اما چشم سِر دارد. میبیند، میشناسد، میداند. اینها اگر به چشم دیگران نماد و نشانه بیایند برای او ــ عاشق ــ بخشی از دنیای پیراموناند. دنیایی که راه را به او نشان میدهند. وجود هر نقطه به طور مستقیم در وجود نقطهای دیگر دخالت دارد. چارلز ساندرز پیرس در جستاری تحت عنوان «چگونه تصوراتمان را واضح سازیم» اینطور آورده است که: «انسان مادام که منفرد و تنهاست کل ــ کامل ــ نیست. بلکه ماهیتاً عضو ممکنی از جامعه است. بهویژه تجربهی یک انسان اگر منفرد بماند هیچ نیست. اگر چیزی را ببیند که دیگران نمیتوانند ببینند آن را وهم و خیال مینامیم. آنچه باید به آن اندیشید نه تجربهی من بلکه تجربهی ما است.» پس خوب میدانم و میفهمم که در تمام این سالها کجا بودهام و در حال انجام چه نقشی. نقشی که دیگران آن را همواره نشانههای اضافه بر سازمان یا که حتا نشانههای بیهوده میخوانند. من که اهل همان جنوب داغ و کوچههای خالی اما پر زمزمه و زیباییهای پنهان بودهام خوب میدانم که آنها همه تکههایی از من هستند. اگر معنا میدهند در چشم دیگران است که اینگونه برمیتابند. برای من جز امر واقع در جهت پیشبرد روایت زیستهام نبوده و نیستند.
بعد از بارها و بارها خواندن آن چند صفحه حالا دیگر دیوانه شدهام. میدانم پسرک هم مثل من در تمام این سالها عاشق کسی بوده است. میدانم که دست او پذیرش است و بخشش است. و به قول شاملو: «که این همه پیروزی حسرت است». باید فیلم را پیدا کنم و ببینم. این فیلم برای من همان کاسهی بلور پر از یخ است که در زل آفتاب در حال آب شدن است. باید پیدایش کنم و سرش بکشم تا خنک شوم. این فیلم زیستن دوبارهی من در «بهار» است. این عطش ناسیراب جز با دیدن قبل و بعد آن تصویر موهوم هرگز نمینشیند و نخواهد نشست.
تلاشم برای پیدا کردن فیلم بیفایده است. هیچکجا نمیشود فیلمهایی از این دست را یافت. در ناامیدی مطلق و تشنگیام، که یک روز در نمایش فیلمهای ماهانهی دانشگاه با او به شکل واقعی روی پرده مواجه میشوم. این اولین مواجههی من با «انتظار» است.
چهار.
آینهای در برابر آینهام بگذار
چخوف در جایی میگوید: «اگر به انسان نشان دهید چیست بهتر میشود» و من با دیدن «انتظار» بهتر میشوم. همانجا و در همان سالن نیمه تاریک دانشکده، پرده برایم همان شیشهی مقدس آغشته به جیوه میشود. آینهای میشود در برابر آینهای که توی سرم است. پرده نیست «بهار» مکرر است. آنطور که جوزف کمپل گفته است «به آنچه مقدس است، آنچه بسیار مقدس است. چون جسمی سخت سوزاننده نمیشود و نمیتوان که نزدیک شد» من هم دیگر هرگز به «انتظار» نزدیک نشدم و هرگز ندیدماش. حتا برای نوشتن این چند خط. «انتظار» برای من همان شیشهی منعکس مقدس است. باید که همینطور توی سرم بماند. نباید که تبدیل به عادت شود تا که ماهی هی از دستم سُر بخورد وقت فکر کردن به «بهار». آنچه از «انتظار» عاید من شد درک دگرگونهام نسبت به این مفهوم بود. انتظار یعنی که سایش زمان و این سایش در هر شکل و صورت که باشد جز به شعر به چیز دیگری تبدیل نمیشود. مجسمهایست که در سایش دیگر لباسی بر تناش نمیماند و هر لباس بر سایش تناش میسُرد. برهنگی مجسمه شعر و سرودی است که میخواند. «انتظار» اما تنها به چشم دیگران است که اینطور پر از نشانه و نماد، پر از کلمه و شعر، شاعرانه و زیباست در چشم آن کس که «انتظار» میساید و میسراید درد مکرر دوری است. اگر که حرف «انتظار» پیش آمد باید که پیش از عاشقی تحمل رنج را طاقت آزمود. طاقتی که صبر ایوب میخواهد و به قول محمد مختاری: «این وهن کهنه را بر شانهی ایوب هم که بگذاری میگندد» و نادری چه خوب این رنج را در مکرر گویی آنچه کشیده است، تصور کرد و تصویر گفت. اگر دست دیگر آن دست نیست. اگر معشوق دیگر آن معشوق نیست. چه فرق به حال عاشق میکند؟! که عشق سخت است و زیبا ــ تعریف زیبا ــ دشوار است.
زمستان هزار و چهارصد خورشیدی
پ.ن: تیتر مصرعی ست از رضا براهنی
فیدان در شبکههای اجتماعی